بیست و شش سالگی در همین یک هفته داشت پیرم میکرد. دور بودن از اکثر عزیزانم - فقط یکیشان پیشم است در حال حاضر-، اتفاقات این جهان رو به ویرانی، سردرگمی و برلین و آب و هوایش، سفری که از ابتدا دلم نبود که بیایم... همهی این ها باعث شده بود هیچ حس تولد نداشته باشم. منظورم حس خوب تولد بود. انگار داشتند چیزی شبیه چسب داغ از بالا میریختند روی سرم و من هم گیر میافتادم و آب می شدم. تبریکات یخ دنیای مجازی هم که رو راست که باشیم بیشتر حال آدم را میگیرد. حالا گیرم ماها رو دربایستی داریم و چیزی نمیگوییم هیچکداممان... شبیه الکلند. یا قرص مسکن. مدت کوتاهی تو را خوشحال میکنند... اما بعد درد همان جاست. بیشتر. عمیقتر. سمج تر.
از اینها هم که بگذریم، یکهفتهس که یک مریضی دیوانهای به جانم افتاده و یک روز درمیان دستگاه گوارش و دستگاه تنفسیم را به گلوله میبندد. از کارهایم عقبم و هی میخوابم. نمینویسم. نمیخوانم. در سرم مدام جنگ و دعوا دارم با خودم. همهچیز گند است. شبیه این پیرزن غرغروهای توی داستانها شدهم و هی اطرافیانم را آزار میدهم. با نیش و کنایه. با غرغر. با حرافیهای مدام. گاهی فکر میکنم شاید دارم یائسه میشوم و خودم بیخبرم و تمام اینها نتیجهی تغییرات سنگین هورمنیست.
بگذریم:
آمد اینجا بگویم میان تمام آن کرختیها و حالبدیها در این کتاب صورت خیرندیده علامت یک مسیج جدید روشن شد. کلیک که کردم دیدم پیغامی از رسا محمودیان در دو بخش دارم. بیحوصله بازش کردم. فکر میکردم از این پیغامهای دستجمعی حال و احوال و اینها باشد که یکی نوستالژیش زده بالا و راه انداخته تا از حال دوستان قدیمی باخبر شود...
پیغام انفرادی بود. به سبک خود رسا سختخوان و پیچیده. یک ویدئو اما ته پیغام پیوست بود... به اسم halehbirth1
گذاشتم که دونلود شود. ویدئو خود به خود باز شد. رسا بود. بعد از سالها. خندان. با موهایی که حالا بلند شدهاند - آخرین باری که دیدمش موهایش کوتاه بود- مثل قدیمها و از پشت میبنددشان. آرشه و ساز به دست. در یک اتاق تمرین موزیک شبیه اتاقهای تمرین دانشکدهی خودمان. رو به دوربین با من حرف میزد و من خدا میداند چند هزار کیلومتر اینطرفتر اشک میریختم. از دلتنگی رسا. از شوق دیدنش بعد از مدتها... شنیدن صداش بعد از مدتها...
با همان لحن همیشه گفت: هاله جون... خوبی بابا؟
همین کافی بود تا اشکم شدت بگیرد...
برایم یک فال موزیکال گرفت... از حضرت باخ... یک ژیگ شاد که سرحالم آورد...
بماند که دیدن ساز زدن رسا که حالا چند سالی میشود ندیدمش چه بر سرم آورد...
خندههای کمصدایش قبل و بعد از قطعه نفسم را میبرید و مرا میبرد به سالهایی که همهمان کنار هم بودیم...
من، رسا، آیدا، یلدا، کیومرث و خیلیهای دیگر... حالا هر کداممان افتادهایم یک گوشهی دنیا...
حالا من تنها وارث آنهمه خاطره در تهرانم...
تهرانی که شهر من است. حالا شهر خالی من... توانیرش برای من جز رسا، یوسفآباد و چهارراه قناتش جز آیدا، گاندیش جز یلدا و سیدخندانش جز کیومرث برایم مفهوم ندارد.
اینها آدمهای زندگی منند. که میشود به خاطرشان، به خاطر بودنشان یک دنیا غم و غصه و ناراحتی را فراموش کرد.
رسا از آن کلهی دنیا میتواند برای من کاری کند که هزارتا آدم دور و نزدیک اگر جمع میشدند نمیتوانستند از پسش بربیایند...
این آدمها را باید دوستشان داشت. محکم بغلشان کرد. بوسیدشان. گذاشتشان لب تاقچه و نشست زل زد بهشان و هی هر لحظه هزاربار خدا را شکر کرد که هستند... که در زندگی آدم هستند... که آدم آنقدر شانس داشته که بودنشان را تجربه کند...
این تمام آنچیزیست که خدا میتواند به تو بدهد تا دهانت را برای یک عمر ببندد که غر نزنی... که ناله نکنی... که یاد بگیری که قدر بدانی...
قدر تکتک نازنینانی را که خدا برایت فرستاده تا زندگیت بهشت شود روی زمین...
تمام اینها را گفتم که اگر شما هم از این دوستان دارید... قدر بدانید... بچسبید بهشان و نگذارید در بروند... مراقبشان باشید که رویشان خط نیفتد. گرد و خاک نشیند بر دوستیتان... هستن و بودن این آدمها در زندگیتان یعنی شما موجودات خاص و خوشبختی هستید... یعنی لیاقت چیزی را دارید که خیلیهای خیلیهای خیلیها ندارند...