۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

در ستایش سی‌سالگی

دیدم دیگه نمی‌تونم. اومدم تو اتاق سفید. در رو پشت سرم بستم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغش. بلندش کردم و آروم اول به پهلو و بعد به پشت گذاشتم‌ش روی زمین. درشو باز کردم. آوردمش بیرون و صندلی محبوبم رو کشیدم جلو. نگه‌دار پایه رو که رفته بود پشت صندلی و پیچیده بود به پایه‌ی عقب آوردم جلو. خوابوندمش رو پام و پیچ پایه‌ش رو باز کردم. پایه رو کشیدم بیرون و پیچ رو دوباره محکم کردم. پاهام رو باز کردم و گذاشتم دو طرفش. پایه رو تو سوراخ دوم پایه نگه‌دار فرو کردم و گذاشتم خودشو تو بغلم جا کنه. درست که چفت هم شدیم، حس یه هم‌آغوش قدیمی بهم دست داد که بعد از سال‌ها با لایه‌ای از خجالت و پنهان‌کاری به رخت‌خواب معشوق قدیمی‌ش خزیده. دستم رو گرفتم به گردنش و خم شدم تا آرشه‌ی هشت‌پر دسته‌صدفی‌ش رو بردارم. خیلی باهاش نزدم. یه‌کم قبل اینکه یهو بذارم کنار همه‌چی رو از مهیار هدیه گرفتم‌ش. صمغ رو هم از توی جیب جلدش درآوردم و شروع کردم به کشیدن به آرشه. بی‌اختیار شروع کردم به سوت زدن اولین آهنگی که زدم. چشام پر از اشک شد از این‌که حافظه‌ی جسم‌م بی هیچ کم و کاستی داشت کار می‌کرد. انگار برای این تشریفات برنامه‌ریزی شده باشه و بی‌هیچ خبطی از اول تا آخرش رو از بره. انگار نه انگار که الان سه‌ساله که این نمازگونه رو ترک کردم. صمغ‌کاری که تموم شد دیدم سرش درست به همون جایی از گردنم تکیه کرده که همیشه می‌کرد. مثه ماه‌های اول تمرین، زیر بناگوشم به خاطر فشار گوشی‌ش درد گرفته بود. صاف نشستم و صمغ رو پرت کردم توی جلد سیاه‌ش که با دهن باز روی زمین ولو بود. آرشه رو گذاشتم رو سیم‌ها و دستم رو برای بداهه‌نوازی روی گردن کشیده‌ش میزون کردم. نت‌های همیشگی شروع: لا و سل. چشم‌م افتاد به خرکی که بهم داده بودی. هنوز همون کنج اتاق سفید خالی یه نیم‌چه تکیه‌ای داده بود به دیوار پشت سرش و بی‌توجه به حقارت حجم کوچیک‌ش تو اون اتاق گنده و کنار جلد این ساز که مثه غول‌های افسانه‌ها به چشم می‌اومد مقابل‌ش، مغرور وایساده بود. همون‌جوری که تو گذاشتی‌ش. انگشت وسطی و حلقه‌ی دست چپم تیر کشید یهو. دیدم آرشه رو سیم‌ها ثابته و من با چه فشاری نت‌ها رو روی سیم سه و چهار نگه‌داشتم. بند اول هر دوتاشون سفید شده بود. انگشتام رو جوری ول کردم که انگار سیم‌ها برق داشتن. نتونستم جلوی خودم‌ رو بگیرم -کاری که توش استاد بودم- یادته؟ بغضم ترکید. عین یه بچه‌ کوچولو که بعد از یه گم‌شدن طولانی، مامان‌شو می بینه و تا اون‌لحظه قوی بوده. ولی دیگه نمی‌تونه جلوی خودشو بگیره و اشک‌ش سرازیر می‌شه. سرم رو گذاشتم روی شونه‌ی قهوه‌ای‌شو تا نفس داشتم هق‌هق کردم. آرشه هم آروم از روی سیم‌ها اومد و پایین و  کنار مچ پای راستم سرش مماس زمین شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر