۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

.

آن شب چه شد
دخترک کولی؟
هل‌هله‌ی شادی‌ات
اسیر دست کدام ابر سیاه شد
که ماه ِ مبهوت این‌چنین
در نی‌نی چشمان تو پیداست؟
آن شب چه شد که زمان ایستاد
و تو درنگ کردی
بر آستانه‌ی ثانیه‌ها؟

با من بگو
این سفر
-سرآغاز اشک و شب-
تو را و مرا
به کدام سیاره‌ها پرتاب می‌کند
مسافرک من؟

شب پرده‌پوش دل‌زده‌ی پیری‌ست
که از نظاره‌ی انسان‌ها درمانده شده
و رازهای ما را
چون بدلی‌جات رنگ و رو رفته
به خود می‌آویزد
روبه‌روی آینه می‌ایستد
و لب‌خندهای بی‌اعتماد
تحویل خودش می‌دهد.

دخترک کولی
با من بگو کجا
کجا می‌روی بگو
تا من به یاد تو گاهی
این جسم خسته را به تن کنم
دوباره تا حوالی اکنون قدم بزنم
تا آن شب را و تو را 
و جهان تکه‌تکه را
به یاد بسپارم
که شکل دیگر جهان
با سپیده‌ی صبح سر می‌رسد
و افسانه‌ی ما فراموش می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر