تو آنجا نشستهای
روی نبض زمین
و مینویسی
من اینجا ماندهام
میان خودم و زندگی
و نوشتههات را میخوانم
خیال میبافم
آرزو میکنم
که با من باشی
برای من باشی
و نیستی!
با چیزی، کسی
در سرت
در دلت
روبهرویت
حرف میزنی
من ماندهام
و همین خیالها...
من ماندهام
و نوشتههای تو...
به خطخوردگیها که میرسم
دلم غنج میزند...
خیال میکنم
نام من است که زیرشان پنهان شده!