باز هنگامهی سفر است و من باز بیخواب شدهام. این کولیوارگی که در خونم میجوشد و مرا شهر به شهر میبرد از اجدادم به من رسیده است.
چه آنها که کران تا کران کاسپین را میتاختند و چه آنها که تقویم زندگیشان به ییلاق و قشلاق زاگرس بسته بود. از اکباتان تا سرزمین پارس از اسپهبانان تا مراتع کریمخانی.
چه آنان که شوم و بدسگال خوانده میشدند و بار زندگی پر ساز و آوازشان را سراسر قارهی سبز میکشاندند و چه آنان که تا آخرین تاب و توانشان مقابل مهاجرین قارهی جدید ایستادند و در پایان کوچانیده شدند به کمپهای تنگ و ترش عاریتی.
سرشت من با اسب و تاختن یگانه است. سرشت من با کوچ و کولیوارگی یکیست.
این بیتابی و خوابزدگی هم بخشی از همین سرنوشت سرگردانی و سرگشتگیست. خاصه در شبهای سفر...
و من البته ناسپاس نیستم که سفر نبض زندگیست. چه بشر همیشه در راه است و در رسیدن است و در گذشتن و دلکندن.
سفر تو را میبرد به آغاز همهچیز. سفر تو را میرساند به سرچشمهی خودت. به ریشههات.
چه آنها که کران تا کران کاسپین را میتاختند و چه آنها که تقویم زندگیشان به ییلاق و قشلاق زاگرس بسته بود. از اکباتان تا سرزمین پارس از اسپهبانان تا مراتع کریمخانی.
چه آنان که شوم و بدسگال خوانده میشدند و بار زندگی پر ساز و آوازشان را سراسر قارهی سبز میکشاندند و چه آنان که تا آخرین تاب و توانشان مقابل مهاجرین قارهی جدید ایستادند و در پایان کوچانیده شدند به کمپهای تنگ و ترش عاریتی.
سرشت من با اسب و تاختن یگانه است. سرشت من با کوچ و کولیوارگی یکیست.
این بیتابی و خوابزدگی هم بخشی از همین سرنوشت سرگردانی و سرگشتگیست. خاصه در شبهای سفر...
و من البته ناسپاس نیستم که سفر نبض زندگیست. چه بشر همیشه در راه است و در رسیدن است و در گذشتن و دلکندن.
سفر تو را میبرد به آغاز همهچیز. سفر تو را میرساند به سرچشمهی خودت. به ریشههات.
و من وامدار بشریتم. چونان که تو. و من وارث بشریتم. چونان که تو. و سفر ارث ماست. و سفر دین ماست. به هر دو خوانش. دِیْنی که بپردازیم و دینی که بایدش تمام کنیم تا رستگار شویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر