I keep on drafting dude! It's fun! Strongly advised...
۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه
زیبا
در خلوت خودم زیبا صدایش میزنم. گاهی شده به خودش بگویم خوشگل - از خودش یاد گرفتهم که مادرش را اینطور صدا میکند. اما خوشگل کافی نیست. زیبا بیشتر بهش میآید.
وقتی آرام خوابیده. وقتی در آشپزخانه این طرف و آنطرف میرود. وقتی رانندگی میکند. وقتی مینویسد، میخواند، ترجمه میکند. وقتی پای حسابکتابهای چندشآور ماهیانهاست. وقتی با تلفن با دور یا نزدیک حرف میزند. وقتی دست زیر چانه تلویزیون میبیند. وقتی با موبایل با پرندههای عصبانی دمار خوکهای سبز را درمیآورد. وقتی در دنیای مجازی غمگین یا خوشحال میشود. وقتی صبحها پنیر سفید میمالد روی نان سنگک تستشده و با برشهای گوجه میگذارد در دهانش و یک چای پیشبند و یکی هم پسبند.
تازگیهای به این مجموعه قرصهاص ریز و درشت هم اضافه شده. اما برای من فرقی نمیکند. اینها چیزی از زیبایی این بشر برای من و اطرافیانش کم نخواهد کرد.
تازگیهای به این مجموعه قرصهاص ریز و درشت هم اضافه شده. اما برای من فرقی نمیکند. اینها چیزی از زیبایی این بشر برای من و اطرافیانش کم نخواهد کرد.
او برای من زیباست. برای پدر و مادرش و جواد و گیلا و حمید، رویا. برای امیرعلی و امیرطاهر مامان. و برای باقی جهان خاله رویا. خاله رویایی که اگر لازم باشد روی هرچه مادر را سفید خواهد کرد.
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
بار دیگر شهری که دوست میدارم...
گزارش زنده از دمای صفر درجه
آفتاب دراومد و هوا همون صفر درجهست. نیمه منجمد نشستم تو آشپزخونهی محبوبم و به فایل رادیوفنگ گوش میدم. شمارهی ده. این. طاها شر کرده بود رو وال فیسبوکش. رفته بودم رو پیجش که خبر برگشتنم و بدم. اینو دیدم و چون مرد خسته هم قبلن لینک داده بود همین فایل رو، و من از سگ بدتر پریده بودم بهش نشستم به گوش کردن که ببینم چیه داستان.
داستان اینه: رفتن و موندن، درمورد تراژدی و حماسهی رفتن و موندنه این قسمت. جملهی خوبی میگه: به امید اینکه ما بیچرا ماندگان نباشیم و اونا به چرا رفتن خودشون آگاهان باشن...
یادمه یه زمانی میگفتم دارند ایران را از ایران خالی میکنند. اینجا هم بهش اشاره میشه که ماها دیگه عادت کردیم که یهروز درمیون بشنویم یکی داره میره. یکی رفت. یکی میخواد بره و... همیشههم فریاد زدم که من نمیرم. چون توی جهانبینی من یه دلیل وجود داره که تخم من تو این مملکت به هم رسیده. آدم بسیار سانتیمانتالیهم هستم. انکار نمیکنم. اما در این لحظه از تاریخ درخشان پارسی و فرهنگ کهن ایران باستان و اولین نسخهی موجود از حقوق بشر حرف نمیزنم. من حتا الان از تهران شهر من و چنارهای ولیعصر و کتابفروشی میدون انقلاب و آش نیکوصفت و بازار تجریش و بامتهران هم حرف نمیزنم. من دارم از یه گربهی کوچک شونده حرف میزنم که نمیدونم چرا اما انگار توش ریشه دارم. کاملن صادقانه دارم به این ندونستنم اشاره می کنم. نمیدونم چرا اما حسم بهش ترکیبی از تعلق و دوستداشتنه. مثل یه پیرزن فرتوت و خاکگرفته که از وقتی چشم باز کردی همسایهت بوده. وقتی میبینی داره با قدم مورچهای به سمت خونهش میآد نمیتونی کمکش نکنی. اون شاهد بالیدن تو بوده و چه بسا هر روز صبح تندتند پشت پنجره برای تو و بقیهی بچههای همسایه وانیکاد میخونده و شیشهی سرد پاییز از فوتهای چرخشیش هی مات میشده.
حالا که اینا رو میگم حس کسی رو دارم که در تمام این مدت میدیدمش که داره با جون کندن سبد خریدش رو با تن نحیفش میکشه و من فقط بین کمک کردن و نکردن مردد موندم. از بیرون واکنش من به اون بربر نگاه کردنه و از درون جوش و جلای بیفایده زدن. به خودم فکر میکنم که یه ناشناختهای منو به این همه بیعملی وادار میکنه... بهانهس. میدونم. باز داغ میکنم. از فکر کردن به خودم در میرم طبق معمول و میچسبم به بقیه.
بقیه: فک میکنم کلن خیلی فرقی نمیکنه که رفته باشی یا مونده باشی یا مثه بعضیا -یکیش خودم- کولیوار چمدون به نیش، هی از این ایستگاه به اون ایستگاه و از این گیت به اون گیت! کلن ما ایرانیها نالهکنان همیشهایم. ما تو هر شرایطی که هستیم داریم زار میزنیم. الان دارین میگین که نه من اینجوری نیستم! اما واقعیت چیز دیگهایه. چیزی که ما همیشه انکارش کردیم. نمونهش همین دو خط بالا. ما همهمون توی وجودمون یه موجود پیر و غرغروی زشت داریم که مدام خدا داره آیهی یاس میخونه...
خود من تو کلن این سه-چهار دههی زندگیم، فقط دو نفر بودن که هربار حالشونو میپرسیدم، محکم میگفتن خوبم! من همیشه خوبم! الان باز دارین میگین اداس. آره حتا اگه ادا باشه هست، دستکم تو همون لحظه که جسارت این جواب آدم رو میخندونه. نمیخندونه؟ یکی از این آدمها همیشه شارپ و سرحاله و در داغونترین شرایط هم حال منو جا میآره و میخندونه. مسلمن اون آدم هم بیدرد نیست. گیرم ما دیگران بیخبرانیم.
به این ایرادهای جمعی که فکر میکنم میبینیم پدر و مادرهای ما هیچ کدوم به ما قدرت ریسکپذیری ندادن. ماها همهمون محافظهکاریم حالا گیرم با شدت و ضعفهای متفاوت. اینکه چی تو نسل قبلی یا حتا نسلهای قبلتر به این رسیده که ماها موجوداتی ایستا باشیم نسبت به همنسلانمون در سایر جاهای دنیا هنوز برای من روشن نیست. اما کم و بیش توی تمام اطرافیانی که به واسطهی رشتهم کم هم نیستن اینو میبینم.
نمونهی بارزش بچههای غربی نهایتن تا بیستسالگی توی خونهی پدر و مادرشون زندگی میکنن. اما هرکدوم از ماها دستکم ۵۰ نفر سیساله میشناسیم که هنوز دارن با پدر و مادرشون زندگی میکنن. کاری به مقایسههای اجتماعی و اقتصادی ندارم. حرف من پسزمینهش فرهنگه. تازه خیلی از مزدوجهامون هم هنوز شبیه بچهی طفیلی با خونوادهها سر میکنن.
همهی اینا با تجربیاتی که من دارم این باور رو به من میده که بچههای ممالک غربی بسیار خطرپذیرتر و مستقلترند. به نظرم همین دو خصوصیت میتونه به بروز خلاقیت کمک جدی کنه. ما میترسیم از اینکه خودمون رو تو شرایط سخت قرار بدیم. به هر ضرب و زوری هم که قرار میگیرم تنها واکنشمون به عالم بشریت میشه ناله.
آی تنهام.
آی بیپولم.
آی اینا خیلی یخاند.
نمونهی شاهکارش که دیگه نوبر واللا دوستی بود که پاشده بود رفته بود اسکاندیناوی و مدام نالهنامه و شکواییهی علیه سرما و یخ و برف صادر میکرد. تبعید که نشدی. به عنوان دانشمند هم که شبونه از خونهت ندزدینت. یا ناله نکن یا اگه خیلی سخته برگرد.
بماند که من خودمم همین گهم و فرقی ندارم. اما این همون چیزیه که به نظرم ماها کم داریم.
عزت نفس برای تحمل درد در درون خودمون.
ما نالهکنان همیشهایم.
بگذریم چرند زیاد گفتم.
.
.
.
دما الان کمی بالای صفر درجهس. و احساس میکنم احتیاج دارم به شعر پناه بیارم. احمدرضا احمدی جان بیا به دادم برس...
پ.ن: این اولین سفرمه که خبط کردم و خواهران این تابستان رو با خودم نیاوردم...
۱۳۹۰ آذر ۲۲, سهشنبه
گزارش یک بیعرضگی...
میاد میشینه پای لپتاپش. موزیک گوش میده. ایمیل چک میکنه. فیسبوک چک میکنه. مطلب میخونه. خبر میخونه. و یه سری کارهای بیاهمیت دیگه. تمام مدت هم یه تب اون بالا بازه که لازم نیست اشاره بشه به عنوانش. هر چند دقیقه یه دفعه زل میزنه به صفحهی سرمهایش و خیره میمونه. بعد یک ساعت چند خط تایپ میکنه. اون پایین بیلبیلکه آبی که خاکستری شد و گفت دارمش، میره روی ضربدر قرمز اون بالا و اهمیت نمیده چه پیغامی داره میاد رو صفحه. تو دلش میگه به درک و موافقت خودشو اعلام میکنه. بعضی روزها به کل این فرآیند خیره شدن به لیست رو به افزایشه پیشنوشتههای ذخیرهشده هم اضافه میشه.
پ.ن: فقط بعضی روزها... اون روزهای خاص ضربدر قرمز پررنگتر و بیشتر از روزهای دیگه چشمک میزنه.
Confessions 2
What if the way I should deal with it, is DANCING? Huh?!
P.S: It in this sentence is referring to a bunch of matters and things.
P.S: It in this sentence is referring to a bunch of matters and things.
Confessions 1
I keep on drafting... and it's like the whole world is expanding in a crazy speed. This is getting really worse day by day.
This should be stopped at some point, I should do something about it!
Your advice and help are the most appreciated...
Sincerely Me
This should be stopped at some point, I should do something about it!
Your advice and help are the most appreciated...
Sincerely Me
۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه
شکواییه
خدا یه بوتهی آزمایش آفریده منو هم پشتبندش به عنوان تستر سر هم کرده، ببینه بوتهی آزمایشش درست کار میکنه یا نه!
۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه
اینجا باید یک نوشتهی دیگر باشد
آدمی که نشسته و یک وانت پست در دنیای مجازی خونده و ۹۹۹ درصد همهشان ناله بودهاند قاطی نکند یک مرگیش هست. یک وانت متن مجازی چقد میشود راستی؟ جواب سرخپوستیش باید خیلی خیلی خیلی خیلی باشد. جواب منطقیش هم باید در همین حدود باشد. اما این به این معنی نیست که سرخپوستها منطقی هستند. منطقی واقعن صفتی مناسبی به نظر نمیرسد. تنگ و ترش است. خفن بهتر است، چون انتزاعیتر است، مثل خودشان. سرخپوستها سرخپوستند و خیلی خفن هستند. از دور خفن بودهاند و حالا که نزدیک و قاطیشان زندگی میکنم میبینم خیلی خفنترند و افسانهها و هالیوود طبق معمول نتوانستهاند -یا نخواستهاند- حق مطلب را ادا کنند. یکی به نفع قدیمیها بابت شنیدن کی بود مانند دیدن! بگذریم سرخپوستها از سطح درک من خیلی خفنترند.
داشتم از به [...] رفتگی در اثر مطالعهی بیش از حد بلاگهای اشاعهدهندهی ناله میگفتم. واکنش مغزم بدین شرح بود: از دماغم به هیبت یک مایهی لزج به رنگ صورتی کمحال-شیری، ریخت روی کیبرد و موسپد لپتاپم. جمع شد و شکل مغز معمولی گرفت. حالا گیرم کمی قُر (دیکتهش درست است؟)! دو تا پا درآورد که پنجهش شبیه انگشت سبابه بود. روی موسپد ایستاد. رفت روی تب Rdio و الویس را سرچ کرد و ایسنشال الویس را انتخاب کرد و گذاشت پخش شود. منم همینطور با دهان باز بربر نگاهش میکردم. در اواخر این فرآیند کمی هم صدای خفیف اما محسوس آآآآ به واکنش مونوتنم اضافه شده بود. چرخید و با این که چشم نداشت خیلی تاثیرگذار چند ثانیه به من زل زد و بعد گفت: چته؟! انگار گفته باشد چخه! انقد محکم گفت که از این مواد لزج روش چند قطرهی نحیف پاشید به صورتم. منتظر جواب من نشد،انگار من صخره باشم ازم رفت بالا و مثل کرم از گوشم برگشت سر جاش!
حالا الویس گوش میدهم و یک قر ظریفی در من جریان دارد.
نکتهی اخلاقی: وقتی داغانید به خودتان گوش بدهید، خودش میگوید چه مرگش است. بهتر گوش بدهید راهحلش را هم میکوباند توی صورتتان! از آموزههای سرخپوستی
با تشکر از خانوادهی محترم پریسلی
با تشکر از خانوادهی محترم پریسلی
پ.ن: به همین تخماتیکی! وقتی بحث تخلیهی اضطراریست کسی به چهجوری و چرایی و کجایی و چیستی و علتش فکر نمیکند. شما دیدهاید کسی که اسهال داشته باشد، یا تندش گرفته باشد و به این چیزها فکر کند؟ آدم در این وضعیتها شلوارش را میکشد پایین و خودش را خلاص میکند.
۱۳۹۰ آذر ۱۵, سهشنبه
Dance with me> Band A Part
Let's dance little stranger
Show me secret sins
Love can be like bondage
Seduce me once again
Burning like an angel
Who has heaven in reprieve
Burning like the voodoo man
With devils on his Sleeve
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Like an apparition
You don't seem real at all
Like a premonition
Of curses on my soul
The way I want ti love you
Well it could be against the law
I've seen you in a thousand minds
You've made the angels fall
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Come on little stranger
There's only one last dance
Soon the music's over
Let's give it one more chance
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Take a chance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Show me secret sins
Love can be like bondage
Seduce me once again
Burning like an angel
Who has heaven in reprieve
Burning like the voodoo man
With devils on his Sleeve
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Like an apparition
You don't seem real at all
Like a premonition
Of curses on my soul
The way I want ti love you
Well it could be against the law
I've seen you in a thousand minds
You've made the angels fall
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Come on little stranger
There's only one last dance
Soon the music's over
Let's give it one more chance
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Take a chance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه
هنگام که عشق به سطر نمیآمد...
سرت رو گرفتی بین دستات. آرنجات تکهشون رو میزه. صندلیت عقبه. مایلی به سمت جلو... لیوان چایی رو میذارم رو میز کنار دستت. هدفنهات وصله به لپتاپ... صدای ویز ویز ترک فید تو بلک ایمی واینهوس میآد. اتاق تاریکه. میشینم رو زمین. سمت چپ صندلیت. سرم رو میذارم روی رون پای چپت. پاهاتو میبندی که من راحتتر باشم. سرمو میآرم توتر. آروم آروم میچکی روی صورتم.
من خوشبختم در گودال نون...
* عنوان و عبارت در گودال نون وام گرفته از اسطورهی نوشتههای معاصرم بیژن نجدیست...
هر دو از شعر کوتاه و مایسطرون در کتاب خواهران این تابستان/ چاپ ماهریز/ ۸۱
اشتراک در:
پستها (Atom)