دیشب باز هم خوابت رو دیدم. اومدی تو کارگاه. کفشات رو درآوردی و شروع کردی مثل قدیم پا برهنه راه رفتن همهجا، بعدم یه کاغذ برداشتی و رفتی یه گوشه روی یکی از اون صندلی پلاستیکی آبیهای چندش آور نشستی. رو به دیوار، پاهاتو به هم گره زدی. نفهمیدم میخوندی یا مینوشتی. شاید هم هیچکدوم. باز هم پیرهن سفید و شلوار پارچهای تیره پوشیده بودی. دم پنجره وایساده بودم و دنبال فندک میگشتم که سیگارمو روشن کنم. گفتی باز ترک رو ترک کردی؟ گفتم چرا پیرن آبیت رو نپوشیدی؟ گفتی کثیف بود. من به زنت فکر کردم که الان چه خوشبخته. وقتی که پای دستگاه میشینی و تدوین میکنی و برات چایی میاره... وقتی آروم حرف میزنی. وقتی بیصدا میخندی. وقتی پابرهنه راه میافتی که با زندگی تماست بیواسطه باشه. وقتی روزه میگیری.
فندک و پیدا میکنم و سیگارم رو روشن. دود رو هنوز بیرون ندادم که صدا بلند میشه: سیگارت رو عوض کردی...
سوالی نیست لحنت. غیر منتظرهست. پشتت به منه و مثل همیشه شوکه شدم. انقد که سیگارو در میارم که مارکش رو ببینم. هنوز توی خوابم دوست داشتم. یه جایی توی ناخودآگاهم...
راستی توی خوابم روزه نبودی. من پرسیدم بازم روزهای؟ بعد خودم خندهم گرفت، آفتاب نیم ساعت پیش غروب کرده بود آخه تو خوابم. تو هم خندیدی و گفتی ولی نه روزه نبودم امروز. و من فهمیدم امروز دوشنبه یا پنجشنبه نیست. یاد روزایی افتادم که قندت میافتاد و من باید میدویدم تا بوفه که برات شکلات بگیرم - اگه خودم نمیداشتم که بعید بود اونروزها- و مجبورت کنم روزهت رو بشکنی.
تو خواب رفتیم خونهی من. یاد روزی افتادم که تو آبادان تو اون پادگان گلف عجیب و غریب بین اون همه آدم اومدی سمت من که دستت رو پانسمان کنم. منم انقدر هول کرده بودم که تقریبن گند زدم. با خنده گفتی: چی یادت دادن تو سازمان ملل؟ سرخ شده بودم گمونم چون یههو به نظرم هوا خیلی خنک اومد و گونههام از سوز سوخت. گفتم: آخه میخواستم دستم نخوره به... با خنده قطع کردی حرفمو و گفتی ممنون...
از دست خودم عصبانی بودم. روزای اول دانشگاه جلوی در همون کارگاه کذایی که فقط تو رو یاد من میندازه، دستم رو دراز کردم سمتت و تو گفتی که دست نمیدی با خانمها و من تازه فهمیدم که چرا چند روز قبلش که شوخیوار بهت سیخونک زدم اون همه پریدی هوا!
احمد پشیمونم که...
تو خونه برات چایی ریختم با توت. مدام به زنت فکر میکردم و چیزی به من میگفت که دیگه با هم نیستین. یا دست کم من دلم میخواست که اینطوری باشه. تو خواب هم از خودم بدم اومد. مثل همیشهی بیداری... نشستی رو زمین. وسط مبلها. پاهاتو جمع کردی توی شکمت. دستت رو قفل کردی دور پات. چایی رو گذاشتم کنار دستت روی زمین. چشمات رو بستی. گفتی: خونهت بوی خودت رو میده... بوی هفت سال پیشت رو...
اولین بار بود میاومدی. زیر لب وان یکاد خوندی... من ادامه دادم: الذین کفروا...
اومدم پشت سرت. برا اینکه کار احمقانهای نکنم پشتم رو کردم بهت و روی زمین نشستم. پاهامو جمع کردم توی بدنم. اومدی عقبتر و تکیه دادی به من... غافلگیر شدم اما آروم در جواب سرم رو از پشت ول کردم تا رسید به کتف تو...
مطمئن بودم که دیگه با زنت نیستی تو خواب...
اما تو خواب...
من احمقترین دختر ۱۷سالهی دنیا بودم.