غول بیرون نیامده از چراغ
بر پوست خوابهایم دست میکشد
تا بیدار شوم
صدایش کنم
و او خم میشود تا از روی لبهایم
چیزی برای گفتن بردارد
وردی انگار
یا همان بوسهی هزاران ساله
.
عقل هدفش نترسیدنه
اما ترس یعنی زندگی...
.
همیشه کنارم نشستهای...
همین کنار قلبم.
.
تو دیر کردهای
و من دلتنگم
اشکهایم را دود میکنم!
امان از پنجهی این تنهایی...
.
ببند
تمام پنجرهها و تمام درها را ببند
شب شدهاست...
به خانه میآیم
و تو طلوع میکنی!
.
بیراه و بیچراغ
بیخواب و بیرویا
با تو حرف میزنم
ای همیشه نشسته در کنج این ذهن بیسامان...
.
گاهی شاید برای یک لحظه زندگی هزار بار باید مرد...
.
از ترسیدن نترس...
ترس خود زندگیه...
.
یگانه فرصت نیک زیستن
در کنار تو یافت میشود
ای آفتاب درخشان حالا و همیشه!
.
عزیز کنج گریههای بیپایان...
.
شبیه بادهایی شدهم که دیوانهاند
میآیند...
میروند...
خود را به کوهها و درختها میکوبند
.
تلخ چون پوست گس لیمو
تلخ چون شنهای اقیانوس
تلخ چونان زنی که منم...
.
ذره ذره
تو را از دلم بیرون میکشم
درست برعکس مورچهای
که آذوقه جمع میکند
و چه سخت است
کار مورچهها
و من...
.
در من دیوانهای سر به دیوار میکوبد...
میبینی؟
میشنوی؟
.
گاهی
تنها گاهی
کمکم کن
به یاد بیاورم
که زندهم
هنوز
که تو رفتهای
ولی آفتاب
از مشرق بیرون میزند هنوز
سمج و بیتاخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر