۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

روزنگار از آنكارا يا با تشكر ويژه از منصوره رحيم زاده

پيشانوشتار: نمى دانم چرا ولى مدام احساس مى كنم اين لحظه ها بايد ثبت شوند.

كيومرث با كليك هاى بسيار در حال ساخت يك دست سه بعدى مجازى ست. آيدا فرانسه مى خواند و من كمى قبل از خوشبختى. اسفند هم لاى دست و پامان روى كاناپه مى لولد و با خرخر توجه مى خواهد. هيچ مشكلى هم با من كه موقع مطالعه هر ده دقيقه يك بار تغيير موقعيت هاى غريب مى دهم ندارد و كاملن منعطف عمل مى كند. آيداى طفلك هم كه در اين سال ها عادت كرده به خل بازى هاى من. مى ماند كيومرث كه هر از گاهى از پشت لپ تاپ اظهار تعجب گذرايى مى كند.

سيداريس با ريتم نرم و خوشايندى تمام شد -براى منى كه چندسالى مى شود در مقوله ى نيمه كاره رها كردن كتاب ها هم به درجه ى استادى رسيده م، در كنار ساير پاره كارى هام، تمام كردن يك مجموعه داستان دويست صفحه اى ساده هم نوعى ركورد به حساب مى آيد- و حالا زمان كمى قبل از خوشبختى ست. اين رمان چيز غريبى با خود دارد كه براى توصيف ش كلمه ندارم. چيزى نگذشته كتاب به يك سوم رسيده، دوست ندارم تمام شود اصلن. منصوره رحيم زاده ترجمه ى بسيار پخته اى آن هم از زبان اصلى ارايه داده كه با سن كم ش تضاد زيادى دارد.

براى اولين بار در سفرهاى طولانى با خودم عهد كردم كه فقط دو كتاب چاپى ببرم و هر كدام را نخوانده بودم در فرودگاه برگشت ول كنم به امان خدا. اين جور تهديدها براى من معتاد به كتاب دارى خوب جواب مى دهد گويا. تا حدى كه حتا پروژه ى مطالعه ى بعدى را هم معلوم كرده م براى خودم: برف در تابستان.

آيدا حالا مى خواهد رديف موسيقى ايرانى بخواند. محض تنوع چاى مى آورد با بيسكوييت. شام سوپ محشرى ساخته بود و بعدترش كه دوباره گشنه مان شد سالادى مبسوط آورد. سالاد را با دست و بى هيچ طعم دهنده اى خوردم. اين بار آيدا هم تعجب كرد.

هيچ كس -حتا خودم- باورش نمى شود كه من براكلى و گل كلم خام را بدون هيچ افزونه اى با نيش باز گاز بزنم و كتاب بخوانم. تمام بچگى هام مامان رويا دور خانه مى دويد كه به من سبزيجات - از هر نوع و در هر هيبتى و به اى كل نحوه-بخوراند و من در فاجعه بارترين نبرد ها بعد از مارتن و نفس تنگى و اشك و مقادير معتنابهى جيغ بنفش به نهايتن يك هويج در ابعاد دو بند انگشت خودم در همان سنين رضايت مى دادم. بعله من يك خوش غذاى حرفه اى و زبانزد غريبع و آشنا بوده و هستم -از ادامه ى كليشه اى خواهم بود اين عبارت خيلى مطمئن نيستم چون با اوصافى كه گذشت و پيش مى رود بعيد است كه بمانم. گمانم زندگى و زمان تركيبات دور از ذهنى از تغييرات را ممكن مى كنند.

بعد از چندين سال، چند روزى مى شود كه دوباره پيانو تمرين مى كنم. حس خارق العاده ى چشم بسته تمرين كردن. انگار نرون ها را مى بينى كه آرام آرام در مسيرشان از مغز به انگشت ها و برعكس روشن و خاموش مى شوند. و صداى جادويى اين آرزوى هميشگى من و مامان...

لحظه هاى تجربه ى اولين ها و يادگيرى و شناخت شان شگفت انگيز و نفس برند -اين قبلى را چه مضموم بخوانم و چه مفتوح درست است- و من معتادم به لحظه هاى اين چنينى. پر از حس ناشناختگى و ترس و هيجان توامان.

دلم براى تهران تنگ شده ولى هنوز وقت ش نيست. بايد بيشتر صبورى كنم. بايد با دلم مدارا كنم. بايد آرام بگيرم...

امروز به خودم يك كيت كت كرانچى جايزه دادم موقع خريد. هم براى درمان دلتنگى و جايزه تاب آوردن هاى اين چند وقت هم پاداش سه كيلويى كه ناخواسته از اول اين سفر از دست داده م.

پ.ن. كاش آدم كلاس يوگاى آينگر معلم معركه ش و دوست نازنين ش و فالوآپ هاى جمعه ى جردن و خانواده ش و البته جلسات ماهيانه با روانكاو محبوب ش را هم مى شد لاى لباس ها و كتاب هاى مورد علاقه ش بچپاند توى چمدان و با خودش در اين اديسه ى جنون آميز زندگى بكشاند اين طرف و آن طرف دنيا... به جز جاى خالى اين ها كه شمردم شان و دلتنگى گاه گدارى براى زندگى م در تهران هيچ ملال و ايرادى در اين شيوه ى زندگى هميشه كوچنده وار نمى بينم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر