۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

گنج

نیم از اهل سجاده
به‌لطف خوردن باده
که تا گردم ز غم شادان
کنم آباد ویران را
بگردان باده ای ساقی
ز خون صاف رواقی
به شادی بگذران باقی
ز دور باده دوران را
چرا باده ننوشد جان
در این قصر و این ایوان
چو در مستی همی بیند
دو چشم روی جانان را
ز درد سوز مشتاقی
سر آن دارم ای ساقی
که در عالم زنم آتش
بسوزم کفر و ایمان را
منم مجنون آشفته
در این دریا فرو رفته
مرا چون درد درمان شد
چه خواهم کرد درمان را...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر