۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

ماجرای یک روز نیمه‌ابری و خیس

گمونم فروخته شدم... توی یه حراج فکستنی دوزاری توی یکی از مزرعه‌های اطراف این شهرهای درندشت... چکش سه بار خورده سر میز و قبلش یکی دست‌شو برده بالا و گفته ۵ دلار... بقیه‌ هم نگاهی انداختن که: نه! بعیده بیشتر بیارزه...
من فروخته شدم و هیچ‌کدوم از اونایی که منو نخریدن هیچ وقت نمی‌فهمن که من یه چراغ جادو توی گلوم و یه فرشته با چوب جادو تو قلبم دارم.
اونا منو از دست دادن؟ یا من برآورده کردن آرزوهای اونارو؟ بازنده کیه توی این بازی؟
کسی چه می‌داند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر