پوشهی عکسها را باز کرد. اشارهگر را گذاشت روی علامت بعدی و آرام آرام کلیک کرد. انگار طنابی به کمرش بسته بودند و با سرعت عکس بر ثانیه او را به گذشته میکشاندند. گذشتهای که فکر میکرد همیشه احاطهش کرده حالا سیاهچالهای شده بود و او را به دورن میمکید. رنگ لاکها عوض میشد. حالش را نشان میداد. زرشکی.سیاه. سبز. قرمز. سیاه. آبی. سیاه. سورمهای. سیاه. صدفی. صورتی. سیاه. یاسی. فرنچ...
فندک زد. نمیزد. تکانش داد. آتش کمجانی خود را به زور بیرون کشید. پکی محکم زد که بگیرد. هوا را نگه داشت. نگه داشت. نگه داشت تا تنها هوا بیرون بیاید بیدود. عصبانی که بود این جور میشد. سرخوش که بود عین دودکش دود میداد بیرون. عصبانی که بود انگار نه انگار که سیگار میکشد.
کاغذ یادداشت را گذاشت جلوش و سعی کرد بنویسد. بنویسد که چه چیزهایی را از دست داده است. وسط صفحه خط کشید. آدمها سمت راست. فرصتها سمت چپ. ستون فرصتها را تند تند پر کرد. آمد سراغ سمت راست. اولی را که نوشت. چندتای بعدی را خط زد. ششمی یا هفتمی را داشت مینوشت که جوهر روی غذا لغزید و پخش شد. دستش میلرزید. سمت چپیها هم روی کاغذ پخش میشدند.
کمد لباسها را باز کرد و رفت تو. در را بست. باریکه نوری میآمد تو. چشمهاش را بست. کلهش را فشار داد میاد لباسها. پوشش نایلونی یکی از کتها نمیگذاشت نفس بکشد. نشست. کفشها و قالبها زیر تنه ش بودند. اهمیتی نداد. اشکها خطچشمها را میشستند و میکشاندند ردشان را تا چانه. تنها ماتیک گلسرخش دست نخورده مانده بود. موهاش هم در اصطکاک با لباسها روی هوا ایستاده بود.
سوت کتری بلند شد. صافی را گذاشت در قوری. فیلتر کاغذی را قیف کرد و گذاشت تویش. یک پیمانه قهوه ریخت. در ظرف قهوه را که باز میکرد نفس عمیقی میکشید. این ارث مادرش بود. مثل ناخنها کشیده و انحنای زیبای کمر. مثل کشیدگی ساقهای پا و گردن. مثل افسردگی ازلیش. کتری را برداشت و روی دانههای آسیاب شدهی قهوی ریخت. گذاشت روی گرمکن قهوهساز. صندلی را کشید و خیره شد به پایین صافی. به قطرهها. با افتادنشان سبابهی دست راستش ضرب میزد روی میز شیشهای.
بالاخره صدای زنگ در بلند شد. با اینکه دو ساعتی منتظر مانده بود باز هم از جا پرید. در راه تا دم در در آینه مکثی کرد. آماده بود. زیر لب گفت: «من هنوز پیر نشدهام.»