۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
اندر باب فیلمنامهنویسی در ایران
بذارید از همین اول سنگهامونو وا بکنیم!
۱. این یک مقاله نیست.
۲. فاقد هرنوع ارزش مطالعاتی و پژوهشیه!
۳. صرفن غرغرهای شخص شخیص نگارندهست که بعد بوقی رفته دو تا فیلم دیده و الان از حرص پول گزاف بلیت دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره!
۴.کاری پیش اومد بقیهشو بعدن مینویسم.
۵. من هیچ تخصصی در این زمینه ندارم.
فیلم «سنپترزبورگ» و «لطفن مزاحم نشوید» را دیدم. فیلمنامهها عاقبتی شبیه کشتی تایتانیک دارند: تا جایی باشکوه و مجللاند و از جایی که معلوم نیست کجاست و به دلیلی که معلوم نیست چیست (شاید همان کوه یخ نامرئی پلید باشد) ناگهان به دو نیمه شکاف میخورد و طبعن لازم به اشاره نیست که سرنوشت هرکدام از دو نیمه چیست. زحمت نابودی نیمهی اول را نیمهی دوم داوطلبانه به دوش میکشد.
باز در مورد اول توانایی پیمان قاسمخانی در ایجاد لحظههای طنز چه در بازی و چه در متن لقمه را قدری سهلتر از گلوی تماشاچی پایین میبرد. ولی متاسفانه برخلاف ستایشهای پرآب و تاب سینماگران نامدار- همه از اقوام و دوستان گروه سازنده- درمورد فیلم دوم که در تمام تبلیغات محیطی فیلم نیز به چشم میخورد ریتم بد - بخوانید غلط- فیلم، خصوصن از ابتدای داستان دوم تماشاچی را وامیدارد حجم خارداری را که حلقش را آزار میدهد یا با بدبختی و درد و بسیار کند فرو دهد یا آن را بیرون بریزد همانطور که بسیاری از آنها انجام دادند. و من بعد از مدتها شاهد خروج دستهجمعی عدهی زیادی از تماشاچیان از سالن بودم. باقی نیز یا سر در گوش دلدار داشتند، یا خیره به نور آبی موبایلهایشان بازی میکردند، یا خودآزارانی بودند مثل من که میخواستند ببینند آخر این شبه شکنجه به کجا میرسد.
تیتراژ پایان فیلم شُک آخر بود! باور نمیکردم همکاری و همیاری این خیل عظیم از سینماگران پرسابقه چنین نتیجهای داده باشد.
از سالن فکری بیرون آمدم. گشتی در گالری پردیس ملت زدم. کارهای نمایشگاه هم وضع بهتری از فیلمها نداشت. معلوم نبود بر چه اساس انتخاب شدهاند و چرا در این گالری حرفهای. خوشبختانه فریاد مسئول گالری مبنی بر تعطیل بودن گالری مرا از جا پراند و از ادامهی خودآزاری بازداشت. سلانه سلانه بیرون میآمدم و سوز هوای نیمهشب اوایل پاییز کمی حرارتم را دفع میکرد. دوباره یکی از همین تبلیغات محیطی را دیدم: رخشان بنیاعتماد: فیلمی جذاب و متفاوت از سینمای مستقل!
خانم بنیاعتماد!! کدوم مستقل؟ مستقل از چی؟ کدوم متفاوت؟ کدوم جذاب؟ شما که فیلم رو دیدید نگفتید به شاگردتون که ریتم دوسوم آخر فیلم انگار تصادف کرده و داره نفس آخر رو میکشه؟ شما دیگه چرا؟
رو حرف رضایی و گلمکانی- این جناب آخری در مورد پارکوی هم اظهار نظری داشتند که اصل کلام انقدر چرند بود یادم نمیآد فقط خندهی انفجاری بعدش رو الان یادمه!- خیلی نمیشه حساب کرد چون هم جوگیر میشن، هم اهل رفیقبازی و هندونه و بادمجوناند. تکرار میکنم شما دیگه چرا؟!
خلاصه که خانم بنیاعتماد فاکتور اعتمادی که از طرف من از دست دادید- و بدون شک از طرف خیلیهای دیگه- دستکم به من یکی ۴ هزار تومن بدهکارید!
پ.ن: مورد ۴م مرتفع شده بدونشک که من متن را تمام کردهام اما بیمارم و آن راحذف نمیکنم. به زعم خودم برای صداقت، شاید هم چون همیشه ۵ را به ۴ ترجیح دادهام! به هر حال تمام اینها و حتا خود متن نشانههای بیماریست!
پ.ن۲: جملهی کدوم مستقل؟ مستقل از چی؟ واو به واو گفتهی دوست سینماگر جوانیست که او هم مثل من اعصاب تماشای این وضع دردناک را ندارد... این دو جمله را موقع درد دل و غرغرهای همیشگی تقریبا با فریاد ادا کرد!
۵. من هیچ تخصصی در این زمینه ندارم.
فیلم «سنپترزبورگ» و «لطفن مزاحم نشوید» را دیدم. فیلمنامهها عاقبتی شبیه کشتی تایتانیک دارند: تا جایی باشکوه و مجللاند و از جایی که معلوم نیست کجاست و به دلیلی که معلوم نیست چیست (شاید همان کوه یخ نامرئی پلید باشد) ناگهان به دو نیمه شکاف میخورد و طبعن لازم به اشاره نیست که سرنوشت هرکدام از دو نیمه چیست. زحمت نابودی نیمهی اول را نیمهی دوم داوطلبانه به دوش میکشد.
باز در مورد اول توانایی پیمان قاسمخانی در ایجاد لحظههای طنز چه در بازی و چه در متن لقمه را قدری سهلتر از گلوی تماشاچی پایین میبرد. ولی متاسفانه برخلاف ستایشهای پرآب و تاب سینماگران نامدار- همه از اقوام و دوستان گروه سازنده- درمورد فیلم دوم که در تمام تبلیغات محیطی فیلم نیز به چشم میخورد ریتم بد - بخوانید غلط- فیلم، خصوصن از ابتدای داستان دوم تماشاچی را وامیدارد حجم خارداری را که حلقش را آزار میدهد یا با بدبختی و درد و بسیار کند فرو دهد یا آن را بیرون بریزد همانطور که بسیاری از آنها انجام دادند. و من بعد از مدتها شاهد خروج دستهجمعی عدهی زیادی از تماشاچیان از سالن بودم. باقی نیز یا سر در گوش دلدار داشتند، یا خیره به نور آبی موبایلهایشان بازی میکردند، یا خودآزارانی بودند مثل من که میخواستند ببینند آخر این شبه شکنجه به کجا میرسد.
تیتراژ پایان فیلم شُک آخر بود! باور نمیکردم همکاری و همیاری این خیل عظیم از سینماگران پرسابقه چنین نتیجهای داده باشد.
از سالن فکری بیرون آمدم. گشتی در گالری پردیس ملت زدم. کارهای نمایشگاه هم وضع بهتری از فیلمها نداشت. معلوم نبود بر چه اساس انتخاب شدهاند و چرا در این گالری حرفهای. خوشبختانه فریاد مسئول گالری مبنی بر تعطیل بودن گالری مرا از جا پراند و از ادامهی خودآزاری بازداشت. سلانه سلانه بیرون میآمدم و سوز هوای نیمهشب اوایل پاییز کمی حرارتم را دفع میکرد. دوباره یکی از همین تبلیغات محیطی را دیدم: رخشان بنیاعتماد: فیلمی جذاب و متفاوت از سینمای مستقل!
خانم بنیاعتماد!! کدوم مستقل؟ مستقل از چی؟ کدوم متفاوت؟ کدوم جذاب؟ شما که فیلم رو دیدید نگفتید به شاگردتون که ریتم دوسوم آخر فیلم انگار تصادف کرده و داره نفس آخر رو میکشه؟ شما دیگه چرا؟
رو حرف رضایی و گلمکانی- این جناب آخری در مورد پارکوی هم اظهار نظری داشتند که اصل کلام انقدر چرند بود یادم نمیآد فقط خندهی انفجاری بعدش رو الان یادمه!- خیلی نمیشه حساب کرد چون هم جوگیر میشن، هم اهل رفیقبازی و هندونه و بادمجوناند. تکرار میکنم شما دیگه چرا؟!
خلاصه که خانم بنیاعتماد فاکتور اعتمادی که از طرف من از دست دادید- و بدون شک از طرف خیلیهای دیگه- دستکم به من یکی ۴ هزار تومن بدهکارید!
پ.ن: مورد ۴م مرتفع شده بدونشک که من متن را تمام کردهام اما بیمارم و آن راحذف نمیکنم. به زعم خودم برای صداقت، شاید هم چون همیشه ۵ را به ۴ ترجیح دادهام! به هر حال تمام اینها و حتا خود متن نشانههای بیماریست!
پ.ن۲: جملهی کدوم مستقل؟ مستقل از چی؟ واو به واو گفتهی دوست سینماگر جوانیست که او هم مثل من اعصاب تماشای این وضع دردناک را ندارد... این دو جمله را موقع درد دل و غرغرهای همیشگی تقریبا با فریاد ادا کرد!
۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه
دردبازی
ستارهها این بالا
- بسیار و نزدیک-
تو در قلبم
- دور و اندک-
و من حیرتزده بر ایوان شب
-ایستادهایم-
کوهها در من میپیچند
سکوت سیاه و یکدست را
پارس سگهای خوابزده
تکهتکه میکند
کسی در سرم
خودش را به دیوار میکوبد
و بیدارنشستگان
از حفرههای خالی پنجرههاشان
دست تکان میدهند برای من
شب خود را به من میرساند
سگها به کوهستان فرار میکنند
سکوت
بر سرم دست میکشد
و بر زبانم
بوسه میزند
تو در من خاموش میشوی
و من در شب
۵شنبه ۲۷ آبان ۸۹
۴بامداد
۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه
همینقدر سیاه...
وقتی ثانیهها به اندازهی کافی دور شن، همهچیز واضحتر دیده میشه... الان من میدونم ماجرا از چه قراره. نکته اینجاست که تو چیزی رو از من توقع داری که من براش تربیت نشدم. آره به همین راحتی. دوست داشتن هم تربیت میخواد چون آداب داره، مثه هرچیز دیگهای! و وقتی این آداب رو ندونی... ندونی که اصلن برای چه اتفاق میافته... وقتی ناب و خالصانه دوستت نداشته باشن... یعنی تا این سن دوست داشته نشده باشی... هرگز نمیتونی ادعا کنی که میدونی... انگار تصویر مخدوشی میشی از یه نقاشی قاجار... که اونم به قول خودشون کپیهای خام بوده از کار فلان استاد فرنگ!
پسر مکث کرد تا نفس بکشد.
دختر خیره بود در سکوت.
پسر یک آن حس کرد چهقدر دوستش دارد...
دهان دختر نیمه باز شد، انگار بخواهد چیزی بگوید... چیزی که همین الان به ذهنش آمده.
پسر دوباره حس کرد نفرت تا خرخرهاش بالا میآید...
چیزی که به ذهن دختر رسیده بود به حد کافی قدرت نداشت که بیرون بیاید... شاید هم حوصله. دهانش مدتی همانجور نیمهباز ماند.
پسرک دوباره که نگاهش کرد دید دهنش بستهاست... انگار از اول خیال کرده که باز شده... نفرت دوباره رفت پی کارش.
برای همینه که از اول هربار بهت گفتم دوست دارم باورت نشد... تقصیر تو نیست! احساس من قلابیه!
ابروی راست دخترک بالا رفت... انگار بخواهد بگوید اِ؟
تو خونه انگار همیشه نامرئی باشم... دیده نمیشدم، مگه وقتایی که مریض بودم. تمام زندگی من صرف این شد که یه راهی پیدا کنم تا یه پول گنده بهم بزنم و برم! برم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نکنم!
نفرت دوباره جوشید: پسرک اینبار صدای ذهن دختر را شنید که میگفت پس برای همینه که هنوز اینجایی؟ نفرت در اندام و صورت پسر بروز کرد...
دختر ترسید و این را با روشن کردن سیگاری نشان داد... سیگار نصفه روشن شد و دود گلویش را حسابی میسوزاند.
پسر از این حرکت جا خورد، انگار متوجه شگرد دختر نشده باشد. نفرت عقب نشینی کرد اما نه کاملن... پلک چپ پسر پرش نامحسوسی داشت.
پوزخند خفیفی بر صورت دخترک نشست و تا مدتها جا خوش کرد. دختر بلند شد و در اتاق راه افتاد.
گردن پسر با حرکت او پن میزد. دهانش بیصدا باز و بسته میشد... نه مثل ماهیها... مثل کسی که چیزی داغ در دهان داشته باشد و در جمعی از سر خجالت نشود لقمه را بیرون بیاورد و مدام در تلاشی خندهدار برای خنک کردن آن چیز، از دهان نفس بکشد. گردنش ناگهان از حرکت ایستاد... انگار کارگری در مقابل فرمان ابلهانهی کارفرما... چشمها نیز بیاراده بسته شدند.
صدای کفشهای پاشنهبلند دخترک در تاریکی پشت پلکها میپیچید. صدا نزدیک و قطع شد.
پسر از ترس چشم باز کرد. دختر بالای سرش ایستاده بود و با دست چیزی را که او رویش نشسته بود میکشید.
پسرک از جا پرید.
چیزی که نمیشد برازندهی دختر تصور کرد با چروکهایی خندهآور در دست دختر آویزان ماند. دختر رغبت به پوشیدن نکرد. مانتو را روی دستش انداخت. به سمت در رفت. دست چپش را برد به سمت دستگیره، آرام در را به سمت خود کشید، نیمه باز رها کرد تا سر بچرخاند به طرف پسر و با سکوتی سنگین نگاهش کند، جملهاش که در دهان خوب قوام آمد با صدایی که صدای خودش بود اما ۱۵سال پیرتر بگوید: نمیخوام وقتی برمیگردم چیزی که تو رو یادم بندازه ببینم! دیگه فرقی نمیکنه اینجا باشی یا نه...
چشمان پسر دوباره بسته شد.
اینبار صدای در در تاریکی طنین انداخت.
۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
امروز...
اوضاع بیست و چهار سالگی بده! اما امروز خوب بود... من همهش دارم به افسردگی میبازم! تازگیها هم که اینسومنیا اضافه شده!
اما امروز تو یک ساعت و نیم سه تا غذا درست کردم که طبق نظر کارشناسا هر سه تا روانی کننده بودند... حال نداشتم بپرسم این اِ گود وی اُر اِ بد وی! از قیافههاشون میشد اولی رو حدس زد! فک کنم باید ول کنم برم آشپز شم!
آشپزی جذابه و کار آدمهای باهوشه! خصوصن در مبحث ای.کیو!
دارم ترجمه میکنم دوباره بعد از مدتها و استعدادم در این زمینه گاهی لبخند رو به یاد میاره. ترجمه رو دوست دارم.
پیرهن بابا رو ساعت یک و نیم بعد از نصفه شب با رقص اتو کردم و این حالمو خوب کرد! البته طبق معمول همهچی تقصیر آهنگ آی ویل سروایوه!
بعد که رفتم غذای محمود رو بذارم تو حیات یهو دیدم اااااا! چهقدر ستاره! حال آسمون خراب بود! حسابی شبیه گنبد شده بود... خرس بزرگ و کوچیک هم بودن! چند تا ماهواره هم دیدم! خلاصه از اون احوالی بود که از آسمون تهران کاملن بعیده! کلی از سرما و آسمون و ستارهها لذت بردم بعد ار مدتها! کلی خیره به آسمون چرخیدمو بعدش از سرگیجهاش ذوقمرگ شدم!
آخر سر هم تشکر کردم و اومد تو نشستم سر ترجمهام.
پ.ن: درمورد ترجمه و دستور اون سه تا غذا بهزودی مینویسم!
پ.ن: بله هنوز یادمه که یه پست در مورد چیستی و چرایی اثر هنری بدهکارم!
تا بعد
۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه
بر مدار این روزها...
دانه دانه
خوشیهای اندکمان را
صاحب میشوند
سند میزنند به نام خودشان
همسایه میشوند با خلوتمان
تک تکمان را وارسی میکنند
دسته دسته جدامان میکنند
میریزند در شیشههای مربا
میگذارند روی رف
کتابهامان
ننوشته
نخوانده
خاک میخورند در کشوهای میز تحریر
و ذهنمان
حرفهامان
نشنیده
نگفته
بغض میشوند در گلوهای بستهمان
مشتهامان
همیشه گره
و تو باز هم تلخ میخندی که
میترسم روزی برسد
که برای خودکشی هم مجوز بخواهند ازمان!
۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه
روزهای معمولی
مشتت
از سکوت من
گره میشود!
بغض من از مشت تو
شروع!
حالا
شب شده
تو خوابیدهای
بغض من آرام
باز میشود!
صبح کجا مانده؟
دیر کند
تو هم با من غرق میشوی...
رسم همیشگی...
و حالا در نقطهی همیشهام
کلمات فرار میکنند
ماه پشت ابر مانده
و بالش نیمهشب
پر از اشکهای نریختهاست!
از سر ِ...
نمیآیم...
نمیآیم...
دستِ آخر
از سر ِ...
همینطور سر پا
نمینشینم
نیامده میروم!
شبیه برف تهران شدهام...
۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
بلاهت
کبوتری امروز از پنجرهام گذشت که کودکیام را بر بال میبرد...
با روپوش خاکستری... با کفشهای رنگ باخته در قدم زدنهای بسیار...
کلاغی امروز از بالای سرم گذشت که دخترانگیام را به منقار داشت ...
.
.
.
.
عقابی امروز از آسمان شهرم گذشت که دلم را در پنجه میفشرد... دلی را که باخته بودم در هزارهی پیشین به پیامبری که از راههای دور میآید
نوشته شده به تاریخ ۲۴ آذر ۸۵
بازنویسی ۸ مهر ۸۸
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
دیگر هرگز
دیگر برای خودم بودن به خودم زحمت نمیدهم... خودم را گم کردهام! هربار که به خودم میرسم... میبینم که کپی دسته چندم کسی هستم... گاهی حتا از کسانی که ندیدهام!
دو روز پیش سر خدا جیغ کشیدم!
یه سوال
یعنی واقعن هیچکس این بلاگ رو نمیخونه؟!
اشکال نداره... به هر حال من به نوشتن ادامه میدم!
البته فعلن برای مدت کوتاهی سرم خیلی شلوغ خواهد بود. اما بهزودی یک پست درمورد تولید اثر هنری خواهم نوشت!
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
یادداشتی از علی خطیب درمورد اجرای گروهی از بندرعباس
تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» به کارگردانی ابراهیم پشتکوهی
تا پایان شهریور ماه کارگاه نمای...ش تئاتر شهر
ساعت 20.15
«ما کرگدن بودیم که ماندیم»؛ این تعبیر کارگردان برگزیده شهرستانی از شرایط نامساعد تئاتر در سالهای گذشته است. او معتقد است تمام توانایی و استعدادهای تئاتر شهرستان به دلیل شناخت نادرست و بیدانش برخی از اعضای هیئت انتخاب و کارشناسانی که از سوی مرکز هنرهای نمایشی به جشنوارههای استانی و منطقهای اعزام میشوند، در نطفه خفه میشود.
10 سال از زمانی ابراهیم پشتکوهی برای اجرای نخستین نمایش خود در جشنواره هجدهم تئاتر فجر جایزه بهترین کارگردانی را دریافت کرد، میگذرد. به گفته این کارگردان، گروه او در این سالها به صورت فعال کار تئاتر را در بندرعباس و کنار سواحل خلیج فارس دنبال کردهاند.
ابراهیم پشتکوهی که به خاطر اجراهای پست مدرن و تئاترهای نوگرایش به عنوان یک کارگردان خلاق شهرستانی شناخته میشود، در نمایش «شکار روباه» دستیار علی رفیعی بود. او با نمایش «تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» راهی جشنواره بیست و هشتم تئاتر فجر شد و این نمایش به عنوان اثر برگزیده بخش تجربههای نو به بخش مسابقه بینالملل راه یافت و اکنون به مدت دو هفته در کارگاه نمایش اجرای عمومی میشود.
«تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» برداشتی از مکبث با تلفیق آیین زار جنوب ایران است. این کارگردان معتقد است، باید از آیین زار به صورت دراماتیک در یک تئاتر استفاده کرد. تاکنون هرچه از این آیین استفاده شده، به صورت توریستی بوده است.
پشتکوهی عقیده دارد دیگر زمان آن رسیده هنرمندان به آثار مهم جهان به شکل تازهای نگاه کنند.او با نگاهی تازه به مکبث به مخاطبان خود منتقل میکند که هیچ کس نابود نمیشود، مگر از درون خود. او میگوید: «در این نمایش مکبث برای بابا زار شدن دست به جنایت میزند. مکبث از پادشاهی اسکاتلند به بابا زاری اهل هوا در جنوب ایران میپیوندد.»
صحنه اول تراژدی شکسپیر، خواهران جادو و پیشبینیهای آنان جرقهای برای ورود مکبث به دنیای متافیزیکی و رازآلود اهل هوا است. در این نمایش با نامهای تازهای از اثر شکسپیر مواجهایم زیرا حرف اول اسم هر بازیگر به نام اول یکی از شخصیتهای نمایش اضافه شده است. در این میان با دو شخصیت تازه هم روبرو می شویم که به گفته پشتکوهی نماد طبقه فرودست جامعه هستند.
این کارگردان معتقد است تمام تراژدی درباره طبقه اشراف جامعهاند، بنابراین او تمایل پیدا میکند تا با پررنگ کردن شخصیت خدمتکاران پشتپرده و کم رنگ مکبث و لیدی مکبث به اجرایش شکل دیگری بدهد.
او میگوید: «ما در این اجرا تنها آغاز و پایان یک دیکتاتوری را نشان میدهیم و به قدرت رسیدن و حکومت پادشاه بعدی کاری نداریم.» نمایش «تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» از این فراتر رفته و رگههایی از طنز را هم به اثر کلاسیک اضافه کرده و به آن جنبه پارودی داده است.
پشت کوهی میگوید: «آیین زار در این نمایش بیشتر دستمایه محتوا شده و از نظر اجرایی ما به شیوههای نمایش شرق کابوکی، کاتاگالی و گیوکن نزدیک شدهایم.»
فضاسازی با نور نیز در اجراهای این کارگردان سبک تازهای است به ویژه وقتی این فضاسازی با موسیقیهای بومی و منطقهای جنوب بیامیزد. پشتکوهی با اشاره به اجرای جشنواره تئاتر فجر این نمایش در تالار مولوی، میگوید: «کارگاه نمایش از نظر امکانات نوری مناسب اجرای ما نیست و برخی از طراحیها و فضاسازیها در اجرای عمومی عملی نشد.»
این نمایش که با حمایت مرکز هنرهای نمایشی به صحنه میرود فقط 15 اجرا در تئاتر شهر دارد. پشتکوهی میگوید: «گروه ما درهر شرایطی تئاتر را دنبال میکنند، خیلی وقتها با بچههای گروه ماهیگیری کرده و پول فروش ماهیها را برای تولید تئاتر هزینه کردهایم. اگر به ما سالن اجرا ندادهاند یا نمایشهایمان توقیف شده آثارمان را در کنار ساحل دریا یا مکانهای شخصی برای مخاطبمان اجرا کردهایم.»
این گروه تاکنون هیچ مبلغی از قرارداد 12 میلیونی خود را از مرکز هنرهای نمایشی نگرفته و هزینههای خود را به صورت شخصی تأمین کردهاند. محل اقامت آنان نیز با حمایت مسئولان استانداری هرمزگان در تهران تأمین شده است.
«تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» که از یکشنبه 14 شهریور اجرای خود را آغاز کرده به عنوان اثری از بندرعباس تا پایان ماه ساعت 20:15 درکارگاه نمایش تئاتر شهر اجرا میشود.
تا پایان شهریور ماه کارگاه نمای...ش تئاتر شهر
ساعت 20.15
«ما کرگدن بودیم که ماندیم»؛ این تعبیر کارگردان برگزیده شهرستانی از شرایط نامساعد تئاتر در سالهای گذشته است. او معتقد است تمام توانایی و استعدادهای تئاتر شهرستان به دلیل شناخت نادرست و بیدانش برخی از اعضای هیئت انتخاب و کارشناسانی که از سوی مرکز هنرهای نمایشی به جشنوارههای استانی و منطقهای اعزام میشوند، در نطفه خفه میشود.
10 سال از زمانی ابراهیم پشتکوهی برای اجرای نخستین نمایش خود در جشنواره هجدهم تئاتر فجر جایزه بهترین کارگردانی را دریافت کرد، میگذرد. به گفته این کارگردان، گروه او در این سالها به صورت فعال کار تئاتر را در بندرعباس و کنار سواحل خلیج فارس دنبال کردهاند.
ابراهیم پشتکوهی که به خاطر اجراهای پست مدرن و تئاترهای نوگرایش به عنوان یک کارگردان خلاق شهرستانی شناخته میشود، در نمایش «شکار روباه» دستیار علی رفیعی بود. او با نمایش «تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» راهی جشنواره بیست و هشتم تئاتر فجر شد و این نمایش به عنوان اثر برگزیده بخش تجربههای نو به بخش مسابقه بینالملل راه یافت و اکنون به مدت دو هفته در کارگاه نمایش اجرای عمومی میشود.
«تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» برداشتی از مکبث با تلفیق آیین زار جنوب ایران است. این کارگردان معتقد است، باید از آیین زار به صورت دراماتیک در یک تئاتر استفاده کرد. تاکنون هرچه از این آیین استفاده شده، به صورت توریستی بوده است.
پشتکوهی عقیده دارد دیگر زمان آن رسیده هنرمندان به آثار مهم جهان به شکل تازهای نگاه کنند.او با نگاهی تازه به مکبث به مخاطبان خود منتقل میکند که هیچ کس نابود نمیشود، مگر از درون خود. او میگوید: «در این نمایش مکبث برای بابا زار شدن دست به جنایت میزند. مکبث از پادشاهی اسکاتلند به بابا زاری اهل هوا در جنوب ایران میپیوندد.»
صحنه اول تراژدی شکسپیر، خواهران جادو و پیشبینیهای آنان جرقهای برای ورود مکبث به دنیای متافیزیکی و رازآلود اهل هوا است. در این نمایش با نامهای تازهای از اثر شکسپیر مواجهایم زیرا حرف اول اسم هر بازیگر به نام اول یکی از شخصیتهای نمایش اضافه شده است. در این میان با دو شخصیت تازه هم روبرو می شویم که به گفته پشتکوهی نماد طبقه فرودست جامعه هستند.
این کارگردان معتقد است تمام تراژدی درباره طبقه اشراف جامعهاند، بنابراین او تمایل پیدا میکند تا با پررنگ کردن شخصیت خدمتکاران پشتپرده و کم رنگ مکبث و لیدی مکبث به اجرایش شکل دیگری بدهد.
او میگوید: «ما در این اجرا تنها آغاز و پایان یک دیکتاتوری را نشان میدهیم و به قدرت رسیدن و حکومت پادشاه بعدی کاری نداریم.» نمایش «تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» از این فراتر رفته و رگههایی از طنز را هم به اثر کلاسیک اضافه کرده و به آن جنبه پارودی داده است.
پشت کوهی میگوید: «آیین زار در این نمایش بیشتر دستمایه محتوا شده و از نظر اجرایی ما به شیوههای نمایش شرق کابوکی، کاتاگالی و گیوکن نزدیک شدهایم.»
فضاسازی با نور نیز در اجراهای این کارگردان سبک تازهای است به ویژه وقتی این فضاسازی با موسیقیهای بومی و منطقهای جنوب بیامیزد. پشتکوهی با اشاره به اجرای جشنواره تئاتر فجر این نمایش در تالار مولوی، میگوید: «کارگاه نمایش از نظر امکانات نوری مناسب اجرای ما نیست و برخی از طراحیها و فضاسازیها در اجرای عمومی عملی نشد.»
این نمایش که با حمایت مرکز هنرهای نمایشی به صحنه میرود فقط 15 اجرا در تئاتر شهر دارد. پشتکوهی میگوید: «گروه ما درهر شرایطی تئاتر را دنبال میکنند، خیلی وقتها با بچههای گروه ماهیگیری کرده و پول فروش ماهیها را برای تولید تئاتر هزینه کردهایم. اگر به ما سالن اجرا ندادهاند یا نمایشهایمان توقیف شده آثارمان را در کنار ساحل دریا یا مکانهای شخصی برای مخاطبمان اجرا کردهایم.»
این گروه تاکنون هیچ مبلغی از قرارداد 12 میلیونی خود را از مرکز هنرهای نمایشی نگرفته و هزینههای خود را به صورت شخصی تأمین کردهاند. محل اقامت آنان نیز با حمایت مسئولان استانداری هرمزگان در تهران تأمین شده است.
«تنها سگ اولی میداند چرا پارس میکند مکبث» که از یکشنبه 14 شهریور اجرای خود را آغاز کرده به عنوان اثری از بندرعباس تا پایان ماه ساعت 20:15 درکارگاه نمایش تئاتر شهر اجرا میشود.
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
بدون شرح
و چه تلخی ناخواندهای قلب تو را گرفت
و چه تلخی ناهنگامی قلب مرا شکست
و چه تلخی بیپایانی میان ما نشست...
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
جمعه ۵ شهریور ۸۹
از پنجشنبه ساعت ۲ بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم تا ۶ صبح امروز نخوابیدم... برای چندمین بار فایت کلاب\ باشگاه مشتزنی و دیدم و با ارشیا چت کردم که اونم بیخوابی زده بود به سرش. ۶:۱۵ هم زدم بیرون چون با طاهره قرار اسکیت داشتم، البته نهایتن به پیادهروی با چاشنی دو ختم شد. اما خوب بود. ۷:۳۰ برگشتم خونه و یه کم درازنشست تمرین کردم. گرم بود هوا! کولر رو روشن کردم. عرق کرده بودم... خواستم برم حموم اما چون مامان بیدار بود گفتم الان سر کولر روشن کردن و حموم رفتن دعوام میکنه... اینا چیزهاییه که من بهش اهمییتی نمیدم اما گویا مهمه چون ممکنه آدم سرما بخوره و از کار و زندگیش بیفته!
خلاصه این که تنبلی هم غلبه کرد و از خیر حموم گذشتم! یه چند صفحه قرآن خوندم و بیهوش شدم. ماجرای این قرآن خوندن هم اینه که میخوام ببینم واقعن کدوم یکی از نظریههای موجود در موردش با دید من درسته، البته دروغ چرا بدم میآد که هنوز نخوندمش چون در طول زندگیم بحثهای زیادی داشتم که بهش ربط پیدا کرده... و حس ضعف عجیبی میکنم در این زمینه.
باز هم بگذریم... هشت و نیم امروز صبح خوابیدم و هفت و نیم بیدار شدم... تازگیها تو خواب بیشتر بهم خوش میگذره... میرم جاهایی که دلم میخواد! انگار از زندگی دارم به خواب پناه میبرم... آره این یعنی افسردگی!... اما باز هم بگذریم! همهی اینا رو گفتم که بگم دیشب تو خواب توی کوچه پس کوچههای شمرون و نیاورون و قیطریه... همونهایی که پر سربالایی و سرپایینیه... اسب سواری کردم... یه اسب قهوهای! آروم یورتمه میرفت و من میمردم از لذت و آرامش...
چطوری میشه به این لذت پناهنده نشد...؟
هنوز انعکاس صدای سمش روی سطح کوچهها تو گوشمه!
هنوز صدا میزنند مرا...
به آینه بازمیگردم
خطوط سخن میگویند
خندههایم بیستوسه سالهاند
گریههایم مسنتر
بیصدا...آرام... متین
همچون بیوهزنی میانهسال
از آینه میگذرم
خطوط اما
هنوز صدا میزنند مرا
و پژواک عبارت بیستوسه
که گاه از معنا تهی میشود در مقابلم
و دوار سر که از پس این چرخه پایان نمییابد
به آینه بازمیگردم
این بار همه چیز ساکت است.
خطوط سخن میگویند
خندههایم بیستوسه سالهاند
گریههایم مسنتر
بیصدا...آرام... متین
همچون بیوهزنی میانهسال
از آینه میگذرم
خطوط اما
هنوز صدا میزنند مرا
و پژواک عبارت بیستوسه
که گاه از معنا تهی میشود در مقابلم
و دوار سر که از پس این چرخه پایان نمییابد
به آینه بازمیگردم
این بار همه چیز ساکت است.
به تاریخ ۶ بهمن ۸۸
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
سال مردگان...
خاک را و دیروز را
باران را و امروز را
آفتاب را و هر روز را
هوا را و هنوز را
دریغ کرده اند ازمان
باران را و امروز را
آفتاب را و هر روز را
هوا را و هنوز را
دریغ کرده اند ازمان
اشتباه دوستداشتنی
نگاه تو
میچکد
آرام آرام
از گوشهی چشم چپم
میسرد روی گونهام
و گوشهی چپ لبم
با دوستت دارم مانده در میان لبهای نیمهباز
یکجا مینشیند
نگاه تو میچکد از گوشهی چپ لبم
و جایی میان گلوگاه خستهام
لانه میکند کنار بغضی هزار ساله
بغض همیشهام
نگاهات میسرد از روی گردی همین بغض
میچکد از حنجرهام
میچکد بر سکوت این قلب خونچکان
و یادش میاندازد که باز هم صدا کند
تِ تپ... تِ تپ
میچکد
آرام آرام
از گوشهی چشم چپم
میسرد روی گونهام
و گوشهی چپ لبم
با دوستت دارم مانده در میان لبهای نیمهباز
یکجا مینشیند
نگاه تو میچکد از گوشهی چپ لبم
و جایی میان گلوگاه خستهام
لانه میکند کنار بغضی هزار ساله
بغض همیشهام
نگاهات میسرد از روی گردی همین بغض
میچکد از حنجرهام
میچکد بر سکوت این قلب خونچکان
و یادش میاندازد که باز هم صدا کند
تِ تپ... تِ تپ
به تاریخ ۱۵ اردیبهشت ۸۹
عاشقانهی پلهی سوم: گاندی - ولیعصر
از در که میایی همه چیز سیاه و سفید میشود مثل عکسهایت و من میشوم همان پرندهی کوچک همیشه نشسته کنار دستهی صندلی نئنویی در قابهای همیشه افقی تو... بلند میشوم پنجرهها را ببندم... میترسم سرما بخوری... سرما با تو دوست نیست مثل من! میگویی بشین بذار سرما هم گاهی به استخونهای خستهم یه سلامی بکنه! از خودخواهیم خندهام میگیرد... میگویی میبینی: یاد گرفتهم دیگر خواهی رو! ترکیبهای مندرآوردیام را با تاکید ادا میکنی و صدایت غرق شیطنت میشود... دلم تنگ شده برای آن روزها که همیشه صدای دریچه ی دوربینت از جا میپراند مرا! این روزها که این دوربینهای قلابی جدید ارزش همه چیز را به باد دادهاند...
نگاهم را میخوانی... لب خند میزنی با چاشنی تلخی از یادآوری گذشتهها... تو خستهی روزگار میشدی مدام... هنوز هم... برای من که تلخی نداشت... دخترک لوس بودم من... هنوز هم... تمام توانیر را و ونک را و همهی شهر را پیاده گز میکردیم تا سر هفته پولمان برسد یک بسته کاغذ ایلفورد بخریم برای تو... و من با لهجهی بیحوصلهی شانزدهسالگیهایم غر میزدم که چرا قیمت این کوفتی مثل لوبیای سحرآمیز است و تو دستم را میکشیدی و میگفتی یه بستنی میخوریم... اخم میکرم و میگفتی خب هوا سرده... من نمیخورم تو تنها بخور! و من زیر لب میگفتم من هم نمیخورم و تو لحن و صدای مرا تقلید میکردی که: تو غلط میکنی!
بلند میشوی: سماورت به راه نیست انگار! و من از دست خودم عصبانی میشوم... تا چای را در استکان هدیهی سما برایت بیاورم با توت خشک کنارش, برگشتهای با لباسهای خانهات و تکیه میزنی به کنج محبوبت. به چای خیره میشوی... میگویی نه! امروز بی من خوش حسابی گذشته به شما انگار که جوشیده چای بیزبان این همه... حرارت گونههام را به پای سرخی و خجالت میگذارم از حرفت و لذت پنهان از پس و پیش کردن کلماتت را میگذارم در جیبم برای بعد!
با نگاهم سه تار میخواهم ... دراز میشوی و نیایش را برمیداری... پرده میگیری...
پیر میشویم در قاب بالای رف... من گیسهام سفید... تو قوزت برآمدهتر... تو جا افتاده و من خطخطی!
پرده میگیرد جوانیات و به من نگاه میکند و نگاهش راه میکشد از نگاه جوانیام به روی رف و به پیریمان میخندد و من, ما چهار نفر را نگاه میکنم از کنج محبوب تو در این خانه...
نگاهم را میخوانی... لب خند میزنی با چاشنی تلخی از یادآوری گذشتهها... تو خستهی روزگار میشدی مدام... هنوز هم... برای من که تلخی نداشت... دخترک لوس بودم من... هنوز هم... تمام توانیر را و ونک را و همهی شهر را پیاده گز میکردیم تا سر هفته پولمان برسد یک بسته کاغذ ایلفورد بخریم برای تو... و من با لهجهی بیحوصلهی شانزدهسالگیهایم غر میزدم که چرا قیمت این کوفتی مثل لوبیای سحرآمیز است و تو دستم را میکشیدی و میگفتی یه بستنی میخوریم... اخم میکرم و میگفتی خب هوا سرده... من نمیخورم تو تنها بخور! و من زیر لب میگفتم من هم نمیخورم و تو لحن و صدای مرا تقلید میکردی که: تو غلط میکنی!
بلند میشوی: سماورت به راه نیست انگار! و من از دست خودم عصبانی میشوم... تا چای را در استکان هدیهی سما برایت بیاورم با توت خشک کنارش, برگشتهای با لباسهای خانهات و تکیه میزنی به کنج محبوبت. به چای خیره میشوی... میگویی نه! امروز بی من خوش حسابی گذشته به شما انگار که جوشیده چای بیزبان این همه... حرارت گونههام را به پای سرخی و خجالت میگذارم از حرفت و لذت پنهان از پس و پیش کردن کلماتت را میگذارم در جیبم برای بعد!
با نگاهم سه تار میخواهم ... دراز میشوی و نیایش را برمیداری... پرده میگیری...
پیر میشویم در قاب بالای رف... من گیسهام سفید... تو قوزت برآمدهتر... تو جا افتاده و من خطخطی!
پرده میگیرد جوانیات و به من نگاه میکند و نگاهش راه میکشد از نگاه جوانیام به روی رف و به پیریمان میخندد و من, ما چهار نفر را نگاه میکنم از کنج محبوب تو در این خانه...
به تاریخ بیست و سوم فروردین هشتاد و نه
حرافیهای بیدلیل
دخترک و مرد روی کاناپهای بسیار ناراحت نشستهاند. از صورت هر دو پیداست که به هیچکدام خوش نمیگذرد. مرد دستش را دور شانههای برهنهی دختر میاندازد و او را به سمت خود میکشد... انگار برای دلجویی. دختر با حرکتی بسیار نرم و برانگیزاننده در آغوش مرد میسرد ومرد راضی از احساس گرمای بدن دختر که این طور بر او یله دادهاست آرام آرام به سیگارش پک میزند... نجواهایی نا مفهوم در گوش یکدیگر:
چرا ساکتی؟
دارم به تو فکر میکنم
به چیه من؟
به این که چه قدر امشب شبیه خودت نیستی
ا؟
به این که حرفی رو که هنوز نزدی دارم توی صورتت میبینم
ا؟
هر وقت وانمود میکنی چشمات زیادی تکون میخوره
ا؟
من با همهی اخلاقهای مزخرفم همیشه حرفمو زدم و از این بابت خوشحالم... حرفمو...
آره حرفتو میزنی تا پس فردا بدهکار خودت نشی سر نگفتنش!
آ؟
آره یادمه خب!
عجیبه!
ا؟
من دارم میرم
ا؟
آره!
باشه برو... فقط اینو بدون که همهش توهمه!
ا؟
چرا ساکتی؟
دارم به تو فکر میکنم
به چیه من؟
به این که چه قدر امشب شبیه خودت نیستی
ا؟
به این که حرفی رو که هنوز نزدی دارم توی صورتت میبینم
ا؟
هر وقت وانمود میکنی چشمات زیادی تکون میخوره
ا؟
من با همهی اخلاقهای مزخرفم همیشه حرفمو زدم و از این بابت خوشحالم... حرفمو...
آره حرفتو میزنی تا پس فردا بدهکار خودت نشی سر نگفتنش!
آ؟
آره یادمه خب!
عجیبه!
ا؟
من دارم میرم
ا؟
آره!
باشه برو... فقط اینو بدون که همهش توهمه!
ا؟
به تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۸۹
پرسه در کوچههای درونی: پارت وان
انگار تازه خودت را کشف میکنی... دلیل رفتارها را در درونت جستوجو میکنی...و میاندیشی که این همه غافلگیری هر بار از کجا سرت هوار میشود... که تو انگار سالهاست که فلجی!
مثل قورباغهای که درد را میفهمد و چاقو را کنار پوست نازکش حس میکند اما امان از سوزنی که نخاعش را قلقلک داده همین چند لحظهی پیش!
بیرمق به حرکت کردن میاندیشی و مغزت فرمان میدهد... فرمان میدهد، نه پاسخی نیست!... از هیچکدام از این اندامهای نیمهجان... کلمات هجوم میآورند و بیرون میریزند:
بیصدا
به روشن و خاموش تنم دست میکشم
و سرما با من سخن میگوید
دیگر زنده نیستم انگار
صدای چکیدن قطرههای آب میآید از جایی که دور نیست... سعی میکنم خودم را از بالا تصور کنم... کلمات هجوم میآورند از نو اما اینبار دریچهی ذهنم را با صدای مهیبی میبندم و در همان حال فکر میکنم که نکند دیگر باز نشود...
به درک! این همه کلمهی افسار گسیخته دردی از کسی دوا نمیکند!
بیصدا
به روشن و خاموش تنم دست میکشم
و سرما با من سخن میگوید
دیگر زنده نیستم انگار
صدای چکیدن قطرههای آب میآید از جایی که دور نیست... سعی میکنم خودم را از بالا تصور کنم... کلمات هجوم میآورند از نو اما اینبار دریچهی ذهنم را با صدای مهیبی میبندم و در همان حال فکر میکنم که نکند دیگر باز نشود...
به درک! این همه کلمهی افسار گسیخته دردی از کسی دوا نمیکند!
به تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۸۹
درد که...
درد که به استخوان میرسد
حنجره تازه بیفریاد میشود
و چشم بسته میشود بر همه چیز
درد که به استخوان میرسد
اشک راه گم میکند بر گونهها
و گونهها این شیبهای همیشه
سیل میکنند اشکهای نابالغ را
حنجره از فرط فریادهای برنکشیده ورم میکند
مشت از زور گرهکردگی سفید میشود
خشم به دنبال منفذی میگردد تا سر ریز کند
و به جای تمام اینها
من تنها در خود غروب میکنم
حنجره تازه بیفریاد میشود
و چشم بسته میشود بر همه چیز
درد که به استخوان میرسد
اشک راه گم میکند بر گونهها
و گونهها این شیبهای همیشه
سیل میکنند اشکهای نابالغ را
حنجره از فرط فریادهای برنکشیده ورم میکند
مشت از زور گرهکردگی سفید میشود
خشم به دنبال منفذی میگردد تا سر ریز کند
و به جای تمام اینها
من تنها در خود غروب میکنم
به تاریخ ۱۵ خرداد ۸۹
زخمی بیرون تن
قلبم باز به جایی گیر کردهاست
با من راه نمیآید دیگر
میدانم
باز زخم میشوم
زخمی به وسعت تن
زخمی به وسعت جان
به وسعت زمان
و شکاف این زخم از همین فرودگاه لکنتهی خودمان باز میشود
با من راه نمیآید دیگر
میدانم
باز زخم میشوم
زخمی به وسعت تن
زخمی به وسعت جان
به وسعت زمان
و شکاف این زخم از همین فرودگاه لکنتهی خودمان باز میشود
به تاریخ ۱۵ خرداد ۸۹
همین روزهای بارانی...
تنهاییات را پشت پنجره جا گذاشتهای
و حالا تمام خانه پر از عطر این تنهایی و دمنوش بهارنارنج پدر است
سراسر خانه را گز میکند تنهاییات و
به دلتنگیام میپیچد
در سکوت باران و فریاد این آفتاب
مرا به ایوان میبرد و
نشانم میدهد که
هر چه تنهاییات بزرگ تر باشد
تو آزادتری
و آرام در پرواز عصرگاهی کبوترهای همسایه
تنهاییات از ایوان بیرون میخزد
حالا دل من... دو تکه شده
یکی گوش خوابانده تا صدای کلیدت را در قفل در بشنود و
خستگی را از دوشت بردارد
یکی هم در کوچه پسکوچههای شمیران قدم میزند
تا تنهاییات تنها نباشد
و حالا تمام خانه پر از عطر این تنهایی و دمنوش بهارنارنج پدر است
سراسر خانه را گز میکند تنهاییات و
به دلتنگیام میپیچد
در سکوت باران و فریاد این آفتاب
مرا به ایوان میبرد و
نشانم میدهد که
هر چه تنهاییات بزرگ تر باشد
تو آزادتری
و آرام در پرواز عصرگاهی کبوترهای همسایه
تنهاییات از ایوان بیرون میخزد
حالا دل من... دو تکه شده
یکی گوش خوابانده تا صدای کلیدت را در قفل در بشنود و
خستگی را از دوشت بردارد
یکی هم در کوچه پسکوچههای شمیران قدم میزند
تا تنهاییات تنها نباشد
به تاریخ ۳۱ تیر ۸۹
سالی چنین دردناک! خردادی چنین خونآلود!
نفرین بر تو ای هوفمان دوزختبار!*
ببین چه کردهای با فرزندان این خاک!
که اینگونه دسته دسته از مادر خود هراسناک میگریزند...
ببین چه کردهای که مادران اینگونه اشک ذخیره میکنند برای مباداهای در راه!
ببین چه کردهای که اینگونه شادی از قلبها گریخته و خنده با لبها بیگانه گشته است...
نفرین ما و تمام آیندگان ما تو را!
نفرین مادرانِ در حسرت فرزندان...
نفرین فرزندان این سرزمین که مادران و پدران آیندهاش میتوانستند بود...
نفرین ما و تمام آنانی که از تو و بودنت چنین در رنجند!
مایی که بیشماریم و بیشک نفرینمان هولناک است!
و نفرین ما چیست از برای تو مگر این که بدانی با ما چه کردهای و بر ما چه رفتهاست...
*وام گرفته از عجوبهای به نام ولادیمیر ولادیمیرویچ مایاکفسکی
۱۴ خرداد ۸۹
به خانه بازگرد...
به خانه بازگرد
با من
قایقران خستهی تمام ساحلهای دور را
کرانه
به خانه بازگرد
با من
به خانه بازگرد
شبگرد پر امید تمام صبوریهای اخیر را
بهانه
به خانه بازگرد
بازگرد
با من به خانه
قلب برهنهی درد تمام سالها سکوت را
آشیانه
به خانه بازگرد
با من
قایقران خستهی تمام ساحلهای دور را
کرانه
به خانه بازگرد
با من
به خانه بازگرد
شبگرد پر امید تمام صبوریهای اخیر را
بهانه
به خانه بازگرد
بازگرد
با من به خانه
قلب برهنهی درد تمام سالها سکوت را
آشیانه
به خانه بازگرد
به تاریخ ۱۴ خرداد ۸۹
همآغوشی با ترس
هر روز ترس رو تجربه میکرد.از در خونه که میاومد بیرون هنوز خبری ازش نبود. به ایستگاه میرسید... ندیده بودش ولی بوش رو به راحتی احساس میکرد توی هوا. سوار اتوبوس میشد, یا میایستاد یا اگه جا بود مینشست, البته به ندرت جای خالی پیدا میشد! نزدیک ایستگاه آخر متوجه حضور سرد ترس میشد. هیچ وقت نمیفهمید که کدوم ایستگاه سوار میشه. فقط آخرهای مسیر از بین اون همه کله تو قسمت مردونه میدیدش که داره سر میکشه! خونسرد منتظر میموند تا همه به صف بلیت یا پول سرگرم شن و کسی متوجهاش نباشه! در کیفشو سریغ باز میکرد, جعبه ی لوازم آرایشش همیشه دم دستش بود, ماژیکشو از لای لوازم آرایش پیدا میکرد, حالا ترس دو قدمیاش وایساده بود, قلبش تند تند میزد, شعاری رو که در لحظه به ذهنش میرسید انتخاب میکرد و اگه شانس داشت میرسید بیشتر از دوبار - بدون هیچ حرکت مشکوکی- روی دیوار و صندلیها بنوی سدش! قبلش حالا بیوقفه میزد... میترسید که صدای قلبش رو بقیه هم بشنوند... ترس بهش رسیده بود... از دهنش میرفت تو و یه جایی نزدیک پردهی دیافراگم جسم خارمانند مجازیش رو پهن میکرد. شعارنویسی تموم میشد... آب دهنش تلخ بود... یاد حرف مادربزرگ میافتاد: مثل دم مار! با زحمت عادی رفتار میکرد و به سمت راننده راه میافتاد! خودش فکر میکرد رنگش میپره وقتی نزدیک راننده میشه, اما سرخ سرخ بود هر بار... و با اون گرمای هوا و حال نامساعدش تناسب خوبی داشت. هر بار از ترس این که راننده بگه: چی کار داشتی میکردی؟ به مرز جنون میرسید... مخصوصن هر بار که به خاطره عجله موقع ور رفتن با ماژیک دستش سیاه یا سبز میشد... تصور میکرد که به تته پته افتاده و راننده کشون کشون میبردش ته اتوبوس و از نوشتههای تازه و لکهی جوهر روی انگشتاش گیرش میندازه... تا حالا پیش نیومده بود اما این توهم هر روز پررنگتر می شد. از توبوس پیاده میشه, سعی میکنه با این فکر که داره مبارزه میکنه تپش قلبشو آروم کنه... اما این ذهنیت که آیا فایدهای هم داره؟! حضور سنگینی داره همیشه! معلوم نبود چند نفر فرصت میکنن شعارها رو بخونن... چون نوشتهها به سرعت پاک میشدن
شهریور ۱۳۸۸
?
لذت نسلی که به از دست دادن نمی اندیشد چیست؟
هنگام که عیش مدام نسلی که از دست دادن را تجربه کرده است خود لذت ناب لحظه است؟
هنگام که عیش مدام نسلی که از دست دادن را تجربه کرده است خود لذت ناب لحظه است؟
بداههنگاری برای شبنم
اشک میچکد و خشم
از انگشتها و گونهام
خراش میدهد زمان
بر پوست نارک این بغض
و کی این درد به نطفه خواهد نشست
کسی نمیداند
زانو در بغل
چله نشسته اینجا
کودکم
در میان خون و درد و رگ و پی
با اصراری چنین سترگ
برای ماندن در بطن خستهی مادرش
به تاریخ ۲۱ تیر ۸۹
از انگشتها و گونهام
خراش میدهد زمان
بر پوست نارک این بغض
و کی این درد به نطفه خواهد نشست
کسی نمیداند
زانو در بغل
چله نشسته اینجا
کودکم
در میان خون و درد و رگ و پی
با اصراری چنین سترگ
برای ماندن در بطن خستهی مادرش
به تاریخ ۲۱ تیر ۸۹
آنچه سخت است و تحملسوز
باورت را به کلمه از دست مده
باورت را به انسان!
باورت را به لحظه...
و به معجزتی هرچند خرد که در پس هر آینه پنهان است...
باورت را به چرخش روزرگار
و دیگر شدن هر چیز از یاد مبر!
به تاریخ ۲۷ خرداد۸۹
باورت را به انسان!
باورت را به لحظه...
و به معجزتی هرچند خرد که در پس هر آینه پنهان است...
باورت را به چرخش روزرگار
و دیگر شدن هر چیز از یاد مبر!
به تاریخ ۲۷ خرداد۸۹
اندیشدن به چرایی این گونگی ام در برابر تو
خیلی وقت است به این فکر می کنم که چرا این ماجرا تمام نمی شود...
در اصل چیز ارزشمندی در نگاه اول در تو قابل کشف نیست...
چیزی که انسان را در وهله ی اول مغلوب کند...
اما تو این کار را با من کرده ای
و همین شاخ های من و همگان را رویانده است...
اما دقیق که می شوم و یگانگی های تو را با طبیعت غیر عادی و خودآزارانه ی خودم که جمع می زنم...
جواب همین می شود که می بینی:
من عاشق دست هایت شده ام!
وقتی رانندگی می کنی...
وقتی با تلفن حرف می زنی...
وقتی ترسیده و ناشیانه نوازشم می کنی
و وقتی موقع کتاب خواندن برایم کتاب را ورق می زنی
و هنگام که بی هوا چشم در چشم می شویم
عاشق معصومیت وحشیانه ی پنهان در چشمانت
که خودت بدون شک سال هاست فراموشش کرده ای!
- پرهیزم را از چشمانت که بی شک دریافته ای؟
می بینی...
تو بالاتر از همه چیز برای من
تمام آن چیزی هستی که خود این گونگی ات را انکار می کنی
با این حال با همه ی این درد هنوز این گونه ام در برابرت
به تاریخ ۲۳ تیر ۸۹
میبینی؟... میشنوی؟
این روزها باران نمیبارد
پس این صدای چکیدن از کجاست؟
بوی نا میدهد این خیابانها از زور کهنگی
در خوابهایم
کلاغی بر افق نشسته
خیره به روبهروست
در آغاز پوست انداختنم!
ولی این صدای چکیدن؟
چیزی انگار ذوب میشود...
آب میشود...
از دست میرود...
از حجم چیزی کاسته میشود...
چیزی تحلیل میرود...
و من انگار سبک میشوم!
از درون این قفسهی استخوانها
تو
ذوب میشوی
آب میشوی
به تاریخ ۲۷ مرداد ۸۹
۱۴/۱/۸۹
امروز فرش شستم بعد از مدتها! به یاد بچگی! لذت پابرهنه بودن... آب سرد ورجه ورجه! آفتاب داغ! همین
ای بابا!
در این زندگی جانانه
تلویزیون سهم مادر است
و آشپزخانه
روزنامه سهم پدر است
و کتاب سهم من
غنیمت من!
کوچه سهم هیچکس نیست
و جاده انگار همیشه به خدا میرسد
حیف از این همه خیابان که بیصاحب مانده
نگاشته به تاریخ ۱۵ خرداد ۸۹
حملهوری به...
امروز بدتر از هر روز دیگهای چنان به نون پنیر گوجه حمله کردم که نه تنها خانواده بلکه معدهی خودم هم تعجب کرد! نتیجه اینکه الان یک ساعته دارم سکسکه میکنم! این روزها دارم چاق میشم. نه فقط جسمی بلکه روحی! و این چاقی چیز بدیه! اصلن مقصودم اون تصویرهای زیبای عرفانی نیست که مردم میبندن به ناف هم! پرواری روح و پرباری ذهن و از این دست خزعبلات! فقط و فقط منظورم چاقی روح با تمام معنای زشتهشه! روحم سنگینه! سخت نفس میکشه و وقتی از پلهها بالا میره به هن هن میافته! همین
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
تمام پشیمانیهامان
نشسته پشت پنجره
خیره به تکرار آسمان روی زمین
پا روی پا
با کتابی در دست
- برای نخواندن-
به تمام لحظاتی می اندیشم که می توانستی دوستم داشته باشی!
خیره به تکرار آسمان روی زمین
پا روی پا
با کتابی در دست
- برای نخواندن-
به تمام لحظاتی می اندیشم که می توانستی دوستم داشته باشی!
روزی که او از آسمان آمد تا بگوید هیچکس از آسمان نخواهد آمد
نشسته بود رو به روم. موهای همیشه صافش، بعد از کلی ور رفتن کمی فر شده بود.
مادربزرگ تشر زده بود که: سوزوندی این بدبختهارو! ... به این قشنگی! ... مگه چشونه؟
و در جواب شنیده بود که من فر دوست دارم!
کاریش نمیشد کرد... به قول علی: آدم همیشه همون عروسکی رو میخواد که ازش میگیرن! راست هم میگفت، خود من با این موهای فر، آرزوم بود موهای لخت و لَش ِ اونو داشتم.
انگار دنیا رو بهش داده بودن حالا که ته موهاش یه کم پریده بود هوا! خیلی قشنگ نشده بود ولی ذوقزدگیاش از این ماجرا چنان شادیای به چهرهاش آورده بود که چند برابر قشنگش کرده بود! پیش خودم فکر کردم من وقتی همسنش بودم خیلی شرتر بودم، و یاد فریادهای تمام نشدنی مادر و مادربزرگ افتادم که دوی بعدازظهر تمام همسایهها رو بیدار میکرد و دلم برای همهشون سوخت...
اون موقع ها هنوز به دنیا هم نیومده بود... تو فکرهام چرخیدم دنبال روزی که آروم گرفتم... یه روز معمولی نبود: آخر پاییز بود، توی خونه بودم و نمیدونستم چهکار کنم، یه هفته بود که درس و مشق درست و حسابی نداشتیم، معلممون رفته بود مکه و دخترش هم که به جاش میاومد از کنترل کلاس عاجز بود... زده بود به کلهام که کتاب بخونم و چون طبق معمول سر از کتابخونهی پدر و مادر درآوردم و اینبارمادربزرگ مچم رو گرفت، در اتاق کتابخونه هم به روم بسته شد و من پاک بیکار شدم... عمو احمد رو تا اون روز ندیده بودم... اگه هم دیده بودم... یادم نمیاومد، نه اینکه انقدر معاشرتی باشیم و آدمها هی بیان و برن که فراموششون کنم یا قاتی پاتی شن تو ذهن بچهی من، نه برعکس رفت و آمدی هم نداشتیم. منظورم این بود که اگرم دیده بودمش، خیلی خیلی بچه بودم و حالا یادم نمیاومد... از در که اومد تو یه جوری بود انگار که واقعی نباشه... میترسیدم ازش ولی برای اولین بار هم بود که یه آدم بزرگ - عمو احمد خیلی خیلی بزرگ بود- فقط به من توجه میکرد!...نه اینکه فقط، ولی بیشتر حرفشو به من میزد... از من راجع به کارا و سرگرمیهام میپرسید و اگر هم چیزی میخواست به من میگفت... شاید هم به خاطر این به من این همه توجه میکرد که نه مادر، نه مادر بزرگ و نه بقیه بهش هیچ توجهی نمیکردند...به هر حال ترس من کم کم تبدیل به اعتماد به نفس شد... وقتی دیگه همهی ترسم ریخت عمو احمد سرشو کرد تو گوشم و گفت: به جز باران هیچکس از آسمان نخواهد آمد! و رفت
خواب: به تاریخ اول اردیبهشت ۸۸
مادربزرگ تشر زده بود که: سوزوندی این بدبختهارو! ... به این قشنگی! ... مگه چشونه؟
و در جواب شنیده بود که من فر دوست دارم!
کاریش نمیشد کرد... به قول علی: آدم همیشه همون عروسکی رو میخواد که ازش میگیرن! راست هم میگفت، خود من با این موهای فر، آرزوم بود موهای لخت و لَش ِ اونو داشتم.
انگار دنیا رو بهش داده بودن حالا که ته موهاش یه کم پریده بود هوا! خیلی قشنگ نشده بود ولی ذوقزدگیاش از این ماجرا چنان شادیای به چهرهاش آورده بود که چند برابر قشنگش کرده بود! پیش خودم فکر کردم من وقتی همسنش بودم خیلی شرتر بودم، و یاد فریادهای تمام نشدنی مادر و مادربزرگ افتادم که دوی بعدازظهر تمام همسایهها رو بیدار میکرد و دلم برای همهشون سوخت...
اون موقع ها هنوز به دنیا هم نیومده بود... تو فکرهام چرخیدم دنبال روزی که آروم گرفتم... یه روز معمولی نبود: آخر پاییز بود، توی خونه بودم و نمیدونستم چهکار کنم، یه هفته بود که درس و مشق درست و حسابی نداشتیم، معلممون رفته بود مکه و دخترش هم که به جاش میاومد از کنترل کلاس عاجز بود... زده بود به کلهام که کتاب بخونم و چون طبق معمول سر از کتابخونهی پدر و مادر درآوردم و اینبارمادربزرگ مچم رو گرفت، در اتاق کتابخونه هم به روم بسته شد و من پاک بیکار شدم... عمو احمد رو تا اون روز ندیده بودم... اگه هم دیده بودم... یادم نمیاومد، نه اینکه انقدر معاشرتی باشیم و آدمها هی بیان و برن که فراموششون کنم یا قاتی پاتی شن تو ذهن بچهی من، نه برعکس رفت و آمدی هم نداشتیم. منظورم این بود که اگرم دیده بودمش، خیلی خیلی بچه بودم و حالا یادم نمیاومد... از در که اومد تو یه جوری بود انگار که واقعی نباشه... میترسیدم ازش ولی برای اولین بار هم بود که یه آدم بزرگ - عمو احمد خیلی خیلی بزرگ بود- فقط به من توجه میکرد!...نه اینکه فقط، ولی بیشتر حرفشو به من میزد... از من راجع به کارا و سرگرمیهام میپرسید و اگر هم چیزی میخواست به من میگفت... شاید هم به خاطر این به من این همه توجه میکرد که نه مادر، نه مادر بزرگ و نه بقیه بهش هیچ توجهی نمیکردند...به هر حال ترس من کم کم تبدیل به اعتماد به نفس شد... وقتی دیگه همهی ترسم ریخت عمو احمد سرشو کرد تو گوشم و گفت: به جز باران هیچکس از آسمان نخواهد آمد! و رفت
خواب: به تاریخ اول اردیبهشت ۸۸
شرم ما
وقتی تو از شرم چشم برمیبندی بر من
وقتی من از شرم تو را نمینگرم
تنها برنده ثانیه ها هستند
که شتابان
مینگرندمان و میگذرند
تاریخ اصلی نگارش: ۸۲- بازنویسی: ۸۷
وقتی من از شرم تو را نمینگرم
تنها برنده ثانیه ها هستند
که شتابان
مینگرندمان و میگذرند
تاریخ اصلی نگارش: ۸۲- بازنویسی: ۸۷
شیطان هم دلش تنگ میشود گاهی...
تلفن زنگ زد... نگاه نکرده به شمارهای که افتاده جواب دادم... صداش انگار از ته چاه میاومد... انگار از یه درد هزار سالهی ریه رد میشد و به حنجرهاش میرسید... صدایی که اون همه سال آرامشبخشترین بود برام... باورم نمیشد که این همه طول بکشه تا بشناسمش... شناختمش هم باورم نمیشد که خودش باشه
هرچی فکر کردم مگه یه آدم با چه سرعتی میتونه خودشو نابود کنه؛ به جوابی نرسیدم. فکر کردم حتمن من یادم نیست و خیلی گذشته؛ انقدر که صداش مثل یه پیرمرد هفتاد ساله به گوشم بیاد... چند ساعت طول نکشید که اون صدا از دهنی رو به روم در میاومد... همهی اون چند ساعت سرم حتا یک آن هم از چرخش نیفتاد! تازه به این فکر افتاده بودم که حالا چرا به من زنگ زده؟؟؟ چهرهاش خیلی تغییر نکرده بود؛ نه! انصافن شکستهتر شده بود
جملاتش اما هنوز رنگ و بوی قدیم رو داشت. فقط نفهمیدم من دیگه جلوهی زیبای حرفاشو نمیدیدم یا اینکه دیگه خودش به هر دلیلی زحمت پنهان کردن افکار متعفنشو به ذهن و زبون خستهاش نمیداد. حالت تهوع رو مدتها بود فراموش کرده بودم... ولی با نگاه کردن به فضاحتی که دچارش شده بود با چنان سرعتی به معدهام هجوم آورد که انگار آخرین بار نه سالها پیش؛ که همین دیروز بود که بالا آورده بودم
بی حرفی دویدم سمت توالت... نفس کشیدن توی اون توالت بوگرفته برام راحتتر بود تا تحمل کردن اون وضعیت... نشستن مقابل یه هیبت که نه دلیلی برای انسان نامیدنش داشتم نه حتا دلم میاومد بهش بگم حیوون! از توالت که اومدم بیرون آروم از در خروجی بیرون زدم... باورم نمیشد... انگار زمین رو از روی دوش خودم برداشته بودم... انگار
مطمئن شدم آخرین باورهام هم جون دادند جلوی چشمام و بعد همه چی تموم شد
تاریخ اصلی نگارش: اول اردیبهشت ۸۷
هرچی فکر کردم مگه یه آدم با چه سرعتی میتونه خودشو نابود کنه؛ به جوابی نرسیدم. فکر کردم حتمن من یادم نیست و خیلی گذشته؛ انقدر که صداش مثل یه پیرمرد هفتاد ساله به گوشم بیاد... چند ساعت طول نکشید که اون صدا از دهنی رو به روم در میاومد... همهی اون چند ساعت سرم حتا یک آن هم از چرخش نیفتاد! تازه به این فکر افتاده بودم که حالا چرا به من زنگ زده؟؟؟ چهرهاش خیلی تغییر نکرده بود؛ نه! انصافن شکستهتر شده بود
جملاتش اما هنوز رنگ و بوی قدیم رو داشت. فقط نفهمیدم من دیگه جلوهی زیبای حرفاشو نمیدیدم یا اینکه دیگه خودش به هر دلیلی زحمت پنهان کردن افکار متعفنشو به ذهن و زبون خستهاش نمیداد. حالت تهوع رو مدتها بود فراموش کرده بودم... ولی با نگاه کردن به فضاحتی که دچارش شده بود با چنان سرعتی به معدهام هجوم آورد که انگار آخرین بار نه سالها پیش؛ که همین دیروز بود که بالا آورده بودم
بی حرفی دویدم سمت توالت... نفس کشیدن توی اون توالت بوگرفته برام راحتتر بود تا تحمل کردن اون وضعیت... نشستن مقابل یه هیبت که نه دلیلی برای انسان نامیدنش داشتم نه حتا دلم میاومد بهش بگم حیوون! از توالت که اومدم بیرون آروم از در خروجی بیرون زدم... باورم نمیشد... انگار زمین رو از روی دوش خودم برداشته بودم... انگار
مطمئن شدم آخرین باورهام هم جون دادند جلوی چشمام و بعد همه چی تموم شد
تاریخ اصلی نگارش: اول اردیبهشت ۸۷
۲۴ سالگی
امروز ۴اُمین روز ۲۴ سالگی منه! نمیدونم چرا اما شب تولدم امسال یهو یه حس عجیب اومد سراغم! انگار قلبم بزرگ شد یهو! انگار اون همه درد و ناراحتی یهو بی سر و صدا رفتن پی کارشون. و البته به جاش یه جور شعف غریب همهی ذهنم رو پر کرد! یه جمله مدام تو سرم میچرخید اون موقع: هیچی مهم نیست... همه چی حل میشه! و برای اولین بار بعد مدتها یه قدرت عجیب تو خودم حس کردم! این که تو بتونی بگی مهم نیست و واقعن از ته دلت باشه... بدون شک نشونهی قدرته! حالا که من برای رسیدن به این لحظه تلاشی نکردم و اصلن در اون زمان خاص انتظارشو نمیکشیدم، میخوام دست کم برای نگه داشتنش همهی سعیام رو بکنم...
اینبار اما...
قیلی نیست...
قالی نیست...
دردی نیست...
ملالی نیست...
تنها حرفیست...
نه از جنس همیشهی گفتنها!
اینبار اما
از جنس دوستت میدارم...
نوشتهی قدیمی... حتا زمانش دقیق یادم نیست... حوالی زمستان ۸۶ و بهار ۸۷ باید باشد
اشتراک در:
پستها (Atom)