دخترک فریاد میزد: تن نمیخواهم... خلاصم کنید! و راهبان سیاهپوش اوراد قدیمی را زمزمه میکردند. دانههای درشت تسبیح را بر هم میانداختند. آب مقدس میپاشیدند. اوراد را پیوسته میخواندند. و صلیب نقرهای در هوا تاب میخورد. آونگ به زنجیری در دست اسقف بزرگ و آتش در مجمری کنار اتاق شعله میکشید...
.
.
.
.
بخوان به نام تنم
که آب بر آتشش افکندی
بخوان به نام سرزمینم
که شیار شیار
زیر سم اسبان تو
تاختی تا آخرین کرانهش
بخوان به نام آتش که دربرگرفت مرا
و در من پیچید همچون جانی...
بخوان به سرخی مویم
بخوان به سیاهی این چشمها...
بخوان که فرزندان این خاک از یاد نبردند
بخوان که فرزندان این رحم از یاد نخواهند برد
برمیدرم جامه بر این تن...
شرحشرح
خونچکان
چهار میخ میکنم این تن را
که به هفت آب پاک نشود...
تطهیرم باش
تطهیرم باش
تازیانه برکش
بالا... بالاتر
فرود آور بر گردهی این اسب و من
که تنهامان کبود میخواهم
فرود آور که در هنگامهی غبار سمش نیست شوم
ببر مرا
گیسو بسته به یال ماتحتش
دور شوم
بی سرزمین
بی وطن
بی تن
که مرده و پاره پاره میخواهمش
بنویس بر تنم
بنگار بر پوست پیکرم
که شرارههاش
تابید
شب را روشن کرد
خاموش شد
خفت
مرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر