درست چهار سال پیش بود، یک ماه کم!
کولی شدم. چرخیدم و چرخیدم و تنها ماه با من بود. پاهایم تا زانو در برف فرو میرفت. و من از همدلی آسمان با اشکهای یخزدهم خوشحال میشدم.
حالا چهار سال بعد است. در مسیر کولیگونهم قلبم در مشت، ریز ریز نشانه میگذاشتم تمام مسیر را تا راه برگشت گم نشود. وسط ناکجا ایستادهم. از قلبم چیز زیادی نمانده. کفاف یکی دو ماه را میدهد. ادامه میدهم. و جایی که نشانه تمام شود مینشینم... هنوز نشانههای نحیفی باقی مانده. من به دنبال برف میگردم.
در شهر من برف میبارد. این نشانهی من است.
تو خشکسالی من بودی... حالا رفتهای. تمام شدهای.
خداحافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر