جایی از وجود من هنوز هم معتادوار صورت تکتک آدمها را میجورد ببیند نشانی از آشنایی که دنبالش میگردد پیدا میکند یا نه. هنوز این تکه از وجود من همانطور سر به هوا و سانتیمانتال در دنیای فانتزی خودش سیر میکند. باقی من اما بزرگ شد. باقی من اما پیر شد. افسرده نشست. نشست یک گوشه سیگار دود کرد. قهوه خورد. نوشت. خط زد. ساخت. خراب کرد. سوخت. سوزاند.
از نوزدهسالگیم بود انگار یا هفدهسالگی. چیزی در من منتشر شد. چیزی که بعد تمام منافذ را بست. چیزی که هیچ درزی باقی نگذاشت. که چیزی پس ندهد. که چیزی درز نکند.
یاد آن چند نفری افتادم در زندگیم که مکتوب و نامکتوب خطاب به من گفتند که خیلی کمکشان کردهم و ناراحتند که کمکی برای من ازشان ساخته نیست. یکیشان میگفت دلم میگیرد. دلم میشکند که این دوستی دو طرفه نیست. همیشه در جواب گفته بودم به موقعش...
خودم را گول میزنم. موقعی ندارد. چیزی از این تو بیرون نمیآید که کسی بداند آنتو چه خبر است. که کسی بداند باید چه کند. مدتهاست نمیتوانم گریه کنم. چشمانم میسوزد. نفسم تنگ میشود. دو سه قطره اشک داغ سر میخورد و بعد گلویم بسته میشود. صورتم داغ میکند و تمام. مثل پیرزنی سکتهای چارچنگولی میمانم تا بعد از مدتی بتوانم نفس صدا داری بکشم و بلند شوم.
چندین سال پیش وقتی هنوز با آن کلههای پر بادمان میخواستیم تاتر مملکت را متحول کنیم یک بعدازظهر داغ بهار به میم رسیدم و دیدم حالش خوش نیست. میم حرف نمیزند. نه که نزند. اما حرف اصلی را نمیزند. شاید او هم مثل من است. یا دستکم بوده - خیلی وقت است ازش بیخبرم. منم خودم را پشت حرف قایم میکنم. حرف میزنم که نکند چیزی به بیرون درز کند. شلوغ میکنم مدام که صدایی هم اگر از آن اعماق تاریکی بلند شود همه خیال کنند اشتباه شنیدهاند. میم درسخوان بود اما اخیرن نامرتب میآمد سر کلاسها. پرسیدم از حالش بلکه چیزی بگوید و سبک شود. حاشیه نرفت رک و راست گفت نمیخواهم بگویم. گفتم پس سعی کن گریه کنی! آن موقعها اشکم در آستینم بود و دوای هر درد نازلهای زاری. جواب داد که نمیتوانم. جملاتی در مایههای همین پارگراف قبلی گفت به اضافهی اینکه سرش را در بالش فرو میکند تا صدایش را کسی نشوند.
این از آن لحظههایی بود که تا ابد در ذهن من حک شد. دلم خیلی برایش سوخت. پیش خودم گفتم چه سخت که کسی نتواند گریه کند. میم معتقد بود مریض شده و نمیتواند گریه کند. انگار که بدنش مقاومت کند در برابر فعل گریه. به نظرم عجیب بود. اما آنقدر تجربهی دوری هم بود که میترسیدم نظری بدهم. حالا هشت-نه سال گذشته و من درست به همان درد مبتلام.
سین به من میگفت شترمرغ. میگفت اگر شترمرغها روی نیمساعت گریه نکنند یعنی سالم نیستند. حالا حساب کن من اگر گریه نکنم یعنی چقد مریضی رو هم تلانبار شده...
حال میم رفته. سین رفته. تمام آن دوستان ریز و درشت رفتهاند و من عمدن خودم را قرنطینه کردهام. خودم را پشت این صفحهی سفید قایم میکنم. و از پشت این صفر و یکها جهان را نگاه میکنم.
تمام اینها بهخاطر این است که از وقتی سه-چهار سالم بود جهانم را همیشه با تو تصویر کردهم. تا شانزدهسالگی درد کشیدم. از شانزدهسالگی انتظار. همان حوالی جایی در دفترهایم نوشته بودم که تقصیر من نیست که نیازهایم جلوتر از نیازهای همسنهایم در مدرسهاست. کسی هم حواسش نبود. نه که نبود. بود نیازی به دقیق شدن نبود. شایدم هم خودم نمیگذاشتم کسی نیازی احساس کند برای دقیق شدن.
تمرین کردم که پنهان کنم. که پنهان شوم. که پنهان بمانم. بچهتر که بودم میرفتم زیر تخت برادر بزرگترم. ساعتها قایم میشدم تا غافلگیرش کنم. حسابیهم کتک میخوردم هربار. اما من که کیف میکردم از غافلگیر کردن همه از غافلگیر شدن میترسم. بیزارم.
حالا میفهمی کسی که ۱۷ سال را به تصویر کردن همهچیز با تو گذارنده وقتی راه میافتد در شهر که پیدایت کند. در چشمهای سنگی و صورتهای خسته و خشن چیزی نمیبیند. نمیتواند که ببیند.
حالا میفهمی چه سخت است از آن همه سال گذشتن و به این واقعیت رسیدن که تو رفتهای...
در این بیست و پنج سال و چند صباح - همین چهار پنج سال آخر را بگیر اصلن-تلخی کم نبوده. اما این روزها همه چیز را که میکشم از این تو بیرون و میچینم جلویم روی میز، همه رنگ میبازند جلوی آن چیزی که بودنش را و نبودنش را و همهچیزش را تو صدا میکنم...
سلام هاله جان خوبی؟
پاسخحذفبخدا من میام بهت سر میزنم
الانم بخدا 5 بار سعی کردم متنت رو بخونم
اما فقط تونستم تا خودم را گول میزنم.
بخونم
خونمون انقده شلوغه مهمون داریم
اصلا نمیتونم تمرکز بگیرم
دوست ندارم دست رنج و زحماتت رو سر سری بخونم
جدی بی تارف میگم
اما بدون میام :)))
ممنونم وحید :)
حذف