دیر است میدانم...
دمی بیاسا...
بگذار نفس جا بیاید از هولناکی این خبر
آرام آرام همه اعتراف میکنند
تو زیباترین مردگان جهانی و...
این درد...
این کلمه...
این سکوت...
این هیچ...
هیچ...
...
۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه
۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه
نان ینی برکت! انگار اسمت گندم باشد...
دخترک گریه میکند. نشسته میان سروصداهای خراب کردن گذشته و به کسانش فکر میکند و دلتنگیهای بزرگ و کوچکی که دورهش کردهاند. گاهی با مدادرنگیهایش جواب این همه تلخی را میدهد و گاهی مینشیند پشت میز و دانهدانه با فکر و با احساس دگمهها را فشار میدهد. دلش که میگیرد میرود خوراکیهای رنگ و وارنگ و عروسک و جغد و پاندا و سیبیل و لباسهای گلدار و خالخالی مجازی میپراکند میان دوستانش. مینشیند جلوی طوطی سبز و نارنجیش با هم موزیک گوش میدهند. دایناسورهایش را میچیند رو میز و با دوربین از این موجودات ساکت و بیآزار و خودش آلبومهای خانوادگی میسازد. عصبانی که میشود تمام آن عصبانیت را پوف میکند به سمت چتریهایش. اگر خالی نشده باشد پتویش را برمیدارد، مینشیند وسط فنجان گرد و قلمبهی مادربزرگ خیالیش، لنگرش را میکشد بالا، جغدش را مینشاند روی شانهش، چشمبند دزدریاییش را میگذارد روی چشم چپش، سیبیلش را میچسباند زیر دماغش -که همیشه موقع غصه سرخ است- سربند راهراه آبی تیره و سفیدش را محکم میبندد به سرش- جوری که چترها و موها از صورتش تکهای کوچک و معصوم بهجا میگذارند- بادبانها را میکشد و با قاشقچاییخوری پارو میزند تا دوردستهای ذهن رنگارنگش و به جای چپق اجداد دریانوردش سنجاقسر مشکیش را گوشهی چپ لبش با لبخندی کج نگهمیدارد. پتو را میپیچد به خودش و خوب که دور شد، اول چونهش را ول میکند تا هرچه دلش خواست بلرزد و بعد به اشکها اجازهی خروج میدهد. هر از گاهی هم قاشقچاییخوری را در میاورد و در پشت میبیند که چشمها چقد سرخ و کوچک شدهاند. بعد از میان شکلهای عجیب پشت و روی قاشق خندهش میگیرد. شکلک درمیاورد و آنقدر به خنده میافتد که دلدرد میگیرد. قلقل میخورد کف فنجان و اشکها از خنده سرازیر میشوند اینبار. خوب که منگ خنده و قهقه شد چشم باز میکند میبیند در همان کنج آبی دنیاست که سالهاست پناهندگیش را پذیرفته و انصافن هم خوب جاییست. پتو را میکشد روی سرش و خواب ابرهای پفدار و آستینهای چینچین و کفشهای گلگلی و توتفرنگی و خامه و پاندا و کمی هم غصه میبیند.
پ.ن: موجودی را میشناسم که با خودش و تمام خودهای درونش در صلح و صفا زندگی میکند- گاهی هم البته جنگهای منطقهای پامیگیرد. اما بیشترش خنده و شیطنت است که صادر میشود از این گوشهی دنیا.
پ.ن: موجودی را میشناسم که با خودش و تمام خودهای درونش در صلح و صفا زندگی میکند- گاهی هم البته جنگهای منطقهای پامیگیرد. اما بیشترش خنده و شیطنت است که صادر میشود از این گوشهی دنیا.
۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سهشنبه
آیدا آیدا آیدا... جهان جای عادلانهای نیست...
وقتی به دست من میرسی روزهایت در حوالی من رو به پایان است و من نمیدانم. من سرسری میگذارنمشان. نه همه را ولی خیلیها را. از انصاف بیرون نمیروم. بوده لحظهها و روزهایی که ساکت کنارت نشستهم، - دیدهم که با چه حرارتی حرف میزنی از آنچه تو را به وجد میآورد یا مکدرت میکند، شنیدهم که مینشینی پشت پیانو و یکی یکی با انگشتان کوچکت درهای بهشت را میدوزی به پردههای اتاق و روتختیت، و حس کردهم که با خندههای از ته قلبت چگونه خالص و کودک، هزار هزار پرستوی کوچک پر میدهی همهجا تا بنشینند بر کتابها، پیانو، پایهی نت، سقف تاکسیها، سیمهای برق، خیابانها، میزهای کافههامان، شانههای من و قلب کیومرث- و هیچ اشارهای نکردهام که قلبم دارد از عظمت خوشبختیم و غوغای درک عمق تو میایستد. اما حالا که به قبلتر نگاه میکنم «کاش» در سرم دوار میگیرد. و از همه بزرگتر اینکه: کاش از کنارت جم نمیخوردم!
جهان هیچجای عادلانهای نیست. کسی در جایی به دنیا میآید که حتا برای دسترسی به بعیدترین امکانات زندگی تنها باید تا سر خیابان برود و کسی برای غذا تمام جهان را هم که گز کند باز هم نگاهش باید به برهوت دستهای خالیش باشد. جهان جای عادلانهای نیست وگرنه ما فریادمان در گلوهامان بلور نمیبست. وگرنه کسانی که مدام به زندگیهامان رنگ سیاه قلبهاشان را میپاشیدند قهقه بیرون نمیدادند به جای بازدم- راه دور نرو! از مانندهای همانی میگویم که چهار سال پیش مرا برای همیشه غصب کرد-. وگرنه پیرزن آن شب تنها در درگاه نمیایستاد تا با گریه رفتن ما را نظاره کند. وگرنه تو برای رسیدن به خواستهی سادهت پا بر دل، کوله به دوش و اشک در چشم نمیرفتی تا ببینی آسمانهای دیگر چه شکلی دارد.
حالا تو به سمت سرنوشت میروی و من تمام خوبیهای جهان را میخواهم برای تو
آیدا: فرشتهی نگهبان موسیقی
پرندهی کوچک خوشبختی من
ه
پ.ن: جاودانه برای تو میمانم ماندنیترین من که بازگرداندی مرا به من از هیچکجایی که سرد و تنها رها شده بودم!
جهان هیچجای عادلانهای نیست. کسی در جایی به دنیا میآید که حتا برای دسترسی به بعیدترین امکانات زندگی تنها باید تا سر خیابان برود و کسی برای غذا تمام جهان را هم که گز کند باز هم نگاهش باید به برهوت دستهای خالیش باشد. جهان جای عادلانهای نیست وگرنه ما فریادمان در گلوهامان بلور نمیبست. وگرنه کسانی که مدام به زندگیهامان رنگ سیاه قلبهاشان را میپاشیدند قهقه بیرون نمیدادند به جای بازدم- راه دور نرو! از مانندهای همانی میگویم که چهار سال پیش مرا برای همیشه غصب کرد-. وگرنه پیرزن آن شب تنها در درگاه نمیایستاد تا با گریه رفتن ما را نظاره کند. وگرنه تو برای رسیدن به خواستهی سادهت پا بر دل، کوله به دوش و اشک در چشم نمیرفتی تا ببینی آسمانهای دیگر چه شکلی دارد.
حالا تو به سمت سرنوشت میروی و من تمام خوبیهای جهان را میخواهم برای تو
آیدا: فرشتهی نگهبان موسیقی
پرندهی کوچک خوشبختی من
ه
پ.ن: جاودانه برای تو میمانم ماندنیترین من که بازگرداندی مرا به من از هیچکجایی که سرد و تنها رها شده بودم!
۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه
قول ۳
قول میدم یکی از همین روزا بشینم سر فرصت تمام احساساتم رو یکی یکی بکشم. دستمو بذارم رو دماغ دهنشون انقد نگردارم که سبز شن بعد کبود شن آخرشم سرد و سفید بیفتن یهگوشه. بعد که همه مردن انقد نگاشون میکنم تا سنگ شم. از تو ببندم! بعد پتک برمیدارم با تیشه میافتم به جون خودم انقد میکوبم، انقد میتراشم که بشم یه تیکه مجسمهی سنگ قد یه انگشت شست. روی پایهم مینویسم این بقایای دختریست که از بس احساساتی بود سنگ شد. بعد خودمو میذارم تو جیبم، دستمم میچپونم رو خودم که نیفتم - نپرم- بیرون و سوتزنان، کله در شالگردن بخار میکنم و قدم میزنم. هر وقت دلم حوس قدیما رو کنه خودمو از تو جیبم در میارم، مثه بیلاخ میگیرم جلو صورتم... بعده چند ثانیه باز راهمو میکشم میرم سراغ زندگیم...
نصیحت
دوست شاکی از حضور من! الزامی به معاشرت نیست. ضمنن لفافه هم در این مواقع جواب میده، یه امتحانی بزن شما... ضررش پای من!
واللا.....
واللا.....
قول
یه روز بلاخره میشینم لب حوض دلم و یه نخ میندازم تو آب. انقد صب میکنم تا بیای و گیر بیفتی. بعد ناغافل میکشمت بیرون و پرتت میکنم رو موزاییکهای کف حیاط. دل سیر میشینم نگا میکنم به جست و واجستت و عین خیالمم نیس صداهایی که از خودت درمیاری! اینو بت قول میدم... حالا ببین!
اشتراک در:
پستها (Atom)