همیشه وقت اسبابکشی کلی چیز دور میریزم و نمیدونم چرا همیشه آخر شبهای دورانهای اثاثکشی میرسم به تمییزکاری لپتاپ و فایلهای بیاستفاده و نرمافزارهای بیخود رو پاک میکنم. مککلینر رو که ران کردم توی فایلهای بلااستفاده بکآپ مسجهای وایبر رو کرد تو چشم. اصلن یادم نبود که بکآپ گرفتم ازشون. رفتم توی فلدر. گشتم دنبال یه اسم خاص. پرت شدم به یه شب و دو روز خیلی خاص. احتمالن تاریخ قضاوت خواهد کرد که این دنیای دیجیتال به نفع بشریت و روان آدمها کار کرده یا نه. اما خب نفس وجود فراموشی این نکته رو به ذهن میآره که خب بابا لامصب لابد یه دلیلی داره که یهسری از نرونهای سیستم عصبی نسبت به یه سری کمیکالهای تولید شده در بعضی سلولهای مغز که محل نگهداری بعضی از خاطرات هستند دیگه جواب نمیدن و خاطرات مذکور رفته رفته میرن ته سیاهچالههای مخوف ناخودآگاه تا با یه کابوس یا یه عطر یا یه موزیک با سرعت نور از ناکجاآباد پرت شن به خودآگاه و محکم از توی جمجمه بخورن به پشت استخوون پیشونی.
همهمون چشیدیم که این تجربه چهقدر دردناکه.
اما خب بر کسی پوشیده نیست که من یه خودآزار تمامعیارم و حتا پر بیراه نیست که مازوخیسم رو به افتخار من نامگذاری کنن چون قطعن مرزهای این مرز رو جابهجا کردم! (شوخی مسخره! اتفاقن خیلی هم محتاط و جونعزیزم در اغلب مواقع. یا دست کم در حد حرف.) نشستم و تمامشون رو -تا جایی که اعصابم یاری کرد- خوندم. مسخرهی قضیه اینه که کلی از مسجهای بایگانی وایبر رو پاک کردم اما دستم نرفت فلدر ثبت شده به این نام خاص رو پاک کنم و این نشونهی خیلی بدیه. این یعنی گیرکردگی در گذشته!
این روزها خودمو بستم به بیگبنگثیوری. هر بار و تو هر اپیزود میشه عاشق این دانشمندان نرد خرفت شد. برای مبارزه با لیم شدن این روند هم از چاشنی هووس ام.دی. استفاده میکنم. امریکن هارر استوری هم در کنار هانیبال و آروم پیش میرن. البته اولی چرت محضه و حالا پس از تماشای تنهای دو اپیزود خیلی امیدی به ادامهش نیست ولی هانیبال موشن گرافیک و فیلمبرداری محشری داره.
کارهای استودیو داره تموم میشه. بیست و چهار ساعته مثل اشین دارم کف رو به خاطر لکههای ریز و سمج رنگ اکرلیک میسابم. شنبه دیگه گوش شیطون کر از اونجا پست میذارم.
خوبی تدریس خصوصی به دانشجو جماعت تو ایران اینه که چون هیچکی در طول ترم درس نمیخونه تو فصل امتحانات شاگردای آدم نامریی میشن. درسته بالانس اقتصادی آدم تحت تاثیر قرار میگیره ولی یه جور تعطیلات زمستونی ناخواسته است.
هوا خیلی کثیفه. آب زیاد بخورین.
پ.ن. توی یکی از گویشهای کشور افغانستان -دقیقن نمیدونم کدوم- به اسبابکشی میگن جاکشی و به کسی که این شغلش باشه طبعن میگن جاکش. اینو پرستو گفت. توی یکی از مصاحبههای پناهجویان سازمان ملل از یه دختر بچهی افغان شنیده بود. پرستو باید فرم پر میکرد برای دخترک و وقتی پرسید شغل پدرت چیه جواب دختر همهی مصاحبهکنندههای فارسیزبان رو سرخ کرده بود تو محیط یخ محلکارشون.