۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

لعنت به خاطرات چسبناک...

یه وقتایی به خودم می‌آم می‌بینم بند دوم انگشت سبابه‌ی دست چپم و خیلی ملایم انقد گاز گرفتم که خودش سرخ و سفید شده وبند اولش کبود! سریع دستم رو می‌کشم...
به این فک می‌کنم که چرا؟ حواسم کجا بوده؟
و همیشه جواب همینه: تو
من با این که حلال مشکلات و باقی ماجراهای غیرقابل حلم، اما بعضی چیزا رو نمی‌تونم حل و هضم کنم. این چیزا میرن یه جایی ته من که لزومن کف پام یا دستگاه تناسلی‌م هم نیست ته‌نشین می‌شن!
من از همه‌جام بیشتر دلم برای همین بند دوم انگشت سبابه‌ی دست چپم می‌سوزه. بعدش نوبت چشممه!
بعد احتمالن قلبمه که مثه کاروانسرا هر کی بی‌جا بود رو توش جا دادم!
آخریشم که مغزم که بنده خدا همین‌جور بی‌استفاده یه‌گوشه افتاد و من فقط حمل‌ش کردم...
تو بگو بار اضافی...

حتا نکردم یه بار نایلن روش رو بزنم کنار!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر