۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

همه‌ی شوهران من! پارت سه

۳.
چادرم رو می‌کشم جلوتر و گیرش می‌ندازم لای دندونام. لیلی تو بغلم خوابیده. دستم از کتف به پایین زیر وزنش خواب رفته و گزگز می‌کنه. کیفم رو دوشم سنگینی می‌کنه. علی‌رضا دست دیگه‌م رو می‌کشه. - فکر می‌کنم که فردا ظرف غذا رو می‌دم علی بیاره! سخته تعادلم رو حفظ کنم. دستش رو ول می‌کنم و از لای دندونام می‌گم چادرم رو بگیر مادر. فقط محکم نکش. ناراحت می‌شه،. یهو خودم دلم می‌ریزه که نکنه وسط این همه سیاهی چادرای بقیه‌ی زنای تو بازار گمش کنم یا گمم کنه! جهنم که سخته. جهنم که گرمه! چادرم رو سفت‌تر می‌گیرم به دندونام و دستشو می‌قاپم. ناراحت شده، صورتش رو نمی‌بینم، اما می‌دونم اخم کرده! درست مثل باباش. بعید نیست اونم بغل بخواد. اما واقعن دیگه کمرم اجازه نمی‌ده با این وزنش وایساده بغلش کنم. به خودم قول می‌دم به اتوبوس که رسیدم سفت بغلش کنم. انقد محکم که بگه مامان ولم کن! ولی خب این چاره‌ واسه بعده. برای این‌که همین حالا از دلش در بیارم بازم از لای چادر بهش می‌گم حواست به من و خواهرت هست دیگه؟ الان مرد ما تویی. بابات ما رو سپرده به تو! آشکارا معجزه می‌کنه جمله‌م. قد می‌کشه و قوزش رو صاف می‌کنه و آروم و محکم‌تر قدم برمی‌داره. از این لحظه لذت می‌برم. اما لذتم رو تیری که از دندونای جلویی‌م تا ته سرم می‌کشه عقیم می‌کنه. یادم میاد که هنوز نرفتم دکتر. چاره ندارم. نمی‌شه چادرم رو شل‌تر بگیرم، دیگه داریم می‌رسیم. درد دندون به جهنم دست‌کم خیالم از اینا راحته.
آب دهن لیلی شونه‌مو خیس کرده. تو خواب آروم‌آروم لثه‌هاشو با کنار گردنم می‌خارونه. وقت دندون درآوردنه. داغه. تب داره. مدام می‌ترسم که نکنه با این همه سوزش گردن‌مو زخم کرده باشه و خونم بره تو دهنش. قدم تند می‌کنم که زودتر برسم به مسجد.
از وقتی ورودی‌های حیاط مسجد رو نرده زده‌ن مردم مکافات می‌کشند. به علی‌رضا می‌گم علی! مامان مواظب باش! می‌ترسم یهو جمعیت هل بده و سر بچه‌م بخوره به نرده‌ها! آروم از نرده‌ها ردش می‌کنم. دستش رو ول می‌کنم تا مواظب سر لیلی باشم. ابروهای علی‌رضا می‌چسبن به‌هم. لای نرده‌ها به فکر معجزه‌ی دوباره می‌افتم. همیشه باید همه رو راضی نگه دارم، انگار اگه نتونم در دم سنگ می‌شم! ذهنم رو جمع می‌کنم تا مسولیتی به علی‌رضا بدم تا ناراحتی‌ش بپره. علی! مادر! برو از آب‌سردکن برا خواهرت آب بیار. می‌پره که بره، باز ترس از گم شدن‌ش حنجره‌م رو به جیغ خفه‌ای باز می‌کنه: نه مادر! وامی‌سته. حواست به چادر من باشه گلی نشه، با هم می‌ریم. کلکم نمی‌گیره این‌دفه! اخم‌ها جا خوش کردن! باید دیرتر با خوراکی جبران کنم یا تعریف از مردونگی‌های امروز جلوی باباش! دست آزادم رو می‌ذارم رو سر لیلی و آروم از لای نرده‌ها رد می‌کنم خودمو اونو! بیدار می‌شه از صدای غرغر زنان پشت سرم برا معطل کردن‌شون پشت نرده‌ها! معذرتی سرسری می‌خواهم و دوباره دست علی رو می‌چسبم. اذان بلند می‌شه! دیر شد! اما بهتر! وقت دارم سر و وضع این دوتا رو مرتب کنم و آبی به سر و کله‌مون بزنم تا حاج آقا وحشت نکنه از این رنگای پریده از گرما و عرق و سرخی سر و صورتمون! تا باز بخواد شب به محسن تشر بزنه که این زن نصف شد تو این زندگی!
می‌رسیم به حیاط. آفتاب گریه‌ی لیلی رو بیشتر می‌کنه. خدا خدا می‌کنم دوباره عرق‌سوز نشده باشه تا بخواد یه هفته هر شب بی‌خوابمون کنه با گریه‌های یه‌بندش!
چادر داغی آفتاب رو هزار برابر می‌کنه رو سرم! انقد که از خودم بپرسم الان چرا این‌جام؟! فک می‌کنم بیست و چهار سالمه، شوهرم تو بازار کار می‌کنه دو تا بچه دارم، ۴ساله و ۵ماهه تو یه زیرزمین تو دربند اجاره نشینیم با پدرشوهر و مادرشوهرم. چقد من تو این شیش سال تغییر کردم. از یه دختر بچه‌ی ۱۸ ساله‌ی سر به هوا شدم یه زن که حواسش به خیلی چیزا هست غیر خودش. هر روز می‌کوبم میام این‌جا که ناهار محسن و حاج‌آقا رو بیارم. بچه‌ها هم یه هوایی می‌خورن و کنار من نمی‌پوسن. از فکر این‌که زندگی که بی‌صدا و جابرانه تغییرت می‌ده لب‌خند تلخی می‌شینه گوشه‌ی لبم! خودم از خستگی رو نیمکت کنار حوض یله می‌شم!

۹ نظر:

  1. متن عالی بود! اینقدر قشنگ فضا و زمان رو ترسیم کرده بودی که حس کردم من خود اون بچه‌م! جزئیات دقیق! لذت بردم از خوندنش.
    و مهم‌تر از لذت‌بردن، حس حسرت و تاسف بود که دچارش شدم. از اینکه چرا باید این اتفاقات پیش بیاد؟ چرا تو یه جامعه‌ی دینی مرد سالار باید این همه فشار رو یک زن متحمل بشه

    پاسخحذف
  2. خوش‌حالم که باور پذیر شده... ممنون از وقتی که گذاشتی

    پاسخحذف
  3. زدی تو هدف. یهو واسم شدی زنی که نوشتیش. باید یه‌کم سعی کنم تا خودتو یادم بیاد!

    پاسخحذف
  4. خیلی خوب بود.
    اول از همه خوشحالم که کلمات رو وادار به رقص کردی و تسلیم نشدی.
    واما بعد:
    برای لحظاتی حس کردم اتفاقات روبروی من رخ میدن و نزدیک تر از دیدن حس میکردم.

    زنی رو دیدم که سالها پیش برام درد دل میکرد و دندونهای خراب شده از چادری که به دندون نگه داشته بود، تنها شاهدش بود به سختی هایی که کشیده بود و صورت لک افتادش، که برای حفظ ظاهر سرخی ها دیده بود، شاهدی بر بزرگی نقش همیشگیش در حفظ جامعه انسانی.
    برای من در اون زمان و اکنون، سعیش در حفظ این دو شاهد با وجود اینکه اصلا با زندگیش توی قصر سازگاری نداشت، خیلی عجیب بود و هست.

    پاسخحذف
  5. چه خوشحال شدم از خوندن متنت
    منتظرم این متن رو ادامه بدی
    می دونم به نظرت متن کاملیه اما کاش بیشتر بنویسی که خوندن این نوشته ها خیلی لذت بخشه کاش بیشتر بنویسی استاد

    پاسخحذف
  6. سلام،برای من جالبه که بدونم شما چرا از هوله استفاده می کنید و این به چه منظوریه؟ ناگفته نمونه که من شاعری میشناسم به نام مریم هوله.آیا با ایشون نسبتی دارین؟

    پاسخحذف
  7. @داود: اون ۵ اون ته ینی ادامه داره! اما هنوز نیومدم سراغش... هلم بده!

    پاسخحذف
  8. @آقا یا خانم ناشناس: این یه اسمه که از بچگی برای خودم ساختم. همین. بنده هم ایشون رو اسمن می‌شناسم اما خیر با ایشون نسبتی ندارم.

    پاسخحذف
  9. این بخش جدید رو هم خوندم / هاله به جان خودم این شکل نوشتن رو خیلی خوب بلدی / من که تو زندگی ام همیشه اینجوری نوشتم یه زمانی فکر می کردم فقط همینه تازه تازه دارم یاد می گیرم که یه شکل دروغ گویی هم هست... این نوشته ها خیلی درست و خیلی مرتبن / من که جدی از خوندنشون کیف می کنم / یعنی اگه یه مجموعه داستان بود به دیگرون خوندنش رو پیشنهاد می کردم /
    خلاصه خیلی خوشحال شدم ... خسته نباشی... منتظرم ادامه ی این متنو باقی نوشته هاتو بخونم استاد

    پاسخحذف