توی خونهی ما یکی از دستشوییها که توی راهروی قسمت اتاقهاست بین خودمون بیشتر از بقیه استفاده میشه ینی یه جورایی محبوبتره! حالا چراشو نمیدونم. خودش جای بحث داره. ما پنج نفریم. هربار که دو نفر تقریبن همزمان تصمیم به استفاده از دستشویی بگیرن اونی که دیرتر میرسه بدشانسی رو با یه اه بلند اعلام میکنه. ما عادتهای عجیبی داریم. دوتامون با تاچپدهامون میریم اون تو. یکیمون با لپتاپ و دوتامون با کتاب. با این اوصاف اگه اونی که دیر رسیده در شرایط اضطراری باشه بابت اون اه حق داره. اما با توجه به قانون احتمال چند درصد مواقع مخاطب اون اه باید من باشم؟
بدون توجه به قانون احتمال ۹۰٪ مواقع منم!
۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
بعضی روزها...
دیدی بعضی روزها تلفن دستیت بیخودی زنگ میخوره؟ یه آدم پرت... اشتباهم نگرفته باشه اشتباهی گرفته! تو افغانستان وقتی کسی جایی رو اشتباه میگیره طرف میگه غلط کردی. ینی به زبان خودمون همون اشتباه گرفتی. بعضی وقتا طرف که اشتباهی منو میگیره یا نه حتا بعضی وقتا که درست میگیره دلم میخواد کاش بتونم مثه یه افغانی به همون سادگی و راحتی عبارت مصطلح خودشون پای تلفن بگم غلط کردی و گوشی رو بذارم. اما نمیتونم. این عبارت اینجا رایج نیست و من هم جرات لازم برای این کار رو ندارم.
تا یادمه میزان جرات من تابع مستقیم میزان اعتماد به نفسم بوده و این روزها هم اوضاع جفتشون بد خرابه. چسناله نمیکنم تقصیر خودمه. وقتی دنیا تنگ میگیره میچپم تو خونه. کلاس و شاگرد کنسل میکنم. قرار معاشرت کنسل میکنم. گاهی چندتا چندتا. انقد که دروغ و دبنگ کم میآرم. یادم میره برا کی چی گفتم. یادم میره قراره به کیا زنگ بزنم... و اینجوری میشینم کنج خونه و انرژیهای منفی و فحشهای احتمالی واصله رو که برای خودم غنیمت جمع کردم سر حوصله به نخ میکشم و میندازم گردنم. هی جلوی آینه کج و راست میشم که ببینم بهم میاد یا نه. آخرش ایراد از اون گردنبند نیست. ایراد از من و موهام و عینکم و باقی ماجراهاست.
بگذریم...
گاهی داری میمیری که به یکی زنگ بزنی و ازش خبر بگیری. مخابرات همزمان منفجر میشه. و دقیقن در لحظهای که هیج احتیاجی به مزاحم نداری تو زندگیت یکی هوس میکنه حالت رو بپرسه و گوشی تو هم، که مدام خدا آنتن نداره مخصوصن توی اتاقت که مثه قبر دفن میون برجهای اطراف، آنتنش پره از قضا!
بازم بگذریم... اینا رو نوشتم که بگم بعضی روزا هرکاریشون که کنی یهجورین. حتا اگه بخوای بری تو غار و سرتو بکوبی به دیوارهاش...
تا یادمه میزان جرات من تابع مستقیم میزان اعتماد به نفسم بوده و این روزها هم اوضاع جفتشون بد خرابه. چسناله نمیکنم تقصیر خودمه. وقتی دنیا تنگ میگیره میچپم تو خونه. کلاس و شاگرد کنسل میکنم. قرار معاشرت کنسل میکنم. گاهی چندتا چندتا. انقد که دروغ و دبنگ کم میآرم. یادم میره برا کی چی گفتم. یادم میره قراره به کیا زنگ بزنم... و اینجوری میشینم کنج خونه و انرژیهای منفی و فحشهای احتمالی واصله رو که برای خودم غنیمت جمع کردم سر حوصله به نخ میکشم و میندازم گردنم. هی جلوی آینه کج و راست میشم که ببینم بهم میاد یا نه. آخرش ایراد از اون گردنبند نیست. ایراد از من و موهام و عینکم و باقی ماجراهاست.
بگذریم...
گاهی داری میمیری که به یکی زنگ بزنی و ازش خبر بگیری. مخابرات همزمان منفجر میشه. و دقیقن در لحظهای که هیج احتیاجی به مزاحم نداری تو زندگیت یکی هوس میکنه حالت رو بپرسه و گوشی تو هم، که مدام خدا آنتن نداره مخصوصن توی اتاقت که مثه قبر دفن میون برجهای اطراف، آنتنش پره از قضا!
بازم بگذریم... اینا رو نوشتم که بگم بعضی روزا هرکاریشون که کنی یهجورین. حتا اگه بخوای بری تو غار و سرتو بکوبی به دیوارهاش...
همهی شوهران من! پارت دو
۲. کلید رو با بدبختی توی بلبشوی کیفم پیدا میکنم و میکشم بیرون. خان دوم پیدا کردن کلید در حیاط از بین همهی کلیدهامه. وقتایی که خوشاخلاقی و گذارت میافته به کیفم اگه ببینیش میگی دستهکلید جناب داروغه! سنگینی کیسهها انگشتای دست راستمو کبود کرده. بالاخره پیداش میکنم و میرم سراغ قفل. وسواسم نمیذاره حتا برا یه لحظه هم کیسهها رو بذارم زمین. با دست چپ کلید رو با کلی کلنجار میچپونم تو قفل و تصور میکنم که یه دست بیشتر ندارم. خیلی در این تصور موفق نیستم. با کتف چپ در حیاط رو هل میدم و میپرم تو که از پشت با پا نگرش دارم که با هل من کوبیده نشه به دیوار که داد عفتخانم دربیاد.
بیصدا میام تو راهپله بوی گند سیگار تو با پیاز داغ همسایهی جدید پیچیده به هم و انصافن ملغمهی تهوعآوری ساخته. میشمرم... یک، دو، سه... و به درد انگشتام فک میکنم. از روی جاکفشی یه روزنامه برمیدارم پهن میکنم رو زمین و کیسهی گوشتها رو میذارم روش. کفشات رو جفت میکنم. فحش نمیدم. به یه ایش کوتاه اکتفا میکنم. در خونه قلق داره نمیشه با آرتیستبازی وازش کرد. درو باز میکنم. کفشامو درمیارم و جفت میکنم. خریدهارو میدم دست چپ و گوشتها رو با دست راست برمیدارم.
پامو که میذارم تو نفسم میگیره. بوی تن و خاکستر سیگار و بوهای ناآشنا میپیچه تو دماغم. میپرم تو آشپزخونه کیسههارو گذاشته نذاشته روی میز دستگیرهی پنجره رو میقاپم. بازش میکنم و هوای دودگرفتهی ابوریحان رو ترجیح میدم به اون بوی افتضاح. حالم که جا میآد تازه چشمام کار میکنه. اول پنکه رو روشن میکنم. میچرخم سمت سینک. هیی خفیفی میکشم: تا زیر کابینتهای بالایی مملو از ظرفه. ابروی راستم به عادت شاخدرآوردن میره بالا. ینی خواب دیدم که صب چهل و پنج دقیقه یه لنگ پا ظرف شستم و سینک رو خالی کردم که عصر گوشتهارو بشورم؟! بازم حوصلهی فحش ندارم. برای داد هم نفس ندارم و تازه پنجره هم هنوز بازه.
یادم میافته که یکشنبهست و لابد بچههای دانشکده هوار شده بودن اینجا... تکلیف بوی غریبه هم روشنه... یکی از خارج اومده یا یکی تازهوارد با خودش آورده... احتمالن لیلا. خدا رو شکر میکنم که ناهار داشتم تو یخچال و ظرفهارم شستم صب و تنبلی نکردم.
میچرخم سمت یخچال که فعلن تا پایان نبرد در جبههی سینک گوشتها رو از فاسد شدن نجات بدم. رو یخچال با ماژیک نوشتی نیا تو کارگاه قالب رزینی گرفتم نفست میگیره. فوری دستم رو میکشم رو نوشتهها ببینم پاک میشه یا نه! عادت داری با ماژیک پاکنشو- اصطلاح خودمون- همهچی رو به گند بکشی. تمام مصرف الکل صنعتی خونه فاکتور ِ کارگاه همین شیرینکاریهاته.
بقیهی خریدهارو هم میذارم سرجاهاشون. میافتم به جون ظرفا. از صدای تلفق تلوق من میای تو آشپزخونه. خواب بودی انگار... سرتو میخارونی و با خمیازه میگی ا؟ اومدی؟ کی؟ پوزخند میزنم که ساعت خواب! بازم با خمیازه میگی فقیهی اومده بود قالبهارو ببینه مخمو خورد! بچهها هم یه سر اومدن اینجا و رفتن. کولر هم روشن بود ولو شدم بعد ناهار. میتوپم که ملتفت شدهم! از پشت میگیری منو آروم میگی ول کن خودم میشورم! و کنار گوشم رو که از زیر مقنعهی کج و کولهم اومده بیرون رو میبوسی. بوی تند عطر زنونه میپیچه تو دماغم.
خودمو میکشم کنار و با طعنه میگم عطر جدید مبارک! جا میخوری. میری عقب. خودتو بو میکنی و ترجیح میدی بگی دیوانه! با مقنعه و مانتو وایسادی اینجا به ظرف شستن که چی؟! حالا که ترجیح تو اینه، باشه منم ندیده میگیرم همهچیو. دستکشارو در میآرم میذارم گوشهی سینک. پیشبند رو باز میکنم میگیرم طرفت میگم حالا که انقد عذاب وجدان داری باشه! تعجب کردی ولی به روی خودت نمیآری. منم کوتاه نمیآم تا بگیریش. میرم سمت کتری که چایی بریزم برای خودم. همزمان میگیم خوبیه این زندگی اینه که مدام خدا چایی به راهه. میخندیم.
لیوان رو میذارم رو میز. پنجره رو میبندم و میرم تو اتاق که لباس عوض کنم. همون بو بازم تند میپیچه تو دماغم. ایندفعه با بوی عود و سیگار قاطی شده. خون میدوه تو صورتم. معدهم میجوشه. اسپریم رو برمیدارم. تکونتکون میدم و انگار بخوام سوسک بکشم تقریبن تو هوا خالیش میکنم. نفسم میگیره. حالا نوبته سالبوتاموله. نفسم جا میآد. میچرخم سمت آینه. بیصدا به خودم میگم هیچی نمیگی هاله!
لباسامو عوض میکنم. میام سمت در صدای دمپاییهات میاد که از پشت در تند دور میشی. یکم فکر میکنم. ساکت میخندم. مچت باز شده! میزنم به کوچه علی چپ و با مکث میام تو آشپزخونه. از تو کاسهی رو میز پولکی میذارم تو دهنم و چایی رو میبرم با خودم تو هال. صداتو بلند میکنی که بچهها خواستن بشورنها! اما ترسیدم خرابکاری کنن! تو هم که حساس! از دهنم میپره که تو هم که خوشبو!
ساکت میشی. ساکت میشم. یه آن فکر میکنم نکنه زیادی خوشبینم؟! نکنه حدس بیخود زدم؟ نکنه واقعن... معدهم تا حالا بهم دروغ نگفته! آروم میگم: بهدرک! میذارم زمان غافلگیرم کنه و کارآگاه بازی رو ول میکنم. آروم آروم چاییمو هورت میکشم. چرا یهو یخ کرد این؟
همهی شوهران من! پارت یک
۱. زیر باد کولر کرخت شدم. با بدبختی چشمامو باز میکنم و میچرخم سمتش. نیست. میچرخم سمت ساعت. هشت و نیمه. زیاد خوابیدم. از تو آشپزخونه صدای دلنگ دولونگه ظرف و مایکروویو میاد. صدامو صاف میکنم و بلند. عزیزم! کولرو کم میکنی؟ من مردم! دینگ دینگ کنترل کولر بلند میشه. صدای پاهای لخت روی سنگ کف باز دادمو در میاره. دمپاییات کوشن پس؟ رسیده به اتاق. با یه لبخند پهن میگه بذا پاشی بعد! پاشو آب گرمه. دستامو دراز میکنم که مثلن من خستهم و لوسم و نمیتونم پاشم... میاد سمتم، دستامو که میگیره میکشمش تو تخت و خودم جاخالی میدم و مثه فنر میپرم. خندهم اتاق تمام سفیدو دور میزنه. دادش میره هوا که وای کمرم! میخکوب میشم که چی شد؟ رنگم پریده گویا که میگه
I got you!
حالا نوبت خندهی اونه که تمام خونه رو دور بزنه. برای قهر لبامو آویزون میکنم. میگه هپلی که بودی قهرم که کردی میرم چمدونتو بیارم! نگاهش نمیکنم تا برسم به حموم. میرم تو، درو میبندم، قفل میکنم. بلافاصله صداش میاد که اوووه! میگم دیگه نمیآم بیرون! جواب میده که باشه. با لیلین امروز کلاس داری دیگه. من که راضیم! خدا کنه اونم راضی باشه. میخندیم. اون با صدا من بیصدا. از حواس جمعش ابروی راستم میپره بالا. بلندتر میگم برنامهی هر روزمو حفظی یا لیلین استثناس؟ جوابم یه «حالا»ی تکضرب و خبیث و جذابه. دارم به زور خندهم رو قورت میدم که دستگیرهی در تکون تکون میخوره. محکم میگیرمش که مثلن بازش نکنه و داد میزنم من قهرم! اما انگار قرار نیس درو باز کنه. میگه میخوام کمکت کنم همونتو بمونی! میگم مانی! بیصدا میشم یهو.
همیشه همینم. وسط شوخیها بهم برمیخوره و پا پیس میکشم و همهچیو به همه زهر میکنم. برا همینه که تحملم سخته. آدما همیشه باهام دس به عصان! آروم میخزم زیر دوش و آب داغ باز میکنم رو سرم. شلنگ فحش و بد و بیراه هم تو صورتم... ضربههای آرومی که میخوره به در رو نشنیده میگیرم تا قطع شن. جوری به تنم لیف میکشم که انگار تو استخر روغن موتور بودم. دارم خودمو شکنجه میدم. خوب میدونم بینتیجهس. این چرک از تن من نمیره. تو گوشتمه.
باز صدای در میاد. هاله! فشار آبو کم کن... نمیای؟ یخ کرد! با لج شیر آبو میبندم. درو از بیرون باز میکنه. بخار از در حموم میزنه بیرون. فقط شلوارک آبیش معلومه. صورتشو نمیبینم. دستاشو تو هوا تکون تکون میده و صداهای مسخره درمیاره. بدون اینکه بخوام پقی میزنم زیر خنده! بلند میگه خندیدی... خندیدی!
حولهرو زیر بغلم سفت میکنم و میرم سمتش. آروم میبوسمش. انگار که معذرت خواهی. محکم بغلم میکنه. میگم نکن خیس میشی! میگه بهبه! چه خوش بو! بلندم میکنه یه دور میچرخه. دم کمد میذاردم پایین بدو که یخ کرد. میرم کولر خاموش کنم. تو راه مثه پسربچههای شکمو قوز میکنه، دستاشو به هم میماله و صداهای شیطانی درمیاره. با تشکر نگاش میکنم. نگام میکنه. با چشمای آویزونش میخنده و برام یه بوسهی مجازی میفرسته تو هوا.
میخوام در کمد رو باز کنم. اما به جاش سرم تکه میده به در کمد. از موهام آب میچکه از نوک دماغم اشک. هقهقم شدیده. نمیخوام صدامو بشنوه. به در اتاق نگا میکنم. لبمو گاز میگیرم که صدام خفه شه. خودمو جمع و جور میکنم و با صدای بلند میگم ممنون که تحملم میکنی! سکوت محض... صدای شکستن چیزی شبیه لیوان میاد. فک میکنم چطوری تو این هشت سال منو تحمل کرده؟ صدای جارو کردن خرده شیشه بلند میشه.
به این فک میکنم که چی شد اون دخترک پر شر و شور ۱۶ ساله که میخواست دنیا رو فتح کنه؟ کجای راه جا موند؟ کجای راه جاشو داد به یه زن افسردهی معمولی بیست و چهار ساله تو یه آپارتمان گرون دراندشت سفید تو منهتن نیویورک؟
لباسامو پوشیدهم. دارم تختو مرتب میکنم. صدای در قفسهی کمکهای اولیه میاد. خودش بالاش بادزنگ وصل کرده که هر وقت تو آشپزخونه یا کارگاه یه بلایی سر خودم آوردم خبردار شه. دمپاییهاشو میگیرم دستم و میرم سمت آشپزخونه. پاش نیس. دستشه. دمپاییهارو میذارم رو زمین کنار پاش. پاش میکنه. نگام نمیکنه. دستشو نگا میکنم که چیزی تو زخمش نباشه. میبندمش. روی باند رو میبوسم. دستشو پس میکشه. بغلم میکنه. خیلی سفت!
آروم تو گوشش میگم ببخش که گم شدم. ببخش که گم کردم خودمو! محکمتر بغلم میکنه و لباشو میذاره پایین گوشم. نگام به زمینه. چند قطره خون بین پاهامون سنگ کف رو لک کرده. سرمو میارم بالا و تکه میدم یه سینهش. از کنار بازوش میبینم که املت اسپانیولی مخصوصی که درست کرده تو بشقابای طوسی ایکهآ ماسیده.
اشتراک در:
پستها (Atom)