گاهی پیش از آنکه اتفاق بیفتد، تمام میشود و این چه سعادت شگرفیست. در تقدیر هرکس چیزهایی هست که حکمت دریافت آنها را در لحظهی وقوع ندارد. از حوزهی ادراک فرد خارج است. این جملات را در چند سال اخیر با پوست و گوشت و استخوانم زیستهم.
حالا که بیرون تمام ماجراها و هیاهوشان ایستادهم میبینم که چه موهبتیست تمام آنچه روی دادهاست، حتا آنچه تلخترینها آمده به مذاق من. حالا میبینم که از چه بیراهههای تاریکی رها شدهم، از چه کورهراههای بینشانی. حالا میبینم که چه مقربترم از آنچه میپنداشتم به آنچه میخواستم و آنجا که میخواستم.
چه همهچیز در مسیر اشتباه بود و من بهشت میپنداشتمش. و چه حالا همهچیز به سمت بهاران است و من خرامان در این پردیس که روزی به چشمهای من خزانزده آمده بود.
حضور تو را باید جشنی گرفت دمادم. باید بزمی بهپا کرد شورانگیز برای هر لحظهاش. باید پاسداشت هر نفسش را به عمق جان. فراتر از جهان و ورای گسترهی وجود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر