۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

شبی که نمی‌گذرد

مدت‌هاست ننوشته‌ام. این‌جا ننوشته‌ام. چیزی انگار وامی‌داشت مرا به پرهیز. این‌جا جای عزیزی‌ست برای من. شبیه آغوش امن و محرمی که از تمام دنیا بی‌نیازت می‌کند. تمام ترس‌هات را می‌بلعد و تو رها می‌شوی. حالا دوباره امشب همه‌چیز هوار شده بر سرم. حالا امشب باید بپذیرم چیزی را که دو سال تمام باورش را به تعویق انداختم. دلم یک آغوش بی‌دغدغه می‌خواهد. آغوش یک پدربزرگ پیر. کاش بودی آقاجانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر