بیمهار دوستت میدارم! میبینی؟
۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه
عنوان ندارد
نهنگها دستهجمعی خودکشی میکنند
ایرانیها دستهجمعی گول میخورند
کسانیهم که گول نمیخورند
دستدر جیب سوت میزنند
حالا میخواهد پیادهروهای انقلاب را گز کنند
یا ولیعصر
میخواهد در کافههای گران قیمت نشسته باشند
یا غذافروشیهای خیابان نیلوفر
آنها
درستتر بگویم ماها فقط سوت میزنیم
دیگر حتا نگاه هم نمیکنیم
۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه
دودوچیچی
بیا خیال ببافیم جای این غصهخوردنهای ابدی.../ تو برای من بادباک بساز/ من برای تو شعر/ تو قصه بباف برای من/ من شالگردن برای تو/ بیهیچ خیال ِ ناراحتی، بابت فردا/ همین کنار مینشینیم/ شلوارهامان را تا زانو میزنیم بالا/ بیخیال حرف مردم/ پاهامان را فرو میکنیم در یخزدگی نهرهای شهرمان/ هر کسی هم که رد شد و نچنچ کرد/ یک لبخند گشاد و بیهوا حوالهش میکنیم/ میدانم نمیشود/ اما بیا دستکم خیال کنیم/ که برگشتهایم به آسمان آبی و آفتاب شفاف کودکی.
۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه
در ستایش سیسالگی
دیدم دیگه نمیتونم. اومدم تو اتاق سفید. در رو پشت سرم بستم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغش. بلندش کردم و آروم اول به پهلو و بعد به پشت گذاشتمش روی زمین. درشو باز کردم. آوردمش بیرون و صندلی محبوبم رو کشیدم جلو. نگهدار پایه رو که رفته بود پشت صندلی و پیچیده بود به پایهی عقب آوردم جلو. خوابوندمش رو پام و پیچ پایهش رو باز کردم. پایه رو کشیدم بیرون و پیچ رو دوباره محکم کردم. پاهام رو باز کردم و گذاشتم دو طرفش. پایه رو تو سوراخ دوم پایه نگهدار فرو کردم و گذاشتم خودشو تو بغلم جا کنه. درست که چفت هم شدیم، حس یه همآغوش قدیمی بهم دست داد که بعد از سالها با لایهای از خجالت و پنهانکاری به رختخواب معشوق قدیمیش خزیده. دستم رو گرفتم به گردنش و خم شدم تا آرشهی هشتپر دستهصدفیش رو بردارم. خیلی باهاش نزدم. یهکم قبل اینکه یهو بذارم کنار همهچی رو از مهیار هدیه گرفتمش. صمغ رو هم از توی جیب جلدش درآوردم و شروع کردم به کشیدن به آرشه. بیاختیار شروع کردم به سوت زدن اولین آهنگی که زدم. چشام پر از اشک شد از اینکه حافظهی جسمم بی هیچ کم و کاستی داشت کار میکرد. انگار برای این تشریفات برنامهریزی شده باشه و بیهیچ خبطی از اول تا آخرش رو از بره. انگار نه انگار که الان سهساله که این نمازگونه رو ترک کردم. صمغکاری که تموم شد دیدم سرش درست به همون جایی از گردنم تکیه کرده که همیشه میکرد. مثه ماههای اول تمرین، زیر بناگوشم به خاطر فشار گوشیش درد گرفته بود. صاف نشستم و صمغ رو پرت کردم توی جلد سیاهش که با دهن باز روی زمین ولو بود. آرشه رو گذاشتم رو سیمها و دستم رو برای بداههنوازی روی گردن کشیدهش میزون کردم. نتهای همیشگی شروع: لا و سل. چشمم افتاد به خرکی که بهم داده بودی. هنوز همون کنج اتاق سفید خالی یه نیمچه تکیهای داده بود به دیوار پشت سرش و بیتوجه به حقارت حجم کوچیکش تو اون اتاق گنده و کنار جلد این ساز که مثه غولهای افسانهها به چشم میاومد مقابلش، مغرور وایساده بود. همونجوری که تو گذاشتیش. انگشت وسطی و حلقهی دست چپم تیر کشید یهو. دیدم آرشه رو سیمها ثابته و من با چه فشاری نتها رو روی سیم سه و چهار نگهداشتم. بند اول هر دوتاشون سفید شده بود. انگشتام رو جوری ول کردم که انگار سیمها برق داشتن. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم -کاری که توش استاد بودم- یادته؟ بغضم ترکید. عین یه بچه کوچولو که بعد از یه گمشدن طولانی، مامانشو می بینه و تا اونلحظه قوی بوده. ولی دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره و اشکش سرازیر میشه. سرم رو گذاشتم روی شونهی قهوهایشو تا نفس داشتم هقهق کردم. آرشه هم آروم از روی سیمها اومد و پایین و کنار مچ پای راستم سرش مماس زمین شد.
واتعجبا
من ۲۱ ساعت خوابیدم الان که پاشدم نسبت اتفاقات دنیا کلن :O شدم. اصحاب کهف واقعن چه حالی داشتن؟
دوتا از دوستان مزدوج شدن، یکی از دوستان پاش شکسته، لپتاپ و دوربین یکی از دوستان رو به سرقت بردن. همه راجع به گلشیفته حرف میزنن. ویکیپدیا در اعتراض به قانونی که هیچی تاحالا ازش نشنیدم ۲۴ ساعت خودشو سیاه کرده. اون قانون رو هم که میرم میخونم شاخ درمیآرم انقد عجیبه.
ولی خب خودمونیم اساس دنیا هنوز سرجاشه. دنیا رو هنوز کثافتا میچرخونن و بازار کار خالهزنکها هم خوب گرمه...
دوتا از دوستان مزدوج شدن، یکی از دوستان پاش شکسته، لپتاپ و دوربین یکی از دوستان رو به سرقت بردن. همه راجع به گلشیفته حرف میزنن. ویکیپدیا در اعتراض به قانونی که هیچی تاحالا ازش نشنیدم ۲۴ ساعت خودشو سیاه کرده. اون قانون رو هم که میرم میخونم شاخ درمیآرم انقد عجیبه.
ولی خب خودمونیم اساس دنیا هنوز سرجاشه. دنیا رو هنوز کثافتا میچرخونن و بازار کار خالهزنکها هم خوب گرمه...
۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه
عمو احمد
وقتی که بچه بودم و مدام بیهوا میدویدم فقط عمو احمد بلد بود بهار رو جوری بگه باهار که میخکوب شم سرجام!
عزیزترین اعتراف
کدام خاکستری
تو را کشانده به اینجا؟
که شبها زوزه میکشی
در خودت
...
این شربت تلخ
از بابت چیست؟
اندوه فردا؟
نوشته شده به تاریخ قرنها قبل شاید اواسط دههی هفتاد
پ.ن: این نوشته از من نیست. از عزیزیست که نوشتن را ترک کرده و این دارد دیوانهام میکند.
بعد از مدتها
بعد از رفتنت اولین باره که مییام اینجا. هنوز احساس می کنم بوی کتلت می آد!
کنار اجاق وایساده بودم و حواسم بود که غذا نسوزه... اما دنده ی دوربین پنتکس قدیمی هم بدجوری گیر کرده بود. اومدی تو آشپزخونه. مثل همیشه چند دقیقه نگام کردی، بعد گفتی بده به من... یه نگاهی انداختم بهت که: لابد میخوای گم و گورش کنی دیگه، جواب دادم شام حاضره! از تشرم اوقاتت تلخ شد! خواستم معذرت بخوام ولی دنده ی دوربین بدجور گیر کرده بود... فکر کردم بعد شام از دلت درمیارم
تو می دونستی... اون روز تو هم خاکستری شده بودی... امکان نداشت که ندونی... تو می دونستی که من حتی فرصت نمی کنم دوباره چشماتو ببینم...عذرخواهی که
حالا خوشحالی که یکی طلب تو شد؟ حالا خوشحالی که من موندم و تو مدام میای و می شینی اینجا رو به روم و زل می زنی بهم؟
اگه اون دنده ی لعنتی گیر نکرده بود... اگه سحر نگفته بود فردا می خواد بره عکاسی... اگه حتی حوصله داشتم برم بیرون و باتری بخرم واسه ی دوربین سونی...یا هزار تا اگه ی عوضی دیگه اون شب دلخور نمی شدی و من که هر چیز این زندگی و به خاطر تو دوست داشتم... تا ابد قرار نبود از بوی کتلت... غذای خودمون بیزار بشم
نوشته شده به تاریخ ۱۰ می دوهزار و نه
بارانگردی یا در انتظار خشک شدن شهر ابری
برگرد
قهوه دم کشیده
من تو را بخشیدهم
برگرد
چلو در انتظار آرشه ترک میخورد
و جیبهای پر از فقرمان کفاف تعمیر خیلی چیزها را نمیدهد
برگرد
شبهای بیخوابی دوباره اینجایند
باران خود را به شیشهها میکوبد
برگرد
ناقوسهای کلیسای میدان ناله میکنند که شب شده است
مردم به خانههاشان فرار میکنند
به دود و الکل و تلویزیون پناه میبرند
به خانههای خالی
خانههای پر
خانههای سرد یا گرم
چه فرقی میکند
مهم این است که این تخت زمانی کوچک بود
اما این شبها از چهار طرف کش میآید
دیوارها هم عقب میکشند
همان دیوارهایی که قد یک خمیازهی کشدار هم میانشان جا نبود
کسی انگار به ثانیهها نگهدارنده میزند
برای ماندگاری طولانی
گزارش روز را به پایان میبرم
خودم را آوار میکنم روی مبل سیاهی که جا گذاشتهای
حالا من منتظرم
منتظر کلیدی که در این قفل نمیچرخد
مهم نیست
شاید زمان هم دیگر نمیگذرد
پس این لحظه با لحظهی بعد هیچ فرقی ندارد
دیوارهای سفید مرا به فکر فرو میبرند
میدانی...
کمکم دارم به این نتیجه میرسم که
به درک! برنگرد...
پ.ن: کاش میشد سر این نتیجه ماند. نمیشود ولی!
پ.ن: کاش میشد سر این نتیجه ماند. نمیشود ولی!
۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه
بهانهتراشی
من اول باید تمرین ننوشتم کنم تا دستم توی تمرین نوشتن باز شه. تنها مشکل این شیوه اینه که نمیفهمی کی داری تو ننوشتن پیشرفت میکنی و به جای خوبی میرسی. نمیفهمی کی دیگه وقت نوشتنه...
اشتراک در:
پستها (Atom)