۱. میگفت اینکه من سکوت میکنم دلیل این نیست که نمیبینم یا نمیفهمم. اینکه هنوز دوستش دارم دلیل این نیست که احمقم. تمام اینا به خاطر اینه که به چیزی فرای این لحظهها معتقدم. به حرمتی عمیقتر و غریبتر از این حرفها و کلمههای روزمره، این احساسات پیشپاافتاده. من وقتی بعد این همه وقت چشامو بستم و پریدم برام حکم همون آیهی شریفهس که میگه «الست بربکم قالوا بلی» پس دیگه جای اعتراض نیست. من خود به دامان آتش زدم پس چون فریاد برآورم از جگر که سوختم سوختم؟ به یه وادیهایی که پا میذاری دیگه برگشتی تو کارت نیست. فنا میشی. یه وقتا یه چیزایی رو که طلب میکنی از عظمتشون بیخبری و نمیدونی همهچیزت زیر و رو میشه. اما طلب که شروع بشه و ذهنت به هشیاری خواستنش برسه دیگه کارت تمومه. جلوی چیزی رو نمیشه گرفت.
۲. ساکت بود. نگاهش که میکردم یه حال دیر و دور پیدا کرده بود. خودش، صورتش، چشمهاش. ترسیده بودم از غریبگیش. صداش بمتر از قبل بود و آرومتر حرف میزد. آروم که نمیشه گفت. مقابل سرعت قدیم حرفزدنش الان سکوت کرده بود انصافن. چیزی نمیگفتم. یعنی نداشتم که بگم. حیرت شده بودم سرتاپا. مگه یه سفر، یه شهود، یه راهبر، یه مراد چقدر میتونه تکونت بده تو این چند وقت که این بشر از این رو به رو شده بود؟ سنگین نفس میکشید انگار بخواد درد یا خشم رو دور کنه.
۳. پا شدم چای رو از جلوش بردارم و عوضش کنم که گفت: زحمت نکش. آب کتریت یه ربعی هست که تموم شده...
۴. گفت میخواد دراز بکشه. گفتم اتاق. گفت رو زمین میخوابم. گفتم تشک. گفت یه زیرانداز فقط. پتو سفری زرد و سبزم رو ولو کردم براش رو زمین. نشست. دراز کشید. اول به پهلو. بعد به پشت. چشمهامو بستم که دوار سرم بیفته. نیفتاد. گرفتمش تو دستام. صدای پچپچ اومد. خیالاتی شدم؟ گوش تیز کردم. خودش بود. به این سرعت خوابش برده بود؟ صداش بلند شد که ذکر میگم.
۵. سرحال بلند شد که باید برم. دم در پرسیدم چی ذکر میگفتی زیر پتو؟ گفت جان من و جهان من. شور من و مراد من. خمر من و شراب من. بی خداحافظی رفت. قلبم سنگین شده بود. معذب بودم. عین وقتی که تو آسانسور با یه غریبهی آشنا گیر کنی و مسوول تاسیسات هم عین خیالش نباشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر