وقتی رسید آمد جلو. بیشتر از همیشه. خیال کردم میخواهد وسط خیابان ببوسد مرا. خجالت کشیدم. جز شرم، ترس بود، شوق هم بود. چشمهام را بستم. از ترس بود یا شرم نمیدانم.
گفت: چشماتو چرا بستی؟ ترسیدی؟
چشمهام را که باز کردم کمی عقبتر بود.
گفتم چه بوی خوبی میآد...
گفت بوی یاسه. بوی تو.
عاشق عطرهای خنک بودم. کمی شیرین و خنک. هر عطر گرمی برایم تهوعآور بود. پرسیدم از کجا میآد؟ گفت از تو. سرم را انداختم پایین که خودم را بو کنم دیدم چند یاس سفید گذاشته در چین شالم. درست زیر گلو...
گفت: چشماتو چرا بستی؟ ترسیدی؟
چشمهام را که باز کردم کمی عقبتر بود.
گفتم چه بوی خوبی میآد...
گفت بوی یاسه. بوی تو.
عاشق عطرهای خنک بودم. کمی شیرین و خنک. هر عطر گرمی برایم تهوعآور بود. پرسیدم از کجا میآد؟ گفت از تو. سرم را انداختم پایین که خودم را بو کنم دیدم چند یاس سفید گذاشته در چین شالم. درست زیر گلو...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر