۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

جريان

مى خواستم همين حالا كه تو پيانو تمرين مى كنى و من كمى قبل از خوشبختى مى خوانم و اسفند كنارم خوابيده و خرخر بعد از مالت ش را سر داده، همين حالا كه من ماگ آبى آسمانى آيكيا در دستم چاى تازه دم مى خورم و حواسم به ماگ تو هم هست كه گذاشتى ش روى پيانو جلوى چشمت، مثل تمام اين سال ها كه به قول خودمان با پارچ چاى مى نشستى سر تمرين زمان را نگه دارم.
زمان را نگه دارم با چيزى مثل يك عكس. اما خيلى چيزها در عكس جا نمى شود. مى ماند بيرون. مى زند بيرون. مثل سرماى آنكارا. مثل طعم اين چاى، يا بستنى هاى فسقلى قبل ش، يا همين قطعه ى سيبليوس كه تو دارى مى زنى، مثل حالى كه من دارم از خواندن اين رمان، يا حال مبسوطى كه اسفند دارد مى برد از حمام شامگاهى ش، مثل حرف هاى همين دم غروب مان، بعد از چند وقت اين همه بى وقفه از چيزهايى كه در سرمان مى گذرد اين همه فارغ از دنيا حرف زديم راستى؟
گاهى بايد ادبيات به داد آدم برسد. با لشكرى از كلمات ريز و درشت آشنا و غريبه. اما فقط گاهى. گاهى هم از دست هيچ كس كارى بر نمى آيد. گاهى نه موسيقى كارى پيش مى برد نه ادبيات. نه عكس و نه حتا حرف. آن وقت ها بايد خيره ماند و سكوت كرد. بايد گذاشت كه روح و جان آدمى هر آن چه را مى تواند با ولع به درون بكشد و در سوراخ سمبه هايش بچپاند. براى روز مبادا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر