۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

اندر باب فیلم‌نامه‌نویسی در ایران

بذارید از همین اول سنگ‌هامونو وا بکنیم!
۱. این یک مقاله نیست.
۲. فاقد هرنوع ارزش مطالعاتی و پژوهشیه!
۳. صرفن غرغرهای شخص شخیص نگارنده‌ست که بعد بوقی رفته دو تا فیلم دیده و الان از حرص پول گزاف بلیت دیگه نمی‌تونه جلوی خودشو بگیره!
۴.کاری پیش اومد بقیه‌شو بعدن می‌نویسم.
۵. من هیچ تخصصی در این زمینه ندارم.
فیلم «سن‌پترزبورگ» و «لطفن مزاحم نشوید» را دیدم. فیلم‌نامه‌ها عاقبتی شبیه کشتی تایتانیک دارند: تا جایی باشکوه و مجلل‌اند و از جایی که معلوم نیست کجاست و به دلیلی که معلوم نیست چیست (شاید همان کوه یخ نامرئی پلید باشد) ناگهان به دو نیمه شکاف می‌خورد و طبعن لازم به اشاره نیست که سرنوشت هرکدام از دو نیمه چیست. زحمت نابودی نیمه‌ی اول را نیمه‌ی دوم داوطلبانه به دوش می‌کشد.
باز در مورد اول توانایی پیمان قاسم‌خانی در ایجاد لحظه‌های طنز چه در بازی و چه در متن لقمه را قدری سهل‌تر از گلوی تماشاچی پایین می‌برد. ولی متاسفانه برخلاف ستایش‌های پرآب و تاب سینماگران نامدار- همه‌ از اقوام و دوستان گروه سازنده- درمورد فیلم دوم که در تمام تبلیغات محیطی فیلم نیز به چشم می‌خورد ریتم بد - بخوانید غلط- فیلم، خصوصن از ابتدای داستان دوم تماشاچی را وامی‌دارد حجم خارداری را که حلقش را آزار می‌دهد یا با بدبختی و درد و بسیار کند فرو دهد یا آن را بیرون بریزد همان‌طور که بسیاری از آن‌ها انجام دادند. و من بعد از مدت‌ها شاهد خروج دسته‌جمعی عده‌ی زیادی از تماشاچیان از سالن بودم. باقی نیز یا سر در گوش دل‌دار داشتند، یا خیره به نور آبی موبایل‌هایشان بازی می‌کردند، یا خودآزارانی بودند مثل من که می‌خواستند ببینند آخر این شبه شکنجه به کجا می‌رسد.
تیتراژ پایان فیلم شُک آخر بود! باور نمی‌کردم هم‌کاری و هم‌یاری این خیل عظیم از سینما‌گران پرسابقه چنین نتیجه‌ای داده باشد.
از سالن فکری بیرون آمدم. گشتی در گالری پردیس ملت زدم. کار‌های نمایشگاه هم وضع بهتری از فیلم‌ها نداشت. معلوم نبود بر چه اساس انتخاب شده‌اند و چرا در این گالری حرفه‌ای. خوش‌بختانه فریاد مسئول گالری مبنی بر تعطیل بودن گالری مرا از جا پراند و از ادامه‌ی خودآزاری بازداشت. سلانه سلانه بیرون می‌آمدم و سوز هوای نیمه‌شب اوایل پاییز کمی حرارتم را دفع می‌کرد. دوباره یکی از همین تبلیغات محیطی را دیدم: رخشان بنی‌اعتماد: فیلمی جذاب و متفاوت از سینمای مستقل!
خانم بنی‌اعتماد!! کدوم مستقل؟ مستقل از چی؟ کدوم متفاوت؟ کدوم جذاب؟ شما که فیلم رو دیدید نگفتید به شاگردتون که ریتم دوسوم آخر فیلم انگار تصادف کرده و داره نفس آخر رو می‌کشه؟ شما دیگه چرا؟
رو حرف رضایی و گلمکانی- این جناب آخری در مورد پارک‌وی هم اظهار نظری داشتند که اصل کلام ان‌قدر چرند بود یادم نمی‌آد فقط خنده‌ی انفجاری بعدش  رو الان یادمه!- خیلی نمی‌شه حساب کرد چون هم جوگیر می‌شن، هم اهل رفیق‌بازی و هندونه و بادمجون‌اند. تکرار می‌کنم شما دیگه چرا؟!
خلاصه که خانم بنی‌اعتماد فاکتور اعتمادی که از طرف من از دست دادید- و بدون شک از طرف خیلی‌های دیگه- دست‌کم به من یکی ۴ هزار تومن بدهکارید!
پ.ن: مورد ۴م مرتفع شده بدون‌شک که من متن را تمام کرده‌ام اما بیمارم و آن راحذف نمی‌کنم. به زعم خودم برای صداقت، شاید هم چون همیشه ۵ را به ۴ ترجیح داده‌ام! به هر حال تمام این‌ها و حتا خود متن نشانه‌های بیماری‌ست!
پ.ن۲: جمله‌ی کدوم مستقل؟ مستقل از چی؟ واو به واو گفته‌ی دوست سینماگر جوانی‌ست که او هم مثل من اعصاب تماشای این وضع دردناک را ندارد... این دو جمله را موقع درد دل و غرغر‌های همیشگی تقریبا با فریاد ادا کرد!

۷ نظر:

  1. ایوول ... خیلیییییییی با حال بود ... بیشتر میشه گفت حرفه دله منو هم زدی! ... البته اگه دله من از این حرفا هم بلد بود خیلی خوب می شد!

    پاسخحذف
  2. بیماری چیه دوست من این حرفها چیه. تعارف که کسی با کسی نداره. وضع سینما خرابه دیگه. از مسئولینش تا فیلمسازانش تا نویسنده اش و خلاصه همه. این میشه محصول جماعت هنرمند ایرانی
    هنر
    چه واژه ی کوچکی شده این روزها
    پنهان شده در زیرزمین ها و موزه ها

    پاسخحذف
  3. به همیشه ناشناس: ممنون! واقعیته جاریه جامعه‌ست متاسفانه و تلخ مثل زهر مار!

    پاسخحذف
  4. به داود: پنهان‌شده در زیرزمین‌ها و موزه‌ها! برس به داد مقاله‌ها برادر! منتظرم

    پاسخحذف
  5. یه دوست که میشناسیش!
    :))))
    اصلن هم بیمار نیستی. انقدر مازوخیست بازی در نیار هاله. ای کاش اینو نمیگفتی. خوشم نمیاد وقتی اینجوری حالت از یه چیزی بهم میخوره فکر میکنی مشکل از خودته.
    در هر صورت کلی خندیدم.

    پاسخحذف
  6. راستی تو با اون ناشناس اول یکی می‌باشی آيا؟ چه فضول شدم نصفه شبی!

    پاسخحذف