من با خون خود بر سنگهای این زندان تاریخ مینویسم. قلمم استخوانهای درهم شکسته به دست تو...
.
دوستت دارم را چونان بالزدن گنجشکها هراسان روانه میکنم به سویت و
خداحافظ...
.
کمانت برکش ای آرش... سرزمینی دور میخواهم...
.
غریبه بمون. من از آشنا شدن خسته و دلزدهم...
.
تو جز نامی از عشق نمیدانی...
درون آ تا سوختن استخوان به چشم جان همی بینی...
.
.
دوستت دارم را چونان بالزدن گنجشکها هراسان روانه میکنم به سویت و
خداحافظ...
.
کمانت برکش ای آرش... سرزمینی دور میخواهم...
.
غریبه بمون. من از آشنا شدن خسته و دلزدهم...
.
تو جز نامی از عشق نمیدانی...
درون آ تا سوختن استخوان به چشم جان همی بینی...
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر