کمتر کسی در نسل ما بعد از انقلابیها و انقلابیها هست که شبهای روشن از درخشانترین خاطرات سینمارویهاش نبوده باشه. کمتر کسی از ماها هست که در دلتنگیهاش ننشسته باشه و دوباره و دوباره این فیلم سانتیمانتال رو قرقره نکرده باشه. کمتر کسی از ماها هست که حفظ نباشه سعدی رو که میگه:
بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو...
کمتر کسی از ماها هست که ناظم حکمت رو حفظ نباشه که میگه:
گفت بیا/ گفت بمان/ گفت برو/ گفت بمیر... آمدم/ ماندم/ رفتم/ مردم
گاهی فکر میکنم این حجم نوستالژیا - این از آن کلمههاییست که سالهاست به دنبال برگردان مناسب فارسیش هستم-که به نسل ما منتقل شده دارد پدرمان را درمیآورد. ما موجودات ملانکولیک - یکی دیگر از آن کلمهها هم این است- گذشتهنگری هستیم. خیلیهامان با دیدی شبیه به نامهی خودکشی صادق هدایت به زندگی نگاه میکنیم. دلیلش هزار چیز میتواند باشد. مهم این است که ما زنان و مردانی هزار سالهایم در پوست بچههای جوان بیست و اندی ساله که داریم آرامآرام پوستهای شاد و شفافمان را به سیگار و الکل و دراگ میبازیم. موهامان سفید و پیشانیهامان چروک. بدون اینکه بدونیم به جاش چی داریم معامله میکنیم. خیلیهامون وایسادیم و فقط تماشا میکنیم.
گاهی فکر میکنم به جای این همه هنر عمیق شاید اگر کمی هالیوود اندینگ در زندگیهامان میچپاندند نسل قبلیها حالمان بهتر بود...
مردی را در این سفر جانکاه و طولانی شناختم که معتقد است تاریخ منتقل میشود با وراثت. تاریخ تلخ این ملت. تلخیای که منتقل میشود و ملتی که شاید هنوز چشم به آسمان دارد تا پیامبری با ید بیضا و عصای مارشونده دریای مشکلات را بشکافد برایشان.
یاد حرف اون مرد انگلیسی میافتم که تو لحظههای آخر عمرش از تغییر دنیا رسید به تغییر تفکر خودش. کسی چه میدونه. شاید واقعن همهچیز در ذهن میگذره و تقدیری در کار نیست. شاید همهچیز به ما بستگی داره و ما تنها بیخبرانیم.
۲۹ دسامبر ۲۰۱۱
بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو...
کمتر کسی از ماها هست که ناظم حکمت رو حفظ نباشه که میگه:
گفت بیا/ گفت بمان/ گفت برو/ گفت بمیر... آمدم/ ماندم/ رفتم/ مردم
گاهی فکر میکنم این حجم نوستالژیا - این از آن کلمههاییست که سالهاست به دنبال برگردان مناسب فارسیش هستم-که به نسل ما منتقل شده دارد پدرمان را درمیآورد. ما موجودات ملانکولیک - یکی دیگر از آن کلمهها هم این است- گذشتهنگری هستیم. خیلیهامان با دیدی شبیه به نامهی خودکشی صادق هدایت به زندگی نگاه میکنیم. دلیلش هزار چیز میتواند باشد. مهم این است که ما زنان و مردانی هزار سالهایم در پوست بچههای جوان بیست و اندی ساله که داریم آرامآرام پوستهای شاد و شفافمان را به سیگار و الکل و دراگ میبازیم. موهامان سفید و پیشانیهامان چروک. بدون اینکه بدونیم به جاش چی داریم معامله میکنیم. خیلیهامون وایسادیم و فقط تماشا میکنیم.
گاهی فکر میکنم به جای این همه هنر عمیق شاید اگر کمی هالیوود اندینگ در زندگیهامان میچپاندند نسل قبلیها حالمان بهتر بود...
مردی را در این سفر جانکاه و طولانی شناختم که معتقد است تاریخ منتقل میشود با وراثت. تاریخ تلخ این ملت. تلخیای که منتقل میشود و ملتی که شاید هنوز چشم به آسمان دارد تا پیامبری با ید بیضا و عصای مارشونده دریای مشکلات را بشکافد برایشان.
یاد حرف اون مرد انگلیسی میافتم که تو لحظههای آخر عمرش از تغییر دنیا رسید به تغییر تفکر خودش. کسی چه میدونه. شاید واقعن همهچیز در ذهن میگذره و تقدیری در کار نیست. شاید همهچیز به ما بستگی داره و ما تنها بیخبرانیم.
۲۹ دسامبر ۲۰۱۱
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر