روزهایی هست که هرچه زور بزنی و خودت را به در و دیوار بکوبی گریهای در کار نیست. تو بگو حتا قطره اشکی. امان از بغض این روزها. انگار به پایت بلوک سیمانی بستهاند و تمام جهان اقیانوس شده باشد کاری از تو برنمیآید جز غرق شدن. خفه شدن.
پ.ن. سالها پیش مهسا میگفت مریض شده و نمیتواند گریه کند. من همدردی میکردم ولی درک هرگز. میگفت صورتش داغ میشود و سرخ. کلهش را در بالش فرو میکند. بعد از کلی درد و بدبختی شاید یک قطره اشک که نرسیده به سرازیری گونهها خشک میشود. این تصویر آدم را یاد لیموترشهای بیبرکت و وقیح هوای خشک میاندازد. اما سنگینترین دردیست که میشود تحمل کرد. وقتی فشار درون آدم زیاد است گریه مثل سوپاپ عمل میکند و آه از روزی که سوراخهای این سوپاپ بسته باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر