هیچ وقت انقدری که در دوران این عکس احساس خوشبختی میکردم، این حس در من قوی نبوده... با اینکه همهچیز اشتباه بود و این اشتباه هم واضح، اما هنوزم به احساساتم در اون روزها که نگاه میکنم لبخند میزنم... این ماجرا هیچ ربطی به اون آدم خاص نداره... من از ته قلبم خوشحال و خوشبخت و عاشق بودم و به مفهوم واقعی عبارت «بقیهش مهم نبود!»
این تجربه در عین حال تلخترین روزها رو برام ساخت. تا پرتگاه رفتم و برگشتم. آدمهام رو از خودم رنجوندم. شبیه قاتل مجنونی بودم که برای خودش و دیگران به یک اندازه خطرناکه. مدتها طول کشید تا آروم شم. نزدیکترها میدونن که هنوزم با قبل از این اتفاقها خیلی فاصله دارم، فاصلهای که بدون شک دیگه صفر نمیشه. خیلی طول کشید تا زندگی و آدمهام رو درمان کنم از بار رنجی که بهشون تحمیل کرده بودم. چیزی که جبران تمامش غیر ممکنه.
اما تمام قد میایستم و با افتخار میگم که به اون روزها و اون زخم افتخار میکنم. مثل سرباز وطن. سربازی که دستی، پایی، تکهای از عمری یا جسمی رو در راه اعتقادش داده.
من تمام طراوت و سرخوشیم رو دادم. تکهی بزرگی از روحم رو. تکهای که هنوز جاش درد میکنه و تا ابد هم خوب نمیشه. مثل پای قطع شدهای که میخاره.
اون دوران ظرفیتهای جدیدی از من رو نشون من داد. بیکرانگی احساسم در خیلی زمینهها و ضعف شدید منطقم. و...
من تو اون روزها جنونی رو تجربه کردم که دیگه ممکن نیست... حکایت من و اون جنون حکایت بار اول مشروب خوردنه. ظرفیتت رو نمیشناسی... میری تا به خودت آسیب میزنی و از اون به بعد مرز مشخصه. من مرزهای خودم رو شناختم. دیگه ممکن نیست مسموم شم.
از اون به بعد به مرزم که نزدیک میشم، سنسورهام که حساسیت نشون میدن، خودم رو میرسونم به ماشینم. میرونم تا خونهم. چمدونم رو میبندم. سوار میشم و میرم دورترین جای ممکن...
جایی که از شدت دوری نمیرم، اما دردش هم درمان جنونم باشه. میشینم و زخمه میزنم به ارنواز و دلم و خودم. خون که راه افتاد دراز میکشم زیر آفتاب تا دلمه ببنده و خشک شه. این نیشتریه که لازم دارم تا خالی شم.
حالا میشه برگشت و زندگی معمولی رو از سر گرفت تا لرزش دست و دل بعدی و
هشدار بعدی و
فرار و
سفر و
زخمه و
زخم و
من...
و حکایتی که همچنان باقیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر