۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

باران‌گردی یا در انتظار خشک شدن شهر ابری

برگرد
قهوه دم کشیده
من تو را بخشیده‌م
برگرد
چلو در انتظار آرشه ترک می‌خورد
و جیب‌های پر از فقرمان کفاف تعمیر خیلی چیزها را نمی‌دهد
برگرد
شب‌های بی‌خوابی دوباره این‌جایند
باران خود را به شیشه‌ها می‌کوبد
برگرد
ناقوس‌های کلیسای میدان ناله می‌کنند که شب شده است
مردم به خانه‌هاشان فرار می‌کنند
به دود و الکل و تلویزیون پناه می‌برند
به خانه‌های خالی
خانه‌های پر
خانه‌های سرد یا گرم
چه فرقی می‌کند
مهم این است که این تخت زمانی کوچک بود
اما این شب‌ها از چهار طرف کش می‌آید
دیوارها هم عقب می‌کشند
همان دیوارهایی که قد یک خمیازه‌ی کش‌دار هم میان‌شان جا نبود
کسی انگار به ثانیه‌ها نگه‌دارنده می‌زند
برای ماندگاری طولانی
گزارش روز را به پایان می‌برم
خودم را آوار می‌کنم روی مبل سیاهی که جا گذاشته‌ای
حالا من منتظرم
منتظر کلیدی که در این قفل نمی‌چرخد
مهم نیست
شاید زمان هم دیگر نمی‌گذرد
پس این لحظه با لحظه‌ی بعد هیچ فرقی ندارد
دیوارهای سفید مرا به فکر فرو می‌برند
می‌دانی...
کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که
به درک! برنگرد...
پ.ن:  کاش می‌شد سر این نتیجه ماند. نمی‌شود ولی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر