۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

حالا ترس بی‌معناست...

هزار سال که بگذرد به یاد خواهیم آورد
من نشسته بر سه‌تیغ آفتاب
تو آن پایین خیره به من
نخ‌م در دستان تو
سوار بر باد
هزار هزار کبوتر کوچک به سویم پر می‌دهی
و آن‌ها باکرگی پرواز نخست را
بر شانه‌های من به‌جا می‌گذارند...
لکه می‌شوند در افق
این پیکر سراپا زخم...
من اعتراف می‌کنم
سراسر گره است
این زندگی
این نخ
به دست تو
به دست دیگرانی که نمی‌شناسیم
به دست این منِ عاصی
منِ بی‌من
تاب نمی‌آورم
سکون مرگ‌آور را
کنده می‌شوم...
باد می‌شوم
صفیر می‌کشم
در افق
در چشمان تو
نقطه می‌شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر