۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

وزنه‌برداری

چند وقتی می‌شد که وزنه را دیده بودم. اما کاری به کارش نداشتم. گذاشته بودم برای خودش یک گوشه‌ی زندگی‌م بنشیند و در کنار دیدم سنگینی‌ش را بکند. بندی که از آن وزنه به من وصل بود روز به روز بلندتر می‌شد. گاهی می‌خواستم از خودم بروم بیرون. به در نرسیده بند کش آمده برم می‌گرداند ور دل خودش. آن‌قدر این کش آمدن‌ها پیش آمد که خوابیدم کف اتاق خیره به سقف. دست‌ها را هم گذاشتم زیر سرم.
انسان موجود تنهایی‌ست. قرار است که این‌طور باشد. حالا می‌خواهد هی خودش را جرواجر کند برای انکار این تنهایی. برای پر کردن‌ش. برای ور رفتن با آن. برای تغییر ماهیت‌ش. فرقی نمی‌کند کی باشی. کجا باشی. و در کی زندگی کنی. مساله این‌جاست که مادامی که این تنهایی را نپذیری... نیایی بشینی صاف روبه‌رویش و مثل خودش وقیح زل نزنی در چشم‌هاش. بی‌حرف. بی‌حتا پلک زدنی. کاسه همین است و آش همین!
باید یاد گرفت که تنها با پذیرش تنهایی شاید بشود کمی - فقط کمی- به بهبود اوضاع امید بست. وقتی مدام دنبال جفت بگردی یعنی از دست خودت و خود تنهایت عاصی و گریزانی. رو راست باش. برو آن تو. ته تمام آن چرک و کثافت‌های تل‌انبار شده از پس تمام زندگی‌ت. آن تو را خوب بگرد. نفس کم خواهی آورد. توان کم خواهی آورد. بگذار راحت‌ت کنم! جان کم خواهی آورد. اما اگر تاب بیاوری و برسی به آن یکی ساحل - اگر وجود داشته باشد، این هم مثل مرز دنیای مردگان و زندگان است. کسی از آن مرز برنمی‌گردد. اگر هم برگردد دیگر به زبان این‌ور سخن نمی‌گوید- حتمن چیز بهتری را تجربه خواهی کرد. بهتر هم که نباشد یقینن بدتر که نیست.
به تمام این‌ها فکر کردم و دیدم هر بندی دروغ است. مانند تمام دروغ‌های دیگری که تحویل هم می‌دهیم. تمام ابراز عشق‌ها و قول‌های دوزاری‌ای که در دوران خوشی به هم می‌دهیم. بله. همان‌ها را می‌گویم که در وقت ِ تنگی جفت‌پا می‌زنیم زیر همه‌شان. و وقت یادآوری خودمان یا طرف‌مان قیافه‌هامان را می‌کنیم عین بچه‌هایی که هاج و واج از سر معصومیت قلابی چشم‌گشاد می‌کنند که مثلن: هان؟ چی؟ کی؟ من؟ خواب دیدی؟
رفتم کنار وزنه و ازش خداحافظی کردم. قیچی قرمزم را برداشتم و بند را بریدم. وزنه پایین رفت. آره همان کف اتاق! رفت و رفت تا من ندیدمش. بند پاره بود اما من هم با دور شدن وزنه کش می‌آمدم. چیزی از من در او یا از او در من مانده بود که با او پایین و پایین‌تر می‌رفت. حالا من مانده‌م و یک اتاق بی‌گوشه‌ی کف سوراخ و دست‌هایم که به هرچه برسند می‌چسبند بلکه من هم نروم آن ته‌ها.
راجع به سیاه‌چاله‌ها مطلب نخوانید. بخوانید حال و اوضاع‌تان بهتر از این نخواهد بود.
آن‌چه یک ستاره‌ی مرده را به سیاه‌چاله تبدیل می‌کند جاذبه‌ای به زعم انسان با نیروی گرانشی بی‌نهایت است در قیاس با گرایش زمین گردالو و آبی و قشنگ خودمان.
لیسا هنیگان را گاه به گاه گوش کنید. ضرر نخواهید کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر