چای کمکم سرد میشود. انگشتانم روی کلیدها بالا و پایین میروند. به مکس ریختر فکر میکنم و چیزهایی که در سرش میگذشته. میگذرد. صبح تلخی بود با خبر مرگ دیوید بویی. مرد جادویی با دو چشم رنگی که از سهسالگی روحم را تسخیر کرده بود با اجراهاش. به نظرم موجودات شبیه لیدی گاگا در خواب و خیالهاشان چنین اسطورهای را هدفگذاری کردهاند و مثلن به پیش میرانند. - رفتار تهوعآورش را هم دیدم در مراسم.
بگذریم...
نوشتههایی خواندم که مرا برد به تجربیات سال گذشته. سال شلوغی بود. و از آنجا پرت شدم به برلین. به روزگار سختی و رشد به اجبار. انگار تو را بسته باشند با دستگاههای شکنجهی قرون وسطا. آن هم در سرمای منفی ده درجه.
نوشتههایی خواندم که مرا برد به تجربیات سال گذشته. سال شلوغی بود. و از آنجا پرت شدم به برلین. به روزگار سختی و رشد به اجبار. انگار تو را بسته باشند با دستگاههای شکنجهی قرون وسطا. آن هم در سرمای منفی ده درجه.
بابا دیروز متنی داد بخوانم که خط اولش میخکوبم کرد: حالا دوباره در برلین هستم. چیزهایی که دیدم و شنیدم ناآرامم میکند.
چند ثانیه معلق میان خاطرات سعی میکردم به یاد بیاورم که اینها را کی نوشتهم. من نبودم. من پسری نداشتم. من قبل از انقلاب را ندیده بودم اما تجربهی زیستهی راقم متن بسیار شبیه چیزی بود که من سرم زنانگی را با آن معنا میکردم. بسیار شبیه کلماتی بود که ممکن بود از سر خودکار من یا همین انگشتها بیرون بزند. خواه آبی. خواه در گسترهی صفر و یکها.
اینکه زندگی انسانها در عین تمام تفاوتها چهقدر شبیه هم است و چهقدر این روند رشد و آگاهی پیوسته خود را تکرار میکنم حیرتآور است.
ذهنم آشفتهاست. آبستن کلماتی هستم که خیال بیرون آمدن ندارند و این حالی شبیه تب و لرز با خود به همراه میآورد. شاید اگر حالا در آلمان بودم این درد و این حال را به خیال خودم با آبجو و سیگار درمان میکردم. جالب است که به طرز غریبی خوشحالم که پشت میز کارم در تهران نشستهم. پشت به پنجرهای که تنها میشود از دریچهاش به ساختمانهای بیقواره نگریست. رو به دیوار آبی کارگاهی که هر خیال را ممکن میکند.
پ.ن. تابلوهای تصویرسازی پرستو حقی هم هست و حال خوشی که در رگهام میدود با هر بار دیدنشان. رفیق دور و دیر سالهای دانشکده. همسفر همپای من سودایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر