برای تمام دیوانگیهامان. برای تمام گریههای بیپایانمان. برای تمام لحظههایی که با سهتار یا چلو یا پیانو برایم ساختی. برای تمام حمایتی که از من کردی در طول این چهار سال. برای مهربانی بیحدت. برای تمام پیادهرویهای بیخستگی. برای تمام دلقکبازیهامان که هزار سال هم که بگذرد از یادم نمیروند. برای شبانهروز با سیگار و بستنی شکلاتی سر کردنمان. برای کتابخواندنهامان. برای هدیههای عجیب و غریبی که رد و بدل میکردیم. برای تمام دعواها و دلخوریها و قهرها. برای لحظهلحظهی این چهار سال که زندگی. برای دری که شب نوزدهم فروردین دوباره باز کردی به روی من. دری که مدتها بود گمش کرده بودم...
حالا در صدای باران صبح شنبه هفت روز بعد از گشایش ماکس ریختر گوش میدم و اینا رو مینویسم.
ازت ممنونم
به افتخار این زندگی و درد و لذتش میایستم و سکوت میکنم.
دوستی که یگانهست بر تارک زندگی من
که خود انسانیست به تمامی
هاله
پ.ن دارم توی ماگ اییُر چایی میخورم. یادته؟
پ.ن دارم توی ماگ اییُر چایی میخورم. یادته؟