رسا کاش کلمهی دلتنگی اینهمه احمق و کوچیک نبود
یا دست کم کاش دلتنگی من این همه بیمهار نمیشد!
از وقتی رفتی نمیدونم چرا!!! اما دست روزگار دستکم هفتهای دوبار منو میکشونه سر کوچهتون و این تلخه!
منم دلم رو فقط به این خوش میکنم که الان تو و یلدا خوشحالین و دارین کاری رو انجام میدین که همیشه دلتون میخواسته! و ماها هم به دوستی با شما، دلتنگیمون برای شما و خودتون مفتخر میشیم هی! و هی چشمامون از زور افتخار خیس میشه!
امضا منه منه کله گنده!
پ.ن: امیدوارم ۹۰ تا اینجای زندگی بهترین سال باشه برات!
۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه
...
و همیشه چاره همین بودهاست
تو به سکوت پناهنده میشوی
من به سکون
تو به نشنیدن
من به نگفتن
تو به نماندن
من به نرفتن
تو به نبودن
من به نیستن
تو به...
من به...
تو...
من...
...
...
..
..
.
.
.
تو به سکوت پناهنده میشوی
من به سکون
تو به نشنیدن
من به نگفتن
تو به نماندن
من به نرفتن
تو به نبودن
من به نیستن
تو به...
من به...
تو...
من...
...
...
..
..
.
.
.
۱۳۹۰ فروردین ۹, سهشنبه
Goodbye My Almost...
While I was slipping away by the door, I saw you looking at me... And some girl was hanging on to your neck so lavishly...
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
عنوان ندارد!
امروز ۵ فروردینه و من نمیدونم چرا همهش فک میکنم ۵ اسفنده!
نویده برگشت!
دخترهی خر! دقیقن با ۱۵ عدد النگوی خرتر از خودش چنان ذوقمرگم کرد که نگو!
نصفه اینکه از فشار تصادف امروز زنده موندم ذوقمرگیم سر همین ماجرا بود!
یکی میگفت دوست داشتم تو بلاگم ناشناس مینوشتم...
گفتم بلاگ جدید باز کن.
جواب داد که مخاطبتو از دست میدی!
دیدم حق داره!
خودمم به این مرض دچار شدم! اما چارهشو پیدا کردم!
باهوشم دیگه چه میشه کرد!
توقع ندارین که چارهشو بگم...ها؟
امروز اگه نویده نبود رسمن پکیده بودم!
چای طعمدار کافه موسیقیرو آروین یادم داد!
قبلنا بابای نویده بود
اما الان جفتمون یا حتا سفتمون خوشحالیم که نیست
خیل عظیمی از دوستان فردا را برای بازگشت به موطن در نظر گرفتهاند!
چه خر تو خری بشه برنامهی من فردا!
امروز عزائیل رو صندلی عقب نشسته بود و مدام زبون سردشو پشت گردنم میکشید!
یه بارش به سلامت کامل گذشت و بدجور خیط شد...
اما بار دومم دهنمو سرویس کرد!
ملگراد و کلهی اینجانب تمامن یهوری شدیم!
سارا میگه بریم سفر...
این همه روز من از شدت ناراحتی زمینو گاز میزدم
حالا که از فردا کارم برمیگرده به روال عادی همه پیشنهادهای سکسی میدن!
آیدا داره به دنیا میآد!
دلم برای مادر ندیدهم تنگ شده!
بهمن ناراحته! دلیلشو میدونم اما کاری از دستم بر نمیآد!
نویده میگه پاتو از رو ترمز برندار!
کیو میگه کلن بزن کنار...
آیدا فقط میخنده و...
این امیلیا فاکس جانور بسی شبیه لیلا و سیمینه!
طاهر یکی از موهبتهای زندگی منه!
هنوز دستم و پام میلرزه از ماجرای امروز:
درست قبل از ماجرا عزرائیل از روی صندلی عقب اومد نشست کنارم
تازه پررو موزیک رو هم عوض کرد
منم به کفشم حسابش کردم و سیگار تعارف نزدم
فک کنم از همین عصبانی شد
صدای مامان نویده امروز صدای بهشت بود برام
نویده دعام کرده!
اگه نکرده بود احتمالن الان من و ملگراد کتلت تشریف داشتیم
پروژهی آلمان تصویب شد و این یعنی شروع دورهی خرکاری جدید
برای جواد نامه نوشتم
گناه داشت بیدارش کنم و بگم چه خبره!
سرم که خورد به شیشه انگار از پشت سر صدام کنیها...
برگشتم!
نبودی!
گفتم زنگ بزنم!
جواب دادم که چی؟
وقتی کلش به آرنجتم نیست؟!
طاهر نیاورون بود
برنا تو دفتر سر کار: انقد گرم محاسبه بود که نخواستم پرتش کنم از عوالم خودش بیرون
تصمیم گرفتم لوس نباشم
اسپریم رو درآوردم!
اوردوز کردم
یه ترایدنت انداختم تو دهنم
گفتم گور بابای لرزش دست و پا
روندم تا برسم به علیرضا و طاهر
اگه بخوام راستشو بگم: چند وقتی میشه که میبینم عزرائیل دور و بر ملگراده
هفتهی پیش تو صندوق عقب بود
صب که آب رادیاتو چک میکردم رو موتور نشسته بود
کیومرث که سوار شد پیچید به موتور بالابر شیشهی سمت شاگرد
و کاری که شیشه با بدبختی بالا و پایین بره!
بگذریم
لازمم بود!
لعنت به من!
لعنت به کشبک!
لعنت به بهمن!
لعنت به اتومیکا پراجکت!
لعنت به کیو!
لعنت به خودم!
برا اینکه بعدن آیدا منو دوپاره نکنه،
یا حتا خود کیو با لحن عصبانی بگه بهتر صحبت کن هالهقاسمی
همینجا اصطلاح یکی از شاگردای چهار سالهمو میدزدمو میگم:
لعنت زشت نهها!لعنت خوشگل! لعنت قشنگ!
-البته به جز لعنت اول و آخر که همواره گریبانگیره خودمه.
امروز روی پای راستم میخارید
پای چپمو گذاشتم رو پدال گاز که بتونم پای راستمو بخارونم
نویده غش کرده بود از خنده!
از تو آینه دیدم نیش مسافر صندلی عقب باز شد
اما تا به مقصودش برسه کلی راه بود هنوز
اونموقع ساعت ۵ بود تازه
طرفای ۱۰ و ربع بود که منو چپوند تو قوطی!
امروز تمام شعرهای علی عظیمی رواننژند وصفالحالم بود
بابت گهکاری شهروندنمای خرپول صد تومن از پول دوربینم دستیدستی پرید
امروز عصبانی بودم جواب کیو رو بد دادم تو مسج!
بیاین همه دعا کنیم که ناراحت نشده باشه آمین!
بهم میگه دختر گل! میگه قد کاملیا دوسم داره!
اما جفتمون میدونیم که من فقط یه احمق روانی خودآزارم!
اما خوشم اومد!
امروز خوب رید بهم!
لازم داشتم!
باز داشتم ناله میکردم
که خیلی ملایم بهم گفت
هر بلایی داره سرت میآد تقصیره خودته!
یه آن خوشم اومد که مراعاتم رو نکرد!
هرچند که من خیلی لوسم!
پ.ن:یک پیغام به مرد عوضی!
بدینوسیله اعلام میگردد
از این لحظه به بعد حق هرگونه حضور بی یا با واسطه در خوابهای من از شما سلب شدهاست
در صورت عدم تمکین به دستور فوق
مقامات ذیربط اقدامات لازمه را با اشد مدارج و در اسرع وقت به عمل میآورند
حالا دیگه خود دانید!
نویده برگشت!
دخترهی خر! دقیقن با ۱۵ عدد النگوی خرتر از خودش چنان ذوقمرگم کرد که نگو!
نصفه اینکه از فشار تصادف امروز زنده موندم ذوقمرگیم سر همین ماجرا بود!
یکی میگفت دوست داشتم تو بلاگم ناشناس مینوشتم...
گفتم بلاگ جدید باز کن.
جواب داد که مخاطبتو از دست میدی!
دیدم حق داره!
خودمم به این مرض دچار شدم! اما چارهشو پیدا کردم!
باهوشم دیگه چه میشه کرد!
توقع ندارین که چارهشو بگم...ها؟
امروز اگه نویده نبود رسمن پکیده بودم!
چای طعمدار کافه موسیقیرو آروین یادم داد!
قبلنا بابای نویده بود
اما الان جفتمون یا حتا سفتمون خوشحالیم که نیست
خیل عظیمی از دوستان فردا را برای بازگشت به موطن در نظر گرفتهاند!
چه خر تو خری بشه برنامهی من فردا!
امروز عزائیل رو صندلی عقب نشسته بود و مدام زبون سردشو پشت گردنم میکشید!
یه بارش به سلامت کامل گذشت و بدجور خیط شد...
اما بار دومم دهنمو سرویس کرد!
ملگراد و کلهی اینجانب تمامن یهوری شدیم!
سارا میگه بریم سفر...
این همه روز من از شدت ناراحتی زمینو گاز میزدم
حالا که از فردا کارم برمیگرده به روال عادی همه پیشنهادهای سکسی میدن!
آیدا داره به دنیا میآد!
دلم برای مادر ندیدهم تنگ شده!
بهمن ناراحته! دلیلشو میدونم اما کاری از دستم بر نمیآد!
نویده میگه پاتو از رو ترمز برندار!
کیو میگه کلن بزن کنار...
آیدا فقط میخنده و...
این امیلیا فاکس جانور بسی شبیه لیلا و سیمینه!
طاهر یکی از موهبتهای زندگی منه!
هنوز دستم و پام میلرزه از ماجرای امروز:
درست قبل از ماجرا عزرائیل از روی صندلی عقب اومد نشست کنارم
تازه پررو موزیک رو هم عوض کرد
منم به کفشم حسابش کردم و سیگار تعارف نزدم
فک کنم از همین عصبانی شد
صدای مامان نویده امروز صدای بهشت بود برام
نویده دعام کرده!
اگه نکرده بود احتمالن الان من و ملگراد کتلت تشریف داشتیم
پروژهی آلمان تصویب شد و این یعنی شروع دورهی خرکاری جدید
برای جواد نامه نوشتم
گناه داشت بیدارش کنم و بگم چه خبره!
سرم که خورد به شیشه انگار از پشت سر صدام کنیها...
برگشتم!
نبودی!
گفتم زنگ بزنم!
جواب دادم که چی؟
وقتی کلش به آرنجتم نیست؟!
طاهر نیاورون بود
برنا تو دفتر سر کار: انقد گرم محاسبه بود که نخواستم پرتش کنم از عوالم خودش بیرون
تصمیم گرفتم لوس نباشم
اسپریم رو درآوردم!
اوردوز کردم
یه ترایدنت انداختم تو دهنم
گفتم گور بابای لرزش دست و پا
روندم تا برسم به علیرضا و طاهر
اگه بخوام راستشو بگم: چند وقتی میشه که میبینم عزرائیل دور و بر ملگراده
هفتهی پیش تو صندوق عقب بود
صب که آب رادیاتو چک میکردم رو موتور نشسته بود
کیومرث که سوار شد پیچید به موتور بالابر شیشهی سمت شاگرد
و کاری که شیشه با بدبختی بالا و پایین بره!
بگذریم
لازمم بود!
لعنت به من!
لعنت به کشبک!
لعنت به بهمن!
لعنت به اتومیکا پراجکت!
لعنت به کیو!
لعنت به خودم!
برا اینکه بعدن آیدا منو دوپاره نکنه،
یا حتا خود کیو با لحن عصبانی بگه بهتر صحبت کن هالهقاسمی
همینجا اصطلاح یکی از شاگردای چهار سالهمو میدزدمو میگم:
لعنت زشت نهها!لعنت خوشگل! لعنت قشنگ!
-البته به جز لعنت اول و آخر که همواره گریبانگیره خودمه.
امروز روی پای راستم میخارید
پای چپمو گذاشتم رو پدال گاز که بتونم پای راستمو بخارونم
نویده غش کرده بود از خنده!
از تو آینه دیدم نیش مسافر صندلی عقب باز شد
اما تا به مقصودش برسه کلی راه بود هنوز
اونموقع ساعت ۵ بود تازه
طرفای ۱۰ و ربع بود که منو چپوند تو قوطی!
امروز تمام شعرهای علی عظیمی رواننژند وصفالحالم بود
بابت گهکاری شهروندنمای خرپول صد تومن از پول دوربینم دستیدستی پرید
امروز عصبانی بودم جواب کیو رو بد دادم تو مسج!
بیاین همه دعا کنیم که ناراحت نشده باشه آمین!
بهم میگه دختر گل! میگه قد کاملیا دوسم داره!
اما جفتمون میدونیم که من فقط یه احمق روانی خودآزارم!
اما خوشم اومد!
امروز خوب رید بهم!
لازم داشتم!
باز داشتم ناله میکردم
که خیلی ملایم بهم گفت
هر بلایی داره سرت میآد تقصیره خودته!
یه آن خوشم اومد که مراعاتم رو نکرد!
هرچند که من خیلی لوسم!
پ.ن:یک پیغام به مرد عوضی!
بدینوسیله اعلام میگردد
از این لحظه به بعد حق هرگونه حضور بی یا با واسطه در خوابهای من از شما سلب شدهاست
در صورت عدم تمکین به دستور فوق
مقامات ذیربط اقدامات لازمه را با اشد مدارج و در اسرع وقت به عمل میآورند
حالا دیگه خود دانید!
۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه
هاله جان!
میدونم سخته عزیزم! اما وقتی پر غرغری... وقتی اعصاب نداری به جای اینکه به اون بیچارهی از همه جا بیخبر گیر بدی بشین بنویس که یه تمرینی هم کرده باشی! واللا!
۱. دستم رو با عود سوزوندم
۲. بعد بوقی لاک قرمز زدم و هر بار که چشمم به ناخنهام میافته جا میخورم! کاش بابی اینجا بود پیانو میزدیم!
۳. هه! همین الان یاد اون روز دیوانهوار افتادم خونهی یوسفآباد که حتا لاک ناخنمون رو هم تو عکسا تگ کردیم!
۴. تمام خونه پر موهای منه و همه از دستم شاکین! خدا میدونه تا کی میتونم مقاومت کنم!
۵. این اتاق لعنتی هم دیگه انگار جمع بشو نیست!
۶. درست همانند دیوانگان از ساعت ۵ بعدازظهر دارم به آهنگ لتس فایند ا وی از آلبوم نان افرز ِ اتومیکا پراجکت گوش میدم!- بله! همین پست قبلی و میگم! بله! میدونم کار خطرناکی انجام میدم! به درک! از این جناب کلامی باز هم ممنونم! ایشون کلن ۹۰ مارو یه رنگ دیگه کردن!
۷. انقدر سیگار کشیدم دیگه دماغم کار نمیکنه!
۸. انقدر از عیددیدنی بیزارم که برایش پست جداگانه خواهم نوشت!
۹. به تولد الیکا فکر میکنم که دیروز بود!
۱۰. به دوستیمون فکر میکنم که وارده سال هشتم شد!
۱۱. به مهسا فکر میکنم که شنبه برمیگرده!
۱۲. به بابی فکر میکنم که اونم شنبه برمیگرده!
۱۳. به عکس با کلاه پرناز فکر میکنم!
۱۴. به اینکه چهقدر دلم براش تنگ شده!
۱۵. به کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده و کارهای نکرده فکر میکنم و از خودم بیزار میشم!
۱۶. به اجرای برلین فکر میکنم و تنم میلرزه! و فقط دلم میخواد انصراف بدم! انگار به مسلخ میبرن منو!
۱۷. به احساسات خودم فکر میکنم تو این سه هفته و میبینم که میزان نوساناتش از مقیاس ریشتر هم گذشته!
۱۸. به کیان فکر میکنم که چند وقته با چه عشقی به گردن من آویزون میمونه و موهامو که یه طرفی بافتم و گوشوارهمو که به گوش مخالف سمت بافتهی موهام زدم با چه لذت و اصراری میکشه و چیزی رو در من زنده می کنه آخرین بار نوزده سالم که بود جلوی در دپارتمان تئاتر دانشکده حسش کردم!
۱۹. اونروز یکی از بچههای مجسمه با یه استاد بداخلاق کلاس داشت که نمیذاشت بندهخدا بچهشو سر کلاس نگهداره، برای همین به اولین کسی که دیدهبود- از بدشانسیش یدی که به دیوانگی مشهور بود در دانشگاه- سپرده بود پسر چند ماههشو! از دپارتمان مجسمه تا تئاتر راهی نیست و من از جایی که وایساده بودم تمام ماوقع رو میدیدم! ۳-۴ دقیقه بعد بچه از شدت کلافگی قرمز شده بود. چیزی نگفتم تا ببینم یدی که حتا بلد نیست بچهرو درست نگهداره بالاخره خودشو از تک و تا میندازه یا نه؟! ۲۰ دقیقه بعد یدی با قدمهای بلند میاومد سمتم! فکر کردم که بچه حتمن دستهگل به آب داده که یدی اینجوری میدوه! اما نه! بچه از شدت بغض به حال خفگی افتاده بود و بیصدا گریه میکرد. تا منو دید به هوای اینکه منم مثل مامانش مقنعهی مشکی سرمه چنان خودشو تو بغلم پرت کرد که اگه شل و وول وایساده بودم جفتمون میخوردیم زمین! پسربچه چنان تنگ منو به خودش گرفت که ترسیدم نکنه واقعن خفه شه. و تو دلم با مادرش دعوا کردم که دستکم یه دختر پیدا میکردی! یا دیگه یدی چرا بابا جان؟! و چندین فحش کشدار نیز نثار استاد احمقی کردم که صدایش را از ته کورهی مجسمه چنان برای این مادر مضطر بلند کرد که همهی سرها در کریدر چرخید! در همین حین گریهی بچه صدا دار شد و خیال من راحت و دست از کوبیدن به پشتش برداشتم. بگذریم نکته همین حس بود که عمرن صد سال دیگر هم بنویسم نمیتوانم منتقلش کنم! مربوط میشود به بخش مادرانهی وجودم که سالهاست سرکوبش کردهام!
۲۰. به کارهام فکر میکنم و اینکه اصلن برام مهم نیست که مثلن تا فردا باید یه مقالهی دو صفحهای رو بفرستم برای یه بابایی که دلش به خوش قولی من خوشه!
۲۱. کلن ۴ساله که فاتحهی خوشقولی و اعتبار کاریم رو خوندم!
۲۲. افسردهم!
۲۳. ولم کنین!
۱. دستم رو با عود سوزوندم
۲. بعد بوقی لاک قرمز زدم و هر بار که چشمم به ناخنهام میافته جا میخورم! کاش بابی اینجا بود پیانو میزدیم!
۳. هه! همین الان یاد اون روز دیوانهوار افتادم خونهی یوسفآباد که حتا لاک ناخنمون رو هم تو عکسا تگ کردیم!
۴. تمام خونه پر موهای منه و همه از دستم شاکین! خدا میدونه تا کی میتونم مقاومت کنم!
۵. این اتاق لعنتی هم دیگه انگار جمع بشو نیست!
۶. درست همانند دیوانگان از ساعت ۵ بعدازظهر دارم به آهنگ لتس فایند ا وی از آلبوم نان افرز ِ اتومیکا پراجکت گوش میدم!- بله! همین پست قبلی و میگم! بله! میدونم کار خطرناکی انجام میدم! به درک! از این جناب کلامی باز هم ممنونم! ایشون کلن ۹۰ مارو یه رنگ دیگه کردن!
۷. انقدر سیگار کشیدم دیگه دماغم کار نمیکنه!
۸. انقدر از عیددیدنی بیزارم که برایش پست جداگانه خواهم نوشت!
۹. به تولد الیکا فکر میکنم که دیروز بود!
۱۰. به دوستیمون فکر میکنم که وارده سال هشتم شد!
۱۱. به مهسا فکر میکنم که شنبه برمیگرده!
۱۲. به بابی فکر میکنم که اونم شنبه برمیگرده!
۱۳. به عکس با کلاه پرناز فکر میکنم!
۱۴. به اینکه چهقدر دلم براش تنگ شده!
۱۵. به کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده و کارهای نکرده فکر میکنم و از خودم بیزار میشم!
۱۶. به اجرای برلین فکر میکنم و تنم میلرزه! و فقط دلم میخواد انصراف بدم! انگار به مسلخ میبرن منو!
۱۷. به احساسات خودم فکر میکنم تو این سه هفته و میبینم که میزان نوساناتش از مقیاس ریشتر هم گذشته!
۱۸. به کیان فکر میکنم که چند وقته با چه عشقی به گردن من آویزون میمونه و موهامو که یه طرفی بافتم و گوشوارهمو که به گوش مخالف سمت بافتهی موهام زدم با چه لذت و اصراری میکشه و چیزی رو در من زنده می کنه آخرین بار نوزده سالم که بود جلوی در دپارتمان تئاتر دانشکده حسش کردم!
۱۹. اونروز یکی از بچههای مجسمه با یه استاد بداخلاق کلاس داشت که نمیذاشت بندهخدا بچهشو سر کلاس نگهداره، برای همین به اولین کسی که دیدهبود- از بدشانسیش یدی که به دیوانگی مشهور بود در دانشگاه- سپرده بود پسر چند ماههشو! از دپارتمان مجسمه تا تئاتر راهی نیست و من از جایی که وایساده بودم تمام ماوقع رو میدیدم! ۳-۴ دقیقه بعد بچه از شدت کلافگی قرمز شده بود. چیزی نگفتم تا ببینم یدی که حتا بلد نیست بچهرو درست نگهداره بالاخره خودشو از تک و تا میندازه یا نه؟! ۲۰ دقیقه بعد یدی با قدمهای بلند میاومد سمتم! فکر کردم که بچه حتمن دستهگل به آب داده که یدی اینجوری میدوه! اما نه! بچه از شدت بغض به حال خفگی افتاده بود و بیصدا گریه میکرد. تا منو دید به هوای اینکه منم مثل مامانش مقنعهی مشکی سرمه چنان خودشو تو بغلم پرت کرد که اگه شل و وول وایساده بودم جفتمون میخوردیم زمین! پسربچه چنان تنگ منو به خودش گرفت که ترسیدم نکنه واقعن خفه شه. و تو دلم با مادرش دعوا کردم که دستکم یه دختر پیدا میکردی! یا دیگه یدی چرا بابا جان؟! و چندین فحش کشدار نیز نثار استاد احمقی کردم که صدایش را از ته کورهی مجسمه چنان برای این مادر مضطر بلند کرد که همهی سرها در کریدر چرخید! در همین حین گریهی بچه صدا دار شد و خیال من راحت و دست از کوبیدن به پشتش برداشتم. بگذریم نکته همین حس بود که عمرن صد سال دیگر هم بنویسم نمیتوانم منتقلش کنم! مربوط میشود به بخش مادرانهی وجودم که سالهاست سرکوبش کردهام!
۲۰. به کارهام فکر میکنم و اینکه اصلن برام مهم نیست که مثلن تا فردا باید یه مقالهی دو صفحهای رو بفرستم برای یه بابایی که دلش به خوش قولی من خوشه!
۲۱. کلن ۴ساله که فاتحهی خوشقولی و اعتبار کاریم رو خوندم!
۲۲. افسردهم!
۲۳. ولم کنین!
The Atomica Project > The Non affair > Let's Find A Way
Let's find a way
To last another day
And not back down
Let's take today
To fight the tears away
And not look down
Both of us
Are on a course
To crash and burn
To never learn
But we can't break now
Let's find a way
To blur the time away
And get there now
Let's take a day
To break through everything
And just move on
Both of us
Are on a course
To crash and burn
To never learn
But we can't break now
Both of us
Are on a course
To crash and burn
To never learn
But we can't break now
And we won't break now
To last another day
And not back down
Let's take today
To fight the tears away
And not look down
Both of us
Are on a course
To crash and burn
To never learn
But we can't break now
Let's find a way
To blur the time away
And get there now
Let's take a day
To break through everything
And just move on
Both of us
Are on a course
To crash and burn
To never learn
But we can't break now
Both of us
Are on a course
To crash and burn
To never learn
But we can't break now
And we won't break now
۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه
دوره میکنم خودم را و این زندگی را...
۱.بیگانه اینجاست.
۲. امشب افشین در جواب اینکه گفتم: نکن عمو! دیگه عیدی گرفتن از سن من گذشته! بی هوا توپید بهم که: من نمیدونم تو چه اصراری داری! گویا چنان جا خورده بودم که عمهاعظم و مهناز یکصدا گفتن: افشین! و نمیدونم اگه اون موقع اشکان، کیان رو نمیخندوند کار به کجا میکشید! با این که دلیل عصبانیت افشین رو نمیفهمیدم- یا در اصل نمیفهمیدم که کلن چرا ماجرا براش مهمه!- لذت بردم و لبخند زدم. داشتم سوار ماشین میشدم که افشین کیان به بغل اومد کنارم و گفت: ببین هاله تو ۶۰ سالهت هم که بشه من ۸۲ سالمه! خب؟! گفتم: خب! گفت: این از این! اما صدام برا این رفت بالا که از سر شب هر دوتا دیالوگت ترجیع بند »دیگه از من گذشته« رو داشت! نکن این کارو!
۳. دارم میرونم به سمت غرب. از جلوی در خونهی کیو رد میشم یاد تمام شبهای عجیبی میافتم که از ۸۸ با آیدا و بعدها با کیو گذروندم! یاد اون شب بیبنزین میافتم و این که هنوز زانوهام میلرزید و من نمیخواستم تو فک کنی که من ضعیف یا لوسم! سیگارمو برداشتم و خواستم فندک ماشینو بزنم که دیدم توش اف.ام ترنسمیتره! تازه حواسم جمع شد که پشت ورنام! میدیدم که صدای موتور صدای ملگراد نیست! گشتم ببینم حواسم کجا گیر کرده... دیدم پی حرفای افشین میچرخم... شبیهشو چند نفر دیگه هم زدن بهم و من ریشهی همهشو تو هیپوکندریا میبینم!باید تا ۲۲ام صب کنم ببینم نیلو مهدوی چه گلی به سرم میگیره!
۴. ذهنم میره سمت کیان و اینکه چهقد خوشحالم که دارم بزرگ شدنشو میبینم. اما وحشت میکنم از اینکه اگه زمستون ۸۶ چشمام باز نمیشد - یا حتا قبلتر پاییز ۸۵- الان منم داشتم آروغ یه بچهی چند ماهه رو میگرفتم... و حین تحمل کمردرد کشنده با این فکر میکردم که بچهی ۳-۴ سالهم لباسای عیدشو کثیف نکنه یا زیادی آجیل نخوره و رودل کنه و در عین حال لبخندی تحویل مهمونا میدادم که خودم چهارشاخ میشدم از اینکه چهطور حالشون از تصنعی بودنش بهم نمیخوره! میدونم ایراد از خودمه! همهچی به خودم برمیگرده! انقد سرویس میدم به همه که همه دوروبریام از تنبلی فلج میشن. و اون منم که آخر شب باید با این دو جملهی چندشآور کلنجار برم:- آخرش که چی؟
- پس خودت؟
همیشه به همه باید خوش بگذره چون نمیدونم چرا من در درجهی آخر اهمیتم -از دید خودم دستکم! ریشهی این همه دیگرخواهی کجاست واقعن؟
۵. با صدای بوق ماشین پشتی از هپروت میام بیرون میبینم که با ۲۰ تا دارم تو همت میرونم.
۶. به نکتهبینی افشین فکر میکنم و برای مهناز خوشحال میشم که مردش حواسش به همهچیز و همهجا هست! تازگیها این نکتهبینی رو در بیگانه هم دیدم و برای همراه زندگی اون هم خوشحال شدم! این حواس جمع مرد برای من میتونه از جذابترین خصیصههاش باشه.
۷. خستهم! ۳-۴بار خوابوندن کیان اونهم هر بار به مدت ۴۰ دقیقه تکون دادنش رو پام دهن کمرمو سرویس کرده! بعد از پل فجر میزنم کنار و پیِ غرغرهای جواد و رویا، متلکهای احتمالی عابران و گیر دادن پلیس همیشه در صحنه رو به تنم میمالم و یه سیگار روشن میکنم! هوای محبوب من!
۸.برمیگردم به افکارم: انگار همون خستگیای رو که من تو نگاه مهناز دیدم از تر و خشک کردن کیان، افشین هم دید چون برا بار آخر دیگه نذاشت من یا مهناز بخوابونیمش و نیمساعت تو راهرو براش لالایی خوند و تکونش داد تا بخوابه! و آخرش هم این موفقیتشو با صدای فوسه به من و مهناز اعلام کرد! سر اشکان هنوز خیلی جوون بودن! الان جفتشون پخته شدن و این جذابه...
۹.فک کنم جادوی ازدواج- رابطه به مفهوم کلی- همینه! رشد در کنار هم! و پذیرفتن اینکه تو باید تحمل داشته باشی و سر خیلی چیزا نزنی زیر همهچی حتا اگه استخون سوز باشه! همیشه ساختن هزاران بار سختتر از خراب کردنه!
۱۰. برمیگردم تو ماشین و تختهگاز میرم تا خونه! غذای محمود تو ماشین منه و احتمالن تا حالا کارش به خوردن سوسک کشیده!
۱۱. غذاشو میریزم تو ظرفش... درو باز میکنم و میرم تو. مامان نشسته روی کاناپهی محبوب من خوابش برده! بیصدا جلو میآم! دلیل نشسته خوابیدنش رو میفهمم! بابا سرشو گذاشته روی پای مامان و عین بچهها خوابیده! دوباره جملهم میآد تو سرم! رشد در کنار هم...
۱۲. میرم تو اتاق و به اطرافیانم فکر میکنم... همه نمیتونن این رشد رو تحمل کنن. رشد درد داره. یادمه هنوز وقتی پنجم بودم و یه درد غریبی تو طول استخونام تیر میکشید و کلافهم میکرد. حتا نمیذاشت کتاب بخونم- من در هر شرایطی تونستهام کتاب بخونم جز این یکی!- میدویدم سمت دفتر مامان و میپرسیدم چرا اینجوری میشم... رویا جواب میداد که داری قد میکشی. داری رشد میکنی... اعصاب و عضلهها و استخونات داره کشیده میشه
۱۳. ذهنم میره این سمت که پدر و مادر بودن هم رشد میخواد... و به جوابهای هوشمندانهی جواد و رویا برای سوالهای یکریز و بیشمار خودم فکر میکنم. من بدون شک از چنین ظرافت و خلاقیتی تهیام!
۱۴. باز به رشد فکر میکنم... و به درد... و میفهمم که در تمام زندگیم اینا توامان بودن دستکم برای من: درد میکشی، شناخت به وجود میآد و تو رشد میکنی!
۱۵. تو یکی از مغازههای بازارچههای فاز یک اکباتان وایسادم! قدم به پیشخون ۱۳۰ سانتی مغاره میرسه! رویا داره چونه میزنه که طرف کتری رو خوب آب نداده و هنوز چکه میکنه! برای اثبات حرفش کتری پر آبه و یه چیزهایی هم ازش چکه میکنه کف مغازه! بحث به نظرم بیهودهست و خودمو با دریوریهای توی ویترین پیشخون سرگرم میکنم... آونگی خودم رو عقب و جلو میبرم و قفسهی سینهم میخوره به کنارهی ویترین... یهو یه درد برقآسا نوک سینهی چپم منو از جا میپرونه! شوکه شدم! دردش نفس گیره! ضربه رو تکرار میکنم و میبینم توهم نیست! دست میزنم به فلز ویترین که مطمئن شم برق نداره! مربی ژیمناستیکم یادم داده که هر بلایی سر بدنتون میاد با سمت مقابل مقایسهش کنین. دستم میره سمت نوک سینهی راستم! اول میخوام با ویترین امتحانش کنم... زاویهی مناسبی ندارم ویترین خیلی نزدیک به دیوار سمت چپه. بیجلبتوجه با ضربهی دست- به همان شدت قبلی- امتحان میکنم! باز از جا میپرم! آروم دو دستم رو به سمت نوک سینههام میبرم! ترسیدهم! با نوک انگشتام فشار میدم سینههامو و از کشف چیز جدیدی زیر پوستم به مرز سکته میرسم! مامان داد میزنه که دستاتو بنداز! عمهخانم اشرف تازگی سینهاش را به خاطر سرطان از دست دادهاست و من که جویا میشوم در جواب میشنوم که یه مریضی سخته... فقط ماله زناس؟ نه! فقط ماله پیراس؟ نه! و حالا ترس پنجهاش را بر گلویم فشار میدهد! در موقعیت مناسب- در پیکان سفید مدل ۵۳- رویا پشت رل است و غرغر میکند از دست زنجیر فرمان که محکم روی پایش ول شده! نفهمیدهام همهچیز چطور گذشته که الان توی ماشینیم و کتری کپلو - اسمی که من گذاشتهم و در خانه تصویب شده- با ما نیست! رویا... مامان میبرد مرا که: صد بار گفتم مامان! خب! مامان! سرطان گرفتم! غشغش میخندد! آره حتمن سرطان سینه هم هست لابد؟... راست میگم به خدا! قسم نخور! ببین! دستش را میگیرم و میگذارم روی نوک سینهی سمت چپم! احساس میکنم این یکی در اثر ضربههای ویترین برجستهتر از دیگریست! باز غشغش میکند که: دیوانه! خم میشود و مرا میبوسد که: خره داری مثه صنم- دخترخالهی پنجسال بزرگترم- میشی! و من از ذوق و خجالت همزمان داغ میکنم و قرمز مایل به کبود میشوم! شب وقتی به رویا میگویم لباس زیر میخواهم- نمیگویم سینهبند چون لال میشوم از شدت هیجان! تشر میزند که: برو پی کارت! وقتش بشه خودم میدم بهت! و من با قهر از آشپزخانه بیرون میروم و شب فقط ماست میخورم که مثلن من قهرم! قبل از خواب باد پچپچها و خندههای زیرشان را از بالکن مشترک میآورد برایم. در مورد من حرف میزنند و کمصدا میخندند! همه فامیل معتقدند که من زیادی برای بزرگشدن عجله دارم! یادم میآید که گفتهاند در ۴ ماه و ۱۰ روزگی دندان درآوردهام و ۶ ماهگی ۴ دندان جلویم کامل بودهاند! و رویا میگوید در یکسال و نیمهگی جملههای کامل میگفتم و بعضن شنیده شده که هنگام جواب دادن به تلفن از لفظ جنابالی- جنابعالی خودمان- استفاده کردهام. سر این آخری یکی از دوستان بابا تا سالها مرا همین جنابالی صدا میکرد!
۱۶. نیمهخواب نیمهبیدار مثل آب برای شکلات را باز میکنم و جادوی مکزیک خوابآلودهترم میکند! چراغ خاموش! عینک روی پاتختی و سر نرسیده به بالش بیتوجه به درد کمر تمام اعضا را به حالت خواب در میآورد.
۱۷. خواب میبینم که نشستم تو ماشینت و تو باز هم داری زنگ احمقانهی موبایل منو با سوت میزنی! جواب نمیدم! میگی کیه نصفه شبی؟! جواب نمیدم! سیگار برمیداری از پاکت سیگار من روی دشبورد! فکر میکنم که تازگیها واکنش جفتمون به همهچی شده روشن کردن سیگار! زیرلب میگم پوریاست! نگاهم میکنی! با مکث: چرا جواب نمیدی خب؟ نگاه معنی داری میندازم بهت! فرانک نه خودشو برای چهارمین بار در یکسال گذشته تمدید کرده! من چی از دستم برمیآد؟ به نظرم از اینجا به بعدش دخالته!
۱۸. از خواب میپرم. نفس نفس میزنم! دفعهی اول بود که داشتیم باهم تند حرف میزدیم! ترسیدم! عین بچهها! از ماجرای پوریا و فرانک تو خواب غصهم شد! اسپری و تو تاریکی پیدا کردم و نیم ساعت هقهق زار زدم! هیچی نمیتونه جاتو پر کنه وقتی نیستی نصفه شب که گوله شم تو بغلت و تو با موهام بازی کنی... برام Almost Lover رو بخونی...
.
.
.
your fingertips across my skin
the palm trees swaying in the wind
images...
you sang me Spanish lullabies...
the sweetest sadness in your eyes...
clever trick!
well I never want to see you unhappy...
I thought you want the same for me...
goodbye my almost lover
goodbye my hopeless dream
I'm trying not to think about you
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
we walked along a crowded street
you took my hand and danced with me
images...
and when you left you kissed my lips
you told me you would never never forget these images... no...
but I never want to see you unhappy...
I thought you want the same for me...
goodbye my almost lover...
goodbye my hopeless dream...
I'm trying not to think about you!
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
I can not go to the ocean...
I can not drive the streets at night...
I can not wake up in the morning
without you on my mind!
so you're gone and I'm haunted...
and I bet you're just fine!
DO I MAKE IT THAT EASY TO WALK RIGHT IN AND OUT OF MY LIFE?
goodbye my almost lover
goodbye my hopeless dream
I'm trying not to think about you
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
۱۹. تو نیستی و این تلخه و من این تلخی رو با حافظ و شاملو و قهوه بیشتر میکنم
۲۰. معجزه؟
معجزه از جنونم بود!
یا
.
.
.
طلسم معجزتی مگر رهاند از گزند خویشتنم!
آره این بهتره.
۲۱. بیگانه روشن است
۲۲. روشن روشن نه! اما تاحدود زیادی شفاف!
۲۳. آینده تاریک
.
.
.
یا دستکم کدر/ تار/ محو! چه میدونم! میترسم اما در مجموع بهترم!
۲۴. دیشب با کیان که حرف میزدم درمورد بیگانه ازش پرسیدم و اونم یه چیزی گفت شبیه نه!
پ.ن: نوشتن یا تایپ کردن! مسأله این است!!!
پ.ن.ن:کیومرث از بهترین اتفاقهای سال ۸۹ بوده و ازش ممنونم!
۲. امشب افشین در جواب اینکه گفتم: نکن عمو! دیگه عیدی گرفتن از سن من گذشته! بی هوا توپید بهم که: من نمیدونم تو چه اصراری داری! گویا چنان جا خورده بودم که عمهاعظم و مهناز یکصدا گفتن: افشین! و نمیدونم اگه اون موقع اشکان، کیان رو نمیخندوند کار به کجا میکشید! با این که دلیل عصبانیت افشین رو نمیفهمیدم- یا در اصل نمیفهمیدم که کلن چرا ماجرا براش مهمه!- لذت بردم و لبخند زدم. داشتم سوار ماشین میشدم که افشین کیان به بغل اومد کنارم و گفت: ببین هاله تو ۶۰ سالهت هم که بشه من ۸۲ سالمه! خب؟! گفتم: خب! گفت: این از این! اما صدام برا این رفت بالا که از سر شب هر دوتا دیالوگت ترجیع بند »دیگه از من گذشته« رو داشت! نکن این کارو!
۳. دارم میرونم به سمت غرب. از جلوی در خونهی کیو رد میشم یاد تمام شبهای عجیبی میافتم که از ۸۸ با آیدا و بعدها با کیو گذروندم! یاد اون شب بیبنزین میافتم و این که هنوز زانوهام میلرزید و من نمیخواستم تو فک کنی که من ضعیف یا لوسم! سیگارمو برداشتم و خواستم فندک ماشینو بزنم که دیدم توش اف.ام ترنسمیتره! تازه حواسم جمع شد که پشت ورنام! میدیدم که صدای موتور صدای ملگراد نیست! گشتم ببینم حواسم کجا گیر کرده... دیدم پی حرفای افشین میچرخم... شبیهشو چند نفر دیگه هم زدن بهم و من ریشهی همهشو تو هیپوکندریا میبینم!باید تا ۲۲ام صب کنم ببینم نیلو مهدوی چه گلی به سرم میگیره!
۴. ذهنم میره سمت کیان و اینکه چهقد خوشحالم که دارم بزرگ شدنشو میبینم. اما وحشت میکنم از اینکه اگه زمستون ۸۶ چشمام باز نمیشد - یا حتا قبلتر پاییز ۸۵- الان منم داشتم آروغ یه بچهی چند ماهه رو میگرفتم... و حین تحمل کمردرد کشنده با این فکر میکردم که بچهی ۳-۴ سالهم لباسای عیدشو کثیف نکنه یا زیادی آجیل نخوره و رودل کنه و در عین حال لبخندی تحویل مهمونا میدادم که خودم چهارشاخ میشدم از اینکه چهطور حالشون از تصنعی بودنش بهم نمیخوره! میدونم ایراد از خودمه! همهچی به خودم برمیگرده! انقد سرویس میدم به همه که همه دوروبریام از تنبلی فلج میشن. و اون منم که آخر شب باید با این دو جملهی چندشآور کلنجار برم:- آخرش که چی؟
- پس خودت؟
همیشه به همه باید خوش بگذره چون نمیدونم چرا من در درجهی آخر اهمیتم -از دید خودم دستکم! ریشهی این همه دیگرخواهی کجاست واقعن؟
۵. با صدای بوق ماشین پشتی از هپروت میام بیرون میبینم که با ۲۰ تا دارم تو همت میرونم.
۶. به نکتهبینی افشین فکر میکنم و برای مهناز خوشحال میشم که مردش حواسش به همهچیز و همهجا هست! تازگیها این نکتهبینی رو در بیگانه هم دیدم و برای همراه زندگی اون هم خوشحال شدم! این حواس جمع مرد برای من میتونه از جذابترین خصیصههاش باشه.
۷. خستهم! ۳-۴بار خوابوندن کیان اونهم هر بار به مدت ۴۰ دقیقه تکون دادنش رو پام دهن کمرمو سرویس کرده! بعد از پل فجر میزنم کنار و پیِ غرغرهای جواد و رویا، متلکهای احتمالی عابران و گیر دادن پلیس همیشه در صحنه رو به تنم میمالم و یه سیگار روشن میکنم! هوای محبوب من!
۸.برمیگردم به افکارم: انگار همون خستگیای رو که من تو نگاه مهناز دیدم از تر و خشک کردن کیان، افشین هم دید چون برا بار آخر دیگه نذاشت من یا مهناز بخوابونیمش و نیمساعت تو راهرو براش لالایی خوند و تکونش داد تا بخوابه! و آخرش هم این موفقیتشو با صدای فوسه به من و مهناز اعلام کرد! سر اشکان هنوز خیلی جوون بودن! الان جفتشون پخته شدن و این جذابه...
۹.فک کنم جادوی ازدواج- رابطه به مفهوم کلی- همینه! رشد در کنار هم! و پذیرفتن اینکه تو باید تحمل داشته باشی و سر خیلی چیزا نزنی زیر همهچی حتا اگه استخون سوز باشه! همیشه ساختن هزاران بار سختتر از خراب کردنه!
۱۰. برمیگردم تو ماشین و تختهگاز میرم تا خونه! غذای محمود تو ماشین منه و احتمالن تا حالا کارش به خوردن سوسک کشیده!
۱۱. غذاشو میریزم تو ظرفش... درو باز میکنم و میرم تو. مامان نشسته روی کاناپهی محبوب من خوابش برده! بیصدا جلو میآم! دلیل نشسته خوابیدنش رو میفهمم! بابا سرشو گذاشته روی پای مامان و عین بچهها خوابیده! دوباره جملهم میآد تو سرم! رشد در کنار هم...
۱۲. میرم تو اتاق و به اطرافیانم فکر میکنم... همه نمیتونن این رشد رو تحمل کنن. رشد درد داره. یادمه هنوز وقتی پنجم بودم و یه درد غریبی تو طول استخونام تیر میکشید و کلافهم میکرد. حتا نمیذاشت کتاب بخونم- من در هر شرایطی تونستهام کتاب بخونم جز این یکی!- میدویدم سمت دفتر مامان و میپرسیدم چرا اینجوری میشم... رویا جواب میداد که داری قد میکشی. داری رشد میکنی... اعصاب و عضلهها و استخونات داره کشیده میشه
۱۳. ذهنم میره این سمت که پدر و مادر بودن هم رشد میخواد... و به جوابهای هوشمندانهی جواد و رویا برای سوالهای یکریز و بیشمار خودم فکر میکنم. من بدون شک از چنین ظرافت و خلاقیتی تهیام!
۱۴. باز به رشد فکر میکنم... و به درد... و میفهمم که در تمام زندگیم اینا توامان بودن دستکم برای من: درد میکشی، شناخت به وجود میآد و تو رشد میکنی!
۱۵. تو یکی از مغازههای بازارچههای فاز یک اکباتان وایسادم! قدم به پیشخون ۱۳۰ سانتی مغاره میرسه! رویا داره چونه میزنه که طرف کتری رو خوب آب نداده و هنوز چکه میکنه! برای اثبات حرفش کتری پر آبه و یه چیزهایی هم ازش چکه میکنه کف مغازه! بحث به نظرم بیهودهست و خودمو با دریوریهای توی ویترین پیشخون سرگرم میکنم... آونگی خودم رو عقب و جلو میبرم و قفسهی سینهم میخوره به کنارهی ویترین... یهو یه درد برقآسا نوک سینهی چپم منو از جا میپرونه! شوکه شدم! دردش نفس گیره! ضربه رو تکرار میکنم و میبینم توهم نیست! دست میزنم به فلز ویترین که مطمئن شم برق نداره! مربی ژیمناستیکم یادم داده که هر بلایی سر بدنتون میاد با سمت مقابل مقایسهش کنین. دستم میره سمت نوک سینهی راستم! اول میخوام با ویترین امتحانش کنم... زاویهی مناسبی ندارم ویترین خیلی نزدیک به دیوار سمت چپه. بیجلبتوجه با ضربهی دست- به همان شدت قبلی- امتحان میکنم! باز از جا میپرم! آروم دو دستم رو به سمت نوک سینههام میبرم! ترسیدهم! با نوک انگشتام فشار میدم سینههامو و از کشف چیز جدیدی زیر پوستم به مرز سکته میرسم! مامان داد میزنه که دستاتو بنداز! عمهخانم اشرف تازگی سینهاش را به خاطر سرطان از دست دادهاست و من که جویا میشوم در جواب میشنوم که یه مریضی سخته... فقط ماله زناس؟ نه! فقط ماله پیراس؟ نه! و حالا ترس پنجهاش را بر گلویم فشار میدهد! در موقعیت مناسب- در پیکان سفید مدل ۵۳- رویا پشت رل است و غرغر میکند از دست زنجیر فرمان که محکم روی پایش ول شده! نفهمیدهام همهچیز چطور گذشته که الان توی ماشینیم و کتری کپلو - اسمی که من گذاشتهم و در خانه تصویب شده- با ما نیست! رویا... مامان میبرد مرا که: صد بار گفتم مامان! خب! مامان! سرطان گرفتم! غشغش میخندد! آره حتمن سرطان سینه هم هست لابد؟... راست میگم به خدا! قسم نخور! ببین! دستش را میگیرم و میگذارم روی نوک سینهی سمت چپم! احساس میکنم این یکی در اثر ضربههای ویترین برجستهتر از دیگریست! باز غشغش میکند که: دیوانه! خم میشود و مرا میبوسد که: خره داری مثه صنم- دخترخالهی پنجسال بزرگترم- میشی! و من از ذوق و خجالت همزمان داغ میکنم و قرمز مایل به کبود میشوم! شب وقتی به رویا میگویم لباس زیر میخواهم- نمیگویم سینهبند چون لال میشوم از شدت هیجان! تشر میزند که: برو پی کارت! وقتش بشه خودم میدم بهت! و من با قهر از آشپزخانه بیرون میروم و شب فقط ماست میخورم که مثلن من قهرم! قبل از خواب باد پچپچها و خندههای زیرشان را از بالکن مشترک میآورد برایم. در مورد من حرف میزنند و کمصدا میخندند! همه فامیل معتقدند که من زیادی برای بزرگشدن عجله دارم! یادم میآید که گفتهاند در ۴ ماه و ۱۰ روزگی دندان درآوردهام و ۶ ماهگی ۴ دندان جلویم کامل بودهاند! و رویا میگوید در یکسال و نیمهگی جملههای کامل میگفتم و بعضن شنیده شده که هنگام جواب دادن به تلفن از لفظ جنابالی- جنابعالی خودمان- استفاده کردهام. سر این آخری یکی از دوستان بابا تا سالها مرا همین جنابالی صدا میکرد!
۱۶. نیمهخواب نیمهبیدار مثل آب برای شکلات را باز میکنم و جادوی مکزیک خوابآلودهترم میکند! چراغ خاموش! عینک روی پاتختی و سر نرسیده به بالش بیتوجه به درد کمر تمام اعضا را به حالت خواب در میآورد.
۱۷. خواب میبینم که نشستم تو ماشینت و تو باز هم داری زنگ احمقانهی موبایل منو با سوت میزنی! جواب نمیدم! میگی کیه نصفه شبی؟! جواب نمیدم! سیگار برمیداری از پاکت سیگار من روی دشبورد! فکر میکنم که تازگیها واکنش جفتمون به همهچی شده روشن کردن سیگار! زیرلب میگم پوریاست! نگاهم میکنی! با مکث: چرا جواب نمیدی خب؟ نگاه معنی داری میندازم بهت! فرانک نه خودشو برای چهارمین بار در یکسال گذشته تمدید کرده! من چی از دستم برمیآد؟ به نظرم از اینجا به بعدش دخالته!
۱۸. از خواب میپرم. نفس نفس میزنم! دفعهی اول بود که داشتیم باهم تند حرف میزدیم! ترسیدم! عین بچهها! از ماجرای پوریا و فرانک تو خواب غصهم شد! اسپری و تو تاریکی پیدا کردم و نیم ساعت هقهق زار زدم! هیچی نمیتونه جاتو پر کنه وقتی نیستی نصفه شب که گوله شم تو بغلت و تو با موهام بازی کنی... برام Almost Lover رو بخونی...
.
.
.
your fingertips across my skin
the palm trees swaying in the wind
images...
you sang me Spanish lullabies...
the sweetest sadness in your eyes...
clever trick!
well I never want to see you unhappy...
I thought you want the same for me...
goodbye my almost lover
goodbye my hopeless dream
I'm trying not to think about you
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
we walked along a crowded street
you took my hand and danced with me
images...
and when you left you kissed my lips
you told me you would never never forget these images... no...
but I never want to see you unhappy...
I thought you want the same for me...
goodbye my almost lover...
goodbye my hopeless dream...
I'm trying not to think about you!
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
I can not go to the ocean...
I can not drive the streets at night...
I can not wake up in the morning
without you on my mind!
so you're gone and I'm haunted...
and I bet you're just fine!
DO I MAKE IT THAT EASY TO WALK RIGHT IN AND OUT OF MY LIFE?
goodbye my almost lover
goodbye my hopeless dream
I'm trying not to think about you
can't you just let me be?
so long my luckless romance...
my back is turned on you!
should I've known you'd bring me heartache
ALMOST LOVERS ALWAYS DO!
۱۹. تو نیستی و این تلخه و من این تلخی رو با حافظ و شاملو و قهوه بیشتر میکنم
۲۰. معجزه؟
معجزه از جنونم بود!
یا
.
.
.
طلسم معجزتی مگر رهاند از گزند خویشتنم!
آره این بهتره.
۲۱. بیگانه روشن است
۲۲. روشن روشن نه! اما تاحدود زیادی شفاف!
۲۳. آینده تاریک
.
.
.
یا دستکم کدر/ تار/ محو! چه میدونم! میترسم اما در مجموع بهترم!
۲۴. دیشب با کیان که حرف میزدم درمورد بیگانه ازش پرسیدم و اونم یه چیزی گفت شبیه نه!
پ.ن: نوشتن یا تایپ کردن! مسأله این است!!!
پ.ن.ن:کیومرث از بهترین اتفاقهای سال ۸۹ بوده و ازش ممنونم!
۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه
بازگشت به اصل
دوباره رسیدم به اصل یک غلت یک کتاب!
دستورالعمل: کتابها را در مسیری به ردیف میچینید بهگونهای که میان هر دو کتاب به اندازهی غلت خودتان جا باشد. موضوع کتابها مهم نیست و به سادهلوحانهترین و بیربطترین روش ممکن میتوانند انتخاب شوند. از ابتدای ردیف شروع کنید . کتاب اول را باز کنید، در این مرحله به یکی از دو روش زیر میتوانید کار را شروع کنید:
۱. هر کتاب یک صفحه ( تفال)
۲. هر کتاب یک صفحه ( از ابتدا)
روش اول در موارد حاد - حالت فعلی من- مورد پیشنهاد شدید است و عجیب مفید میافتد.
به هر حال شما یکی از این دو روش را برخواهید گزید. پس از خلاصی از کتاب اول غلتی زده و طبق دستور سراغ کتاب دوم میروید و الا آخر.
نکته: در صورت انتخاب روش اول این اصل تا لحظهی مرگ میتواند ادامه پیدا کند مگر اینکه اضطرار شما را از ادامهی دیوانهبازی باز دارد. اما اگر آدم معقولی باشید و راه دوم را برگزینید هر غلطی که دلتان خواست بکنید! اصلن به من مربوط نمیشود! من خیلی همت کنم باغچهی خودم را بیل بزنم!
پ.ن: ۸۹ یکی از گندترینها بوده! این چند ساعت آخرش که دیگه واقعن معرکهست. باز خوبه امید به تمام شدن این شکنجه هست وگرنه که...
پ.ن.ن: AMIGA MIAی لعنتی
پ.ن.ن.ن: تا به حال من و اتاقم مشترکن انقدر کثیف نبودیم! تازه اونم همزمان! فک کنم غار واجب شدم دوباره! یه دو- سه ماهی میشه که زیادی معاشرت کردم!
دستورالعمل: کتابها را در مسیری به ردیف میچینید بهگونهای که میان هر دو کتاب به اندازهی غلت خودتان جا باشد. موضوع کتابها مهم نیست و به سادهلوحانهترین و بیربطترین روش ممکن میتوانند انتخاب شوند. از ابتدای ردیف شروع کنید . کتاب اول را باز کنید، در این مرحله به یکی از دو روش زیر میتوانید کار را شروع کنید:
۱. هر کتاب یک صفحه ( تفال)
۲. هر کتاب یک صفحه ( از ابتدا)
روش اول در موارد حاد - حالت فعلی من- مورد پیشنهاد شدید است و عجیب مفید میافتد.
به هر حال شما یکی از این دو روش را برخواهید گزید. پس از خلاصی از کتاب اول غلتی زده و طبق دستور سراغ کتاب دوم میروید و الا آخر.
نکته: در صورت انتخاب روش اول این اصل تا لحظهی مرگ میتواند ادامه پیدا کند مگر اینکه اضطرار شما را از ادامهی دیوانهبازی باز دارد. اما اگر آدم معقولی باشید و راه دوم را برگزینید هر غلطی که دلتان خواست بکنید! اصلن به من مربوط نمیشود! من خیلی همت کنم باغچهی خودم را بیل بزنم!
پ.ن: ۸۹ یکی از گندترینها بوده! این چند ساعت آخرش که دیگه واقعن معرکهست. باز خوبه امید به تمام شدن این شکنجه هست وگرنه که...
پ.ن.ن: AMIGA MIAی لعنتی
پ.ن.ن.ن: تا به حال من و اتاقم مشترکن انقدر کثیف نبودیم! تازه اونم همزمان! فک کنم غار واجب شدم دوباره! یه دو- سه ماهی میشه که زیادی معاشرت کردم!
۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه
اینگونگی
مرد آمد
مرد خسته بود
مرد تنها بود
مرد دختر را دید
مرد سخن گفت
مرد اشک ریخت
مرد دختر را در آغوش گرفت
مرد تلختر گریست
مرد به سکوت دختر گوش داد
مرد آرام شد
مرد با دختر رقصید
مرد خندید
مرد دختر را محکمتر از قبل در آغوش فشرد
مرد خوابید
مرد بیدار شد
مرد دختر را در آشپزخانه پیدا کرد
مرد چای خورد
مرد از پاکت سیگار روی میز سیگاری برداشت
مرد سیگار را پشت گوش گذاشت
مرد نگاه دختر را دید
مرد سیگار دیگری برداشت
مرد به سمت دختر رفت
مرد سیگار را به لب گذاشت
مرد خم شد تا با شعلهی زیر کتری سیگار را بگیراند
مرد دود را فرونداده بیرون داد
مرد سیگار را از لب برداشت
مرد ابتدا بوسهای و سپس سیگار را بر لبان دختر گذاشت
مرد بشقاب را از دست دختر گرفت
مرد غذا خورد
مرد سیگاری پیچید
مرد سیگار را گوشهی لبش گذاشت
مرد چشمانش را بست
مرد به سیگار خاموش پک زد
مرد لبخند زد
مرد آهنگی قدیمی را زیر لب زمزمه کرد
مرد کلاه خیالیش را روی صورت گذاشت
مرد شاخهی خیالیش را مزمزه کرد
مرد خاکستر خیالی سیگارش را تکاند
مرد از پشت کلاه خیالی به دختر نگاه کرد
مرد در مکث آهنگ بلند گفت: دوستت دارم!
مرد آهنگ را نیمهکاره رها کرد
مرد خوابید
مرد آرام آرم رفت
دختر به سیگار پک زد
دختر باقیماندهی غذای خیالی را دور ریخت
دختر دود سیگار را بیرون داد
دختر بشقاب خیالی را شست
دختر صندلی خیالی را سر جایش گذاشت
دختر تخت خیالی را مرتب کرد
دختر پردههای خیالی را کنار زد
دختر پنجرهی خیالی را باز کرد
دختر فیلتر سیگار را از پنجره بیرون انداخت
دختر ماند
دختر خسته بود
دختر تنها بود
دختر به آینه نگاه کرد
دختر سخن گفت
دختر اشک ریخت
دختر خود را در آغوش گرفت
دختر تلختر گریست
دختر به سکوت خود گوش داد
دختر آرام شد
دختر با خود رقصید
دختر خندید
دختر خود را محکمتر در آغوش فشرد
دختر خوابید
دختر بیدار شد
دختر خود را در آشپزخانه پیدا کرد
دختر چای نخورد
دختر از پاکت سیگار روی میز سیگاری برداشت
دختر سیگار را روشن کرد
دختر دود را بیرون نداد
دختر به سمتی رفت
دختر جایی بالاتر از قد خود در هوا را بوسید
دختر برای خود شراب ریخت
دختر از پشت شیشهی سرخ به اطراف نگاه کرد
دختر شراب خورد
دختر به سیگار پک زد
دختر لبخند زد
دختر چشمانش را بست
دختر آهنگی قدیمی را زیر لب زمزمه کرد
دختر عینک آفتابی خیالیش را روی چشم گذاشت
دختر با ماتیک خیالی لبانش را قرمز کرد
دختر خاکستر سیگارش را تکاند
دختر در مکث آهنگ بلند گفت: دوستت ندارم!
دختر آهنگ را نیمهکاره رها کرد
دختر آرام آرام ماند.
مرد خسته بود
مرد تنها بود
مرد دختر را دید
مرد سخن گفت
مرد اشک ریخت
مرد دختر را در آغوش گرفت
مرد تلختر گریست
مرد به سکوت دختر گوش داد
مرد آرام شد
مرد با دختر رقصید
مرد خندید
مرد دختر را محکمتر از قبل در آغوش فشرد
مرد خوابید
مرد بیدار شد
مرد دختر را در آشپزخانه پیدا کرد
مرد چای خورد
مرد از پاکت سیگار روی میز سیگاری برداشت
مرد سیگار را پشت گوش گذاشت
مرد نگاه دختر را دید
مرد سیگار دیگری برداشت
مرد به سمت دختر رفت
مرد سیگار را به لب گذاشت
مرد خم شد تا با شعلهی زیر کتری سیگار را بگیراند
مرد دود را فرونداده بیرون داد
مرد سیگار را از لب برداشت
مرد ابتدا بوسهای و سپس سیگار را بر لبان دختر گذاشت
مرد بشقاب را از دست دختر گرفت
مرد غذا خورد
مرد سیگاری پیچید
مرد سیگار را گوشهی لبش گذاشت
مرد چشمانش را بست
مرد به سیگار خاموش پک زد
مرد لبخند زد
مرد آهنگی قدیمی را زیر لب زمزمه کرد
مرد کلاه خیالیش را روی صورت گذاشت
مرد شاخهی خیالیش را مزمزه کرد
مرد خاکستر خیالی سیگارش را تکاند
مرد از پشت کلاه خیالی به دختر نگاه کرد
مرد در مکث آهنگ بلند گفت: دوستت دارم!
مرد آهنگ را نیمهکاره رها کرد
مرد خوابید
مرد آرام آرم رفت
دختر به سیگار پک زد
دختر باقیماندهی غذای خیالی را دور ریخت
دختر دود سیگار را بیرون داد
دختر بشقاب خیالی را شست
دختر صندلی خیالی را سر جایش گذاشت
دختر تخت خیالی را مرتب کرد
دختر پردههای خیالی را کنار زد
دختر پنجرهی خیالی را باز کرد
دختر فیلتر سیگار را از پنجره بیرون انداخت
دختر ماند
دختر خسته بود
دختر تنها بود
دختر به آینه نگاه کرد
دختر سخن گفت
دختر اشک ریخت
دختر خود را در آغوش گرفت
دختر تلختر گریست
دختر به سکوت خود گوش داد
دختر آرام شد
دختر با خود رقصید
دختر خندید
دختر خود را محکمتر در آغوش فشرد
دختر خوابید
دختر بیدار شد
دختر خود را در آشپزخانه پیدا کرد
دختر چای نخورد
دختر از پاکت سیگار روی میز سیگاری برداشت
دختر سیگار را روشن کرد
دختر دود را بیرون نداد
دختر به سمتی رفت
دختر جایی بالاتر از قد خود در هوا را بوسید
دختر برای خود شراب ریخت
دختر از پشت شیشهی سرخ به اطراف نگاه کرد
دختر شراب خورد
دختر به سیگار پک زد
دختر لبخند زد
دختر چشمانش را بست
دختر آهنگی قدیمی را زیر لب زمزمه کرد
دختر عینک آفتابی خیالیش را روی چشم گذاشت
دختر با ماتیک خیالی لبانش را قرمز کرد
دختر خاکستر سیگارش را تکاند
دختر در مکث آهنگ بلند گفت: دوستت ندارم!
دختر آهنگ را نیمهکاره رها کرد
دختر آرام آرام ماند.
گذشتهآزاری
نمیدونم چرا یه هفتهس که همهش دارم لابهلای گذشته وول میخورم! از همه بدتر هم تویی که از هر طرف میچرخم محکم میخوری تو پیشونیم!
پ.ن امسال چرا همهچی از همیشه گندتره؟
پ.ن امسال چرا همهچی از همیشه گندتره؟
روزنگاری
۱.همهچی رو گه گرفته. حالم از همهچی بهم میخوره. بالاتر از همهچی خودم!
۲. این پوریا کاکاوند روانیه! دو حالت بیشتر نداره! یا یه شارلاتانه- که این یکی رو به جان عزیزترین آدم زندگیش که از قضا عزیز منم هست قسم میخوره که نه! یا هم اینکه یه نابغهس که هنوز صداش درنیومده!
۳. واکنشهام به همهچی چند روزه به جز دیگران خودم رو هم شوکه میکنه!
۴. یعنی عمرن هیچ خوانندهی احتمالیای حتا تصور هم نمیتونه بکنه که من در حال حاضر تو چه طویلهای دارم به سر میبرم! فقط همینقدر بگم که تا کمر دیوار کثافت و آشغال و وسیلهست و هرکی منو این وسط میبینه که بیخیال نشستم و انگار نه انگار که پسفردا سالتحویل میشه، وحشت میکنه!
برم گم شم کلن بهتره فک کنم
۲. این پوریا کاکاوند روانیه! دو حالت بیشتر نداره! یا یه شارلاتانه- که این یکی رو به جان عزیزترین آدم زندگیش که از قضا عزیز منم هست قسم میخوره که نه! یا هم اینکه یه نابغهس که هنوز صداش درنیومده!
۳. واکنشهام به همهچی چند روزه به جز دیگران خودم رو هم شوکه میکنه!
۴. یعنی عمرن هیچ خوانندهی احتمالیای حتا تصور هم نمیتونه بکنه که من در حال حاضر تو چه طویلهای دارم به سر میبرم! فقط همینقدر بگم که تا کمر دیوار کثافت و آشغال و وسیلهست و هرکی منو این وسط میبینه که بیخیال نشستم و انگار نه انگار که پسفردا سالتحویل میشه، وحشت میکنه!
برم گم شم کلن بهتره فک کنم
...
اصن مهم نیست که تو الان تب داری و من از دستت بابت دعوای پریشب هنوز دلخورم!
همینکه برگشتی خونه یعنی زندگی...
اگه قول بدی نیمساعت دیگه هم خوشاخلاق باشی با چایی دارچین میآم سراغت!
جهنم که گلوت درد میکنه: شام هم میریم باباطاهر!
خیلی وقته نرفتیم به زمین و زمان فحشهای بیربط چارواداری بدیم از سر شکمسیری!
پ.ن: صدبار گفتم داد هم که میزنی مهربون داد بزن!
پ.ن.ن: تو جملهی پریشب که با فریاد کوبیدیش تو صورتم همهچی بود الا مهربونی:
جای خواب تو تخته! نه کاناپه!
همینکه برگشتی خونه یعنی زندگی...
اگه قول بدی نیمساعت دیگه هم خوشاخلاق باشی با چایی دارچین میآم سراغت!
جهنم که گلوت درد میکنه: شام هم میریم باباطاهر!
خیلی وقته نرفتیم به زمین و زمان فحشهای بیربط چارواداری بدیم از سر شکمسیری!
پ.ن: صدبار گفتم داد هم که میزنی مهربون داد بزن!
پ.ن.ن: تو جملهی پریشب که با فریاد کوبیدیش تو صورتم همهچی بود الا مهربونی:
جای خواب تو تخته! نه کاناپه!
۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه
...
دست خود نیست هنوز یاد نگرفتهای که حرفهایم را از ناگفتههایم دریابی...
از ناگفتنیها...
امان از اینها و سکوتی که همیشهی تاریخ غلط تعبیر شدهاست!
از ناگفتنیها...
امان از اینها و سکوتی که همیشهی تاریخ غلط تعبیر شدهاست!
سکوت همیشه معنای رضا نمیدهد...
از اون نصفه شب احمقانه نمیدونم دقیقن چقد میگذره، نمیخوام هم بدونم! با اون رانندگی دیوانهوارمون به سمت غرب و اون همه مزخرفی که سر هم میکردیم که از اصل موضوع فرار کنیم... با شیشههای بالا به مردم فحش میدادیم که نصفه شب هم مثه آدم نمیتونن رانندگی کنن! الکی سر هم داد میزدیم و دعوا راه میانداختیم... و جفتمون میدونستیم چیزی که داره بینمون میمیره دیگه جبرانپذیر نیست...
نگو قبول نداری... الان معلوم نیست که تو کجای کدوم جهانی اما حتمن هنوزم زرد میپوشی...
حتمن مامانبزرگ رو هم کلی گذاشتی سر کار که من اذیتت میکنم... کافیه پام برسه اونجا که همهی غرغرهای عالم رو سرم هوار کنه که چرا این بچهرو میچزونی انقد؟ و من فقط فرصت کنم قبل از منفجر شدن از قهقه یه نگاه: حالا من با تو کار دارم! شلیک کنم طرفت...
تمام اون ابرازهای دیوانهوار هنوزم سیل میشه رو گونههام... دلم میخواد داد بزنم سرت که تو حق نداشتی... قرار نبود جلو بزنی...
یادته تو توچال کمربندم رو میکشیدی که آروم برو... آروم باش! از مسیر لذت ببر...
یا هی مثال انجیر رو -که از قول مهندسپور برات گفته بودم- ناغافل از آستینت میکشیدی بیرون!
این روزها ریتم زندگیم یک هشتم قبله!
حتا این پنتکس بیچاره کلی خاک گرفته که تو بیای دندهی شکستهش رو تعمیر کنی! لاستیکهای حفاظ فاسد شدهشو عوض کنی! دیگه حتا طرفش هم نمیرم! دادت هنوز توی تاریکخونه میپیچه که: دست نزن! کار تو نیست...
.
.
.
توجیه شبت این بود که از خودت یاد گرفتم عشقمو با داد و بیداد و دعوا هوار بزنم!
حالا میبینی منو؟ عوض شدم... حامد و داوود میگن پخته شدم... خودم میگم پیر!
خندههایی که هر یه ربع یه بار از جا میپروندنت و هر از چندی کلی خرج میذاشتن رو دست اقتصاد دست به عصای ما با تو کوچ کردن... فقط گاهی جلوی آینه که بهت زل میزنم یه انعکاس دور میپیچه توی گوشم!
دلم لک زده که آروم از توی تاریکی پیدات بشه و بگی آروم باش... و دستت سرمو بذاره رو شونهت و صدای -به قول خودت- این تیکه گوشت بیمصرف پخش بشه تو سرم!
پ.ن: هنوزم قهرم. حتا روز سال بابای فرانک هم نیومدم سراغت! نمیخوای یه کاری کنی که تموم بشه این روزای گند؟
پ.ن.ن: اصن لعنت به من! خوب شد؟ الان بهتری؟
پ.ن.ن.ن: آخه خاک بر سر من! من چرا انقد خرم؟
پ.ن.ن.ن.ن: به خدا بیای اینجا بنویسی خودزنی و این حرفا.... دیگه آره دیگه!
نگو قبول نداری... الان معلوم نیست که تو کجای کدوم جهانی اما حتمن هنوزم زرد میپوشی...
حتمن مامانبزرگ رو هم کلی گذاشتی سر کار که من اذیتت میکنم... کافیه پام برسه اونجا که همهی غرغرهای عالم رو سرم هوار کنه که چرا این بچهرو میچزونی انقد؟ و من فقط فرصت کنم قبل از منفجر شدن از قهقه یه نگاه: حالا من با تو کار دارم! شلیک کنم طرفت...
تمام اون ابرازهای دیوانهوار هنوزم سیل میشه رو گونههام... دلم میخواد داد بزنم سرت که تو حق نداشتی... قرار نبود جلو بزنی...
یادته تو توچال کمربندم رو میکشیدی که آروم برو... آروم باش! از مسیر لذت ببر...
یا هی مثال انجیر رو -که از قول مهندسپور برات گفته بودم- ناغافل از آستینت میکشیدی بیرون!
این روزها ریتم زندگیم یک هشتم قبله!
حتا این پنتکس بیچاره کلی خاک گرفته که تو بیای دندهی شکستهش رو تعمیر کنی! لاستیکهای حفاظ فاسد شدهشو عوض کنی! دیگه حتا طرفش هم نمیرم! دادت هنوز توی تاریکخونه میپیچه که: دست نزن! کار تو نیست...
.
.
.
توجیه شبت این بود که از خودت یاد گرفتم عشقمو با داد و بیداد و دعوا هوار بزنم!
حالا میبینی منو؟ عوض شدم... حامد و داوود میگن پخته شدم... خودم میگم پیر!
خندههایی که هر یه ربع یه بار از جا میپروندنت و هر از چندی کلی خرج میذاشتن رو دست اقتصاد دست به عصای ما با تو کوچ کردن... فقط گاهی جلوی آینه که بهت زل میزنم یه انعکاس دور میپیچه توی گوشم!
دلم لک زده که آروم از توی تاریکی پیدات بشه و بگی آروم باش... و دستت سرمو بذاره رو شونهت و صدای -به قول خودت- این تیکه گوشت بیمصرف پخش بشه تو سرم!
پ.ن: هنوزم قهرم. حتا روز سال بابای فرانک هم نیومدم سراغت! نمیخوای یه کاری کنی که تموم بشه این روزای گند؟
پ.ن.ن: اصن لعنت به من! خوب شد؟ الان بهتری؟
پ.ن.ن.ن: آخه خاک بر سر من! من چرا انقد خرم؟
پ.ن.ن.ن.ن: به خدا بیای اینجا بنویسی خودزنی و این حرفا.... دیگه آره دیگه!
۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه
چیزهایی که میشود ندید...
قبل اینکه ماشینو بشورم دیدم رو خاک رو شیشهی پنجرهی پشت کمک راننده نوشته: ای مهربانتر از برگ... خط آشنا بود! یه ربع بعد دیدمت که داری سر بالایی نزدیک خونه رو میری بالا رسیدم کنارت شیشه رو دادم پایین: اینورا؟
رد میشدم!من دیدم که چشمات منو نگاه نمیکنن! -برسونمت؟ منم میرم بالا... با مکث دستگیره رو گرفتی... کمربندتو که میبستی: ملگرادو شستی؟ -آره... چطو؟ همینطوری... آخه آینههات هنوز خیسه! نگاهم پشت چراغ افتاد به نک انگشت سبابهی دست چپت... سیاه و دودهای بود! قهقه زدم! -به چی میخندی؟ -به این که فک میکنی من نمیفهمم!
۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه
بازگشت به زبان مادری
وقتی بعد از مدتها زمان پیدا میکنی تا به بلاگت سر بزنی، حس عجیبیه! انگار زمان همونجا از آخرین پست تو وایساده! انگار صحبتت با یکی قطع شده و تو دقیقن میدونی از کی و کجا! انگار یه حافظهی خیلی قوی همهی اون چیزایی رو که لازمه یادت بیاد تا دوباره شروع کنی ثبت کرده.
این مدت ننوشتنهام چندین دلیل داشت:
۱- افسردگی
۲- شلوغی
۳- گیجی
۴- هپروت
۵- ملغمهای از تمام احساسات گُه!
۶- سردرگمی
۷- و در آخر و نه از همه کمتر- بخوانید بیشتر و منفورتر از همهشان!!!ـ تنبلی!!!!
واقعن دست جناب یونگ برای طراحی تست سایه درد نکنه! جواب تست من دروغ، تنبلی و خودم بود! حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
واقعن برای بار هزارم داره بهم ثابت میشه که این جناب از عناصر کار درست بشریت تشریف داشته و دارند و چه بسا که خواهند داشت!
رودهدرازی بسه! بگذریم!
والا غرض از مزاحمت یادآوری مصرف سنجد به خودم بود! در این ایام مبارک دم عیدی شکوم داره غلط نکنم...
باز هم بگذریم. حوادث بر سر من هوار میشوند و دستهجمعی با تکانهای ماجراهای روزمره که گاهی خوابم رو تحت تأثیر قرار میدن نظارهگر گذر ثانیههاییم! و من کماکان چشمم به در دوخته شده که جناب شاهزاده موعود با اسب سپیدش در درگاه اتاق سبز و زرد من ظاهر بشه! طبق معمول و همانطور که در بالا نیز اشاره شد تقصیر نیز همیشه به گردن افسردگی و تنبلیست! جالب اینجاست که گمون نکنم دستکم تا آیندهای خیلی دور هیچکدوم از ما متغیرها و به تبع، توابعمون از رو بریم لذا تا مدت طولانی و نامعلومی اوضاع بر همین سبیل خواهد چرخید! ما هم که راضیییم به رضای خدا و عمرن اگه در جهت تغییر- چه پسرفت و چه پیشرفت- حرکتی از خودمون نشون بدیم! خدا شاهده!
بازم بگذریم
نویده داره میره سفر. یه سفر خوب! انقد خوبه که حتا جرأت نمیکنم بگم دلم میخواد منم برم! امروز یا بهتر بگم دیروز برای اولین بار رفتم خونهشون و عاشق مامان و باباش شدم! دلم خواست که اونجا میموندم اما اونا مسافر بودن و کارهای خودمم هم پیچواپیچ و اخوی گرام هم لنگ دههزار تومن ناقابل در همون حوالی! خلاصه این شد که فقط یکی دو ساعتی فارغ از دنیای دون لذت لحظه بردیم و به قول استاد یوسا عیش مدام کردیم. نکتهی امروز ِ پر از نکته در نوشتهی نویدهی روی وایتبردش خلاصه میشه، یا بهتر بگم جایزهی نکتهی طلایی روز به این جمله میرسه: «سالهاست که مادر پدر را جانجان صدا میکند و سالهاست که پدر در جوابش میگوید جان یا جانِ جانجان و من با این خوشبختی لوسم خوشم»!*
جایزهی نقرهای روز بدون شک به نویده و خونه و خونوادهشون میرسه و جایزهی برنز به ساکنین جیغجیغوی پاسیوی خونهشون: بعلـــــــه! دو تا طوطی کوتولهی بامزه!
* جملهی بندهخدا تمامن نقل به مضمون شدهاست.
اعتراف: اینجانب از آنچه آینده برایش در آستین دارد و نمهنمه رو میکند مثل سگ میترسد! این ترس محترم یا محترمه از نوع فلجکنندهایست.
اینجانب مدتیست با ادبیات و نوشتن و خلاقیت و خواندن ترک رابطه نموده فلذا گویا ایشان نیز اقدام به مقالبه به مثل نمودهاند! باشد که تقدیر پروردگار بر آن قرار گیرد که بین اینجانبان هرچه سریعتر رفع کدورت صورت پذیرد.
بارون گرفت....
ساعت دو شیش دقیقهی بامداد جمعه میباشد و این دیوانه که سرش در زمانی نامعلوم توسط یک چهارپای نجیب مورد گاز واقع شده، با وجود قرار فردا صبح ساعت ده، قصد خواب نداشته و کماکان به تولید گلواژه مشغول است! باشد که حقتعالی از عرش شغلی برای او فرستد تا کمتر وقت خود و خوانندهی احتمالی را به فنا دهد.
درمورد شرایط شغل درخواستی در مجالی دیگر مفصلن قلم خواهم فرسود.
نکتهی آخر این که یک یا دو ناشناس عزیز هر از گاهی این چرتنگاریها را میخوانند و نگارنده مجنون را با فرستادن کلماتی شیرین شادکام میگردانند. هرچند که از اعلام نام خود حذر دارند اما لازم میدانم مراتب تشکر، امتنان و ذوقمرگیم را از این بابت در ملا عام و در محضر آفریدگار که واقف بلامنازع بر مکنونات قلبی حقیر است ابراز دارم! باشد که نوشتههای من و نظرات شما روز به روز افزون گردد! آمین
اشتراک در:
پستها (Atom)