دوباره بعد از چند سال درگیر کردن خودم در زندگی واقعی آدمبزرگها و پول و غیره دوباره به اصل خودم برگشتم و با لگد زدم زیر همهچیز و برگشتم به آغوش مادر دومم. خوشحالم که تاتر با زندگی بشر از ابتدا انقدر عجین بوده که تو انگار کن تاتر یعنی بشر و نه حتا زندگی!
پ.ن: باید از تاتر یونیما و مبارک یونیما و تمامی وابستگان و خانوادههای مربوطه سپاسگزاری کرد که تو این وانفسا زندگی رو یاد آدم میارن. دوباره وقتشه غرق شم میون پارچه و نخ و کاغذ و چسب و قیچی و مقوا و اسفنج و یونولیت و اینها یعنی زندگی. یه صحنهی سیاه. یه نور کمجون. یه صدای دور و نزدیک شونده و عروسکی که توی دستای ما جون میگیره. عروسکی که از ریشهی ما زندگی میگیره و بعد اجرا ما و جسمش رو بیخیال میشه و راهش رو میکشه و میره رد کارش.
پ.ن.ن. اطرافتون رو که خوب نگاه کنید دنیا پر از ارواح همین عروسکای ماست. عروسکای ما و فامیلهای ما در سراسر این کرهی خاکی قلمبه.