انگار كه اين زندگى را من نزيسته باشم
انگار تمام اين ها از سر من نگذشته باشد
انگار تمام شان رنگ ها يى باشند
بر شيشه اى مقابل چشمانم
انگار همه شان كلمه هايى باشند
بيرون آمده از دهان كسى
پشت ميز كافه اى
براى گوشى ديگر
و من اين ميان واژه ها را
از فضاى بالاى ميز كنارى م
دزديده م
چپانده م در جيب هاى بزرگ دامنم
دويده ام تا خانه
به هم دوختم شان
انگار هرچقدر هم كه حالا مال من باشند
من آن ها را نزيسته ام
انگار هرگز
بر تن اين گربه ى خاكسترى
كه حالا روى پام خوابيده
دست نكشيده باشم
انگار هرگز
سرماى برلين
يا آنكارا يا نيويورك
قلبم را و استخوان هام را
نلرزانده باشد
انگار هرگز
به خاطر زخم هاى سر زانوهام
به خاطر درد هاى لگن خاصره
يا به خاطر همين روح تكه تكه م
نگريسته باشم
انگار
آن لحظه هاى جادويى
كه قلب آدمى ميان تپيدن و ايستادن
مردد است
هرگز براى اين مشت خونين در سينه م
پيش نيامده باشد
انگار
ميان ما فاصله اى هست
ميان من با من...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر