۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

پرسنا...

 این درد ینی خودمو می‌شناسم. این کلافگی ینی درست حدس زدم. این چیزی که این تو وول‌وول می‌خوره ینی حق با منه.
بعد از مدت‌ها دوباره قانون به تخمم، به تخمت، به تخمش رو پیاده کردم. قدم زدم تا وودبریج. پنج بعدازظهر بود که راه افتادم. داشت گرگ و میش می‌شد. یه بطری آب تو دستم بود که یا ریتم راه رفتن تکونش می‌دادم، مثل این بود که داشتم تو ماشین لباس‌شویی بالا و پایین می‌رفتم.
سرم درد می‌کرد. پر از فکر بود. و در عین حال وقتی دقیق می‌شدم می‌دیدم هیچی نیست. همه چیز رو دونه دونه کشیدم بیرون، تکون دادم محکم. پهن کردم جلوم. اما نبود. اونی که سرم رو پر کرده بود نبود. اون‌جا، مزه‌کردن ادویه‌ی شام بود. تمیز کردن فیلتر خشک‌کن بود. عوض کردن دستمال توالت بود. خرید بود. کوتاه کردن لباس مامانی بود. محکم کردن چرخ‌های واکرش بود. چک کردن پست بود. عوض کردن جای کش جوراب بابایی بود. نوشتن قصه‌ی سفارش ناشر بود. ایران بود. طاهر بود. جواد بود. رویا بود. امیرعلی بود. آدمای دیگه بود. خستگی بود. کلافگی بود. سیگار بود. آب‌جو بود. سخنرانی شنبه تو کنفرانس زنان بود. سرماخوردگی جوان بود. برلین بود. دل تیکه‌پاره‌م بود. چاقویی که باهاش خودمو سلاخی می‌کنم بود.
اما یه چیزی نبود. 
نبود و حس می‌شد. 
بود و دیده نمی‌شد. 
اما صدای دندون قروچه‌ش می‌اومد.
نشستم تو آلاچیق جلوی خونه‌ی یه پیرمرد خسته. با دست بهش سلام کردم. تبک رو درآوردم. پیچیدم‌‌ش لای کاغذی برلین. فیلترو گذاشتم ته‌ش. خیس‌ش کردم. صاف و گرد شد. انگار از کارخونه اومده بیرون. 
با فندک فرد روشن‌ش کردم. 
اشکام دود شد. اما اون چیز هنوز هم سر جاش بود.
سفت.
سرتق.
نامرئی.
سین‌سیناتی
اوهایو
نهم نوامبر/ ۱۷ آبان
۱۳۹۰/۲۰۱۱
پ.ن: امروز یکی که نمی‌شناسم‌ش پنجاه ساله‌شه و من بیست و پنج ساله‌م...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر