از وقتی به دوران پیشاموبایلی برگشتم و همون اندک اطرافیان نزدیک هم با شمارهی اتاقم باهام در تماسن گاهی باید اون رو هم از پریز بکشم. وقتایی که باید خودم بمونم و خودم. مامان اینا که سفر باشن خیالم راحته. کمتر عذاب وجدان میاد سراغم که آخه لعنتی یه وظایفی در قبال اونا داری. عصر باید به خواهرم زنگ بزنم. تا سیم تلفن رو وصل کردم به دستگاه، تلفن زنگ خورد. یه آن پرت شدم به یه روز تو سهسالگیم که تلفن خونه رو با زدن به پریز برق سوزوندم. تازه هیجانزده از صدای تلفن اون وقت شب گوشی رو هم برداشته بودم به الو الو گفتن که بابام از بالای سرم گفت سوزوندیش دختر گلم با کی داری حرف میزنی؟
باز چند تا زنگ خورد تا برگردم با لحظهی حال و توجیه کنم خودمو که این دیگه سیم تلفنه، از دیوار قطع نبود که بترسی. از پشت دستگاه کشیده بودیش. گیج بود صدام لابد که با نگرانی پرسید خوبی؟ کند حرف میزدم. خوبی؟ آره. خونهای؟ سکوتم رو درست تعبیر کرد و گفت باشه بابا ابروت رو نده بالا. منظورم این بود که بپوش بیام دنبالت. کجا؟ بام خودمون دیگه! لبم به یه لبخند کج باز شد. خودش خندید که کجا؟ تو این همه سال کجا رفتیم من و تو ناگهانی؟ بیصدا خندیدم. گفتم سرخپوستی! گفت پنج دیقه دیگه. ماچ. حتا مهلت نداد بگم نه یا دستکم لوس کنم خودمو که بیشتر خواهش کنه. گوشی رو قطع کرد.
منگ رو تخت نشسته بودم. گاهی آدم باید طلب شدن رو بیشتر درک کنه. به جملههاش فکر میکردم. بریده بریده. کلاژ میشدن تو سرم. این همهسال. ناگهانی. بیام دنبالت. پنج دیقه دیگه. راست میگفت. تمام اینا آشنا بود. اگه نگم هر هفته تو این ده دوازده سال دستکم دوهفته یهبار به قول خودم از این قرارهای سرخپوستی داشتیم. اغلب هم به پیشنهاد خودش. بارهایی که من گفته باشم بریم از انگشتای دوتا دست بیشتر نبود.
اگه دانشکده با هم بودیم که با ماشین یه کدوممون میرفتیم. اگه نه هم که میاومد دنبالم. اسمارتیز یا بستنی یا آب همیشه بود. یه چندباری هم تخمه و لواشک و چیپس. ولی سیگار پای ثابت بود. حتا حالا هم که چندماهی میشه ترک کردم تو قرارهامون سنتها رو به جا میارم و باهاش یکی دو نخ میکشم.
وقتی پارک میکنیم اول یه دور دور شهرک قدم میزنیم. گاهی دیالگبازی میکنیم. گاهی ملودی آهنگهامون رو با دهن بسته میخونیم. یه وقتایی هم با صدای خفه میزنیم زیر آواز. اما بیشتر تو سکوت قدم میزنیم. شاید چندتا جملههای کوتاه و بیربط بیان و برن. اما انگار سکوت هم رو خوب ترجمه میکنیم. جز یهبار که دلخوری سنگینی پیدا کردم ازش و به سیاق همیشهم محو شدم و اگه شعور به خرج نمیداد شاید رابطه به باد رفته بود برای ابد، هیچوقت سوتفاهمی تو رابطهمون نبوده. بعد میایم سمت نیمکتها. اگه نیمکتمون خالی باشه که هیچ. اگه نه انقد نزدیک و تقریبن بالاسر آدمها در سکوت میمونیم که بندگان خدا معذب شن و برن. بعد با خیال راحت میشینم. یه بار پرسید اگه یکی همین کار رو باهامون بکنه تو بلند میشی؟ باز ابروم رفت بالا و خندید. به اون وضعمون میگه نکیر و منکر. اگه نشسته باشه کسی اونجا مثلن میگه انجام بند نکیر و منکر. یا میریم برای مرحلهی نکیر و منکر.
وقتی نشستیم اول سیگاره بعد خوراکی بعد باز سیگار. بعد سکوت خیره به روبهرو. بعد آروم دست نزدیکم رو میگیره توی دست دورترش و دست نزدیکش رو حلقه میکنه دورم. من پاهامو تو شکمم جمع میکنم و سرمو میذارم رو زانوهام. با دست نزدیکش میزنه به دست دورم و آروم میگه کجا رفتی؟ آروم میگم همینجام. آروم میگه دوستدارم. آروم تکرار میکنم دوستدارم...
وقتی نشستیم اول سیگاره بعد خوراکی بعد باز سیگار. بعد سکوت خیره به روبهرو. بعد آروم دست نزدیکم رو میگیره توی دست دورترش و دست نزدیکش رو حلقه میکنه دورم. من پاهامو تو شکمم جمع میکنم و سرمو میذارم رو زانوهام. با دست نزدیکش میزنه به دست دورم و آروم میگه کجا رفتی؟ آروم میگم همینجام. آروم میگه دوستدارم. آروم تکرار میکنم دوستدارم...
و فشار دست نزدیکش روی بازوی دست دورم و دست دورش دور کف دست نزدیکم بیشتر میشه. یه فشار گرم و دوستداشتنی و آرامشبخش.
تو سرم میچرخه که این رابطه بعد از خانوادهم طولانیترین عشق زندگی منه. خوشبختی همینه. عظیم. ساده. خواستنی.