۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

تابستان منم...

در خانه‌هایی که من تمام‌شان را در بادها از دست داده‌م چیزهای زیادی برای دل بستن وجود داشت. چیزهایی که می‌شد عصرها خودت را مشغول‌شان کنی مثل جدولی نیمه‌کاره و خط‌خطی یا زیرلیوانی‌های قلاب‌بافی رنگی.
در خانه‌هایی که من تمام‌شان را ترک کرده‌ام حضور تو سنگین و پررنگ بوده است. مثل لرد سمج ته فنجان‌های چای یا قهوه خواه خاکستر سیگار هم چسبیده باشد کف‌شان یا نه.
بیا داستان را از اول بگوییم برای همه: یک روز تو آمدی قصه‌های زیادی درمورد نقشه‌هایی که در سر داشتی گفتی:
کجا پارک بشود با جای بازی جداگانه برای بچه‌ها و بزرگ‌ها، کجا جاده، کجا پیاده‌راه، کجا آپارتمان‌های نقلی و خوش‌منظر، کجا نیم‌کت‌ها حال تنهایی آدم‌ها را بپرسند، کجا شاخه‌های بیدمجنون به فکرهای آدم‌ها دست بکشند، کجا جان بدهد برای دیوانه‌بازی رنگ‌های پاییزی زیر کفش‌ها، کجا صدای آب دل آدم‌ها و پرنده‌ها و ماشین‌ها را یک‌جا ببرد.
کاغذبازی‌هات که به نتیجه رسید سر و کله‌ی ماشین‌های غول‌پیکر و سنگین با آن رنگ‌های زرد چرک‌شان و آن راننده‌های گرفته و خشن پیدا شد. بعد با اشاره‌ی دست تو، پوست مرا لایه لایه خراشیدند. دل و روده‌م را بار کامیون‌های زشت کردند. بردند یک جای دور، نمی‌دانم کجا. تکه‌های مرا...
و من بی‌قواره‌تر از همیشه دراز کشیده بودم زیر آسمان، با شکمی باز، شبیه جنازه‌ای که روی تخت جراحی جان داده است و دکترها با چشم‌های تهی، بی‌آن‌که حتا رقبت کنند لبه‌های زخم را به هم بیاورند، ساعت مرگ را به پرستارهای خسته اعلام می‌کنند برای ثبت در پرونده‌ها.
چشم‌هات را نمی‌دیدم آن روزها... زیر سایه‌ی کلاه ایمنی بدرنگ‌ت پنهان مانده بودند. حالا نوبت خسته شدن است. نوبت نیمه‌کاره رها کردن و تو قهرمان تمام این مرحله‌هایی. تمام زندگی‌ت قهرمان در اوج خودکشی کردن بوده‌ای. با صداهایی در سرت که تکرار می‌کنند: ببینیدش! چه فروتنانه خود را از افلاک با خاک می‌افکند.
و در انتظار تشویقی هستی که شاید هرگز تماشاچیان خسته‌ت که روز به روز اندک‌تر می‌شوند تو را شایسته‌اش ندانند. قهرمان من...
بگذریم...
اما بی‌قواره دراز کشیدن برازنده‌ی من نیست.
با آن زخم‌های مهوع، با آن چشمان حیرت زده، با آن کله‌ی پر از علامت سوال...
سیمان درست می‌کنم. تمام سوراخ سنبه‌ها را، تمام شیارهای دست‌سازت را، همه‌ی درزها را می‌پوشانم. با ماله و پشت بیل‌چه خیالم را آسوده می‌کنم. و چه صدای عجیبی می‌دهد این اطمینان خاکستری.
یاد سیاره‌ی کودکی‌هام می‌افتم. با آن آفتاب پهن و دریده‌ش...
دور محوطه‌ی ساخت و سازم نوارهای زرد و سیاه خطر کشیده‌م. کسی نباید از این حوالی عبور کند وگرنه تمام مین‌هایی را که سال‌ها با وسواس بلیعده‌م قی می‌کنم روی این شهر طاعون‌زده. شهری که دوست می‌داری‌ش.
کسی نباید از این حوالی عبور کند، تا این پوست خاکستری و جدید من خوب ببندد. بی‌هیچ ردپایی. جفت جفت، یا حتا چهارتا چهارتا...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر