۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

راز روزهای طولانی

باید بنشینی و بنویسی. شوخی که ندارد. باید آن‌قدر کمر بچسبانی به صندلی و ماتحت به نشیمن‌گاه‌ش که صاف شوند هردو. آن‌قدر که وقتی می‌خواهی بلند شوی حس کنی در این قالب‌های فلزی دکترها گیر افتاده‌ای. از همین‌ها که برای قوز و اصلاح عضله و غیره می‌بندند.
وقتی می‌نشینی پای یکی از داستان‌هاش نمی‌فهمی زمان از کدام طرف در رفته که تو ندیدی‌ش. آدم حظ می‌کند بس که گوشت و پوست و خون و جان دارد این کلمات لعنتی. انگار صاف رفته باشی نشسته باشی روی شمسه‌ی فرش خانه‌ی مردم. تصویر واضح. صدا واضح. 
باید قلم که به دست می‌گیری زمین نگذاری تا انگشت‌ت بی‌حال شود و قلم خودش بیفتد. باید این پینه‌ی بغل انگشت وسط آن‌قدر بر بیاید که انگار کنی دارد یک بند دیگر سبز می‌شود از آن کنار.
باید آن‌قدر بخوانی که باقی قصه را در خواب ببینی. می‌دانی؟ یعنی تا هرجا که خواندی کلمه‌های بعدی از لای پلک‌هات سر بخورند و بروند روی پرده‌ی خواب‌ت بنشینند. تو هم لم بدهی روی صندلی‌های مخملی قرمز بوگندو و لک و پیس و چرب سینماهای کهنه به تماشا.
باید آن‌قدر خیال‌ببافی که بین رج‌ها هرکجا که در رفت دیگر هل نکنی. قلاب را برداری و همان‌طور که داری سریال سر شب‌ت را پی می‌گیری از تلویزیون در رفتگی را هم رفع و رجوع کنی. مامان بتول را که یادت می‌آید؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر