گزارش زنده از دمای صفر درجه
آفتاب دراومد و هوا همون صفر درجهست. نیمه منجمد نشستم تو آشپزخونهی محبوبم و به فایل رادیوفنگ گوش میدم. شمارهی ده. این. طاها شر کرده بود رو وال فیسبوکش. رفته بودم رو پیجش که خبر برگشتنم و بدم. اینو دیدم و چون مرد خسته هم قبلن لینک داده بود همین فایل رو، و من از سگ بدتر پریده بودم بهش نشستم به گوش کردن که ببینم چیه داستان.
داستان اینه: رفتن و موندن، درمورد تراژدی و حماسهی رفتن و موندنه این قسمت. جملهی خوبی میگه: به امید اینکه ما بیچرا ماندگان نباشیم و اونا به چرا رفتن خودشون آگاهان باشن...
یادمه یه زمانی میگفتم دارند ایران را از ایران خالی میکنند. اینجا هم بهش اشاره میشه که ماها دیگه عادت کردیم که یهروز درمیون بشنویم یکی داره میره. یکی رفت. یکی میخواد بره و... همیشههم فریاد زدم که من نمیرم. چون توی جهانبینی من یه دلیل وجود داره که تخم من تو این مملکت به هم رسیده. آدم بسیار سانتیمانتالیهم هستم. انکار نمیکنم. اما در این لحظه از تاریخ درخشان پارسی و فرهنگ کهن ایران باستان و اولین نسخهی موجود از حقوق بشر حرف نمیزنم. من حتا الان از تهران شهر من و چنارهای ولیعصر و کتابفروشی میدون انقلاب و آش نیکوصفت و بازار تجریش و بامتهران هم حرف نمیزنم. من دارم از یه گربهی کوچک شونده حرف میزنم که نمیدونم چرا اما انگار توش ریشه دارم. کاملن صادقانه دارم به این ندونستنم اشاره می کنم. نمیدونم چرا اما حسم بهش ترکیبی از تعلق و دوستداشتنه. مثل یه پیرزن فرتوت و خاکگرفته که از وقتی چشم باز کردی همسایهت بوده. وقتی میبینی داره با قدم مورچهای به سمت خونهش میآد نمیتونی کمکش نکنی. اون شاهد بالیدن تو بوده و چه بسا هر روز صبح تندتند پشت پنجره برای تو و بقیهی بچههای همسایه وانیکاد میخونده و شیشهی سرد پاییز از فوتهای چرخشیش هی مات میشده.
حالا که اینا رو میگم حس کسی رو دارم که در تمام این مدت میدیدمش که داره با جون کندن سبد خریدش رو با تن نحیفش میکشه و من فقط بین کمک کردن و نکردن مردد موندم. از بیرون واکنش من به اون بربر نگاه کردنه و از درون جوش و جلای بیفایده زدن. به خودم فکر میکنم که یه ناشناختهای منو به این همه بیعملی وادار میکنه... بهانهس. میدونم. باز داغ میکنم. از فکر کردن به خودم در میرم طبق معمول و میچسبم به بقیه.
بقیه: فک میکنم کلن خیلی فرقی نمیکنه که رفته باشی یا مونده باشی یا مثه بعضیا -یکیش خودم- کولیوار چمدون به نیش، هی از این ایستگاه به اون ایستگاه و از این گیت به اون گیت! کلن ما ایرانیها نالهکنان همیشهایم. ما تو هر شرایطی که هستیم داریم زار میزنیم. الان دارین میگین که نه من اینجوری نیستم! اما واقعیت چیز دیگهایه. چیزی که ما همیشه انکارش کردیم. نمونهش همین دو خط بالا. ما همهمون توی وجودمون یه موجود پیر و غرغروی زشت داریم که مدام خدا داره آیهی یاس میخونه...
خود من تو کلن این سه-چهار دههی زندگیم، فقط دو نفر بودن که هربار حالشونو میپرسیدم، محکم میگفتن خوبم! من همیشه خوبم! الان باز دارین میگین اداس. آره حتا اگه ادا باشه هست، دستکم تو همون لحظه که جسارت این جواب آدم رو میخندونه. نمیخندونه؟ یکی از این آدمها همیشه شارپ و سرحاله و در داغونترین شرایط هم حال منو جا میآره و میخندونه. مسلمن اون آدم هم بیدرد نیست. گیرم ما دیگران بیخبرانیم.
به این ایرادهای جمعی که فکر میکنم میبینیم پدر و مادرهای ما هیچ کدوم به ما قدرت ریسکپذیری ندادن. ماها همهمون محافظهکاریم حالا گیرم با شدت و ضعفهای متفاوت. اینکه چی تو نسل قبلی یا حتا نسلهای قبلتر به این رسیده که ماها موجوداتی ایستا باشیم نسبت به همنسلانمون در سایر جاهای دنیا هنوز برای من روشن نیست. اما کم و بیش توی تمام اطرافیانی که به واسطهی رشتهم کم هم نیستن اینو میبینم.
نمونهی بارزش بچههای غربی نهایتن تا بیستسالگی توی خونهی پدر و مادرشون زندگی میکنن. اما هرکدوم از ماها دستکم ۵۰ نفر سیساله میشناسیم که هنوز دارن با پدر و مادرشون زندگی میکنن. کاری به مقایسههای اجتماعی و اقتصادی ندارم. حرف من پسزمینهش فرهنگه. تازه خیلی از مزدوجهامون هم هنوز شبیه بچهی طفیلی با خونوادهها سر میکنن.
همهی اینا با تجربیاتی که من دارم این باور رو به من میده که بچههای ممالک غربی بسیار خطرپذیرتر و مستقلترند. به نظرم همین دو خصوصیت میتونه به بروز خلاقیت کمک جدی کنه. ما میترسیم از اینکه خودمون رو تو شرایط سخت قرار بدیم. به هر ضرب و زوری هم که قرار میگیرم تنها واکنشمون به عالم بشریت میشه ناله.
آی تنهام.
آی بیپولم.
آی اینا خیلی یخاند.
نمونهی شاهکارش که دیگه نوبر واللا دوستی بود که پاشده بود رفته بود اسکاندیناوی و مدام نالهنامه و شکواییهی علیه سرما و یخ و برف صادر میکرد. تبعید که نشدی. به عنوان دانشمند هم که شبونه از خونهت ندزدینت. یا ناله نکن یا اگه خیلی سخته برگرد.
بماند که من خودمم همین گهم و فرقی ندارم. اما این همون چیزیه که به نظرم ماها کم داریم.
عزت نفس برای تحمل درد در درون خودمون.
ما نالهکنان همیشهایم.
بگذریم چرند زیاد گفتم.
.
.
.
دما الان کمی بالای صفر درجهس. و احساس میکنم احتیاج دارم به شعر پناه بیارم. احمدرضا احمدی جان بیا به دادم برس...
پ.ن: این اولین سفرمه که خبط کردم و خواهران این تابستان رو با خودم نیاوردم...
توی ایران خیلی میبینی که بچه هه تا میخوره زمین مامانِ دستش رو میگیره و بلندش میکنه. از بی حوصلگی یا ندانم کاری بچه رو خر کش میکشونه میبره که دیگه نخوره زمین. مشابهش در ممالک غربی زیاد میبینی که برف اومده و بچه تو برف میخوره زمین مامانه می ایسته تا بچه بلند شه خیلی با حوصله این کار صد دفعه تکرار میشه و اون باز هم وای میسته و دست بچه رو نمیگیره تا خودش بلند شه.
پاسخحذف