هنوز سه سالم نشده بود. سه ماه مونده بود تا تولدم. خالهی مامان اومده بود خونه و من و برادربزرگترم داشتیم بهش کمک میکردیم تا خونه رو مرتب کنیم. خالهم و بابام و شوهرخالهم از ظهر رفته بودن بیمارستان. با مامان رویای قلقلیم. این آخریا وقتی میخواست رانندگی کنه صندلی رو باید حسابی میداد عقب و پاش سخت به پدالها میرسید. فک کنم اواخر اردیبهشت یا اوایل فروردین باید بوده باشه که بابام و مامانبزرگ و بابابزرگم یه دعوای حسابی باهاش کردن که دیگه رانندگی ممنوع! اما اون سرتق بازم گاهی زیرآبی میرفت و سکوت ما رو هم با یه بستنی لیوانی پاک با اون مقواهای نارنجی روش و چوبهای قاشقمانندش میخرید.
توی خونه کوسنهای مبلها رو مرتب کردم. اون موقع به نظرم مهمترین کار برای مرتب کردن خونه بود. احتمالن چون همیشه خودم با ورجه وورجه بهم میریختمشون. برادر بزرگترم ۹ سالش بود. دیگه مردی شده بود واسه خودش و از این آبرو ریزیها نمیکرد. شاید هم دلیل دیگهش این بود که در سطح دید من بههمریختگی کوسنها بیشتر دیده میشد. اونموقع احتمالن درکی از سینک و ظرفای پلاستیکیای که هی الکی شوت میکردم توش نداشتم.
یادمه قدم فقط یهکم بلندتر از تخت مامان و بابا بود. من گوشهی پایین سمت چپ وایساده بودم. امیرعلی سمت راست. خالهجون هم بالای تخت سمت راست. داشتیم روتختی حولهای نارنجی- رنگهای مختلفش توی خونهی همه بود اون زمانها! بله سالهای گند آخر جنگ رو عرض میکنم- ماماناینا رو مرتب میکردیم. خالهجون رفت تو آشپزخونه که ظرفا رو بشوره - که بعدها معلوم شد اون روز به جای مایعظرفشویی از روغن برای شستن استفاده میکرده و همهش در تعجب بوده که چرا کف نمیکنه این؟ چرا بو نمیده؟ اون موقعها این سوسولبازیهای تعیین جنسیت بچه با سونوگرافی تازه داشت مد میشد و مامان من خیلی جدی زده بود تو پر دکتره که نه که نمیخوام بدونم دختره یا پسر! من تا لحظهی آخر خداخدا میکردم که یه خواهر داشته باشم. هرچند اونموقع بعید بوده که خیلی فرقشون رو درک کردهباشم. فقط میخواستم جنسم جور باشه احتمالن.
صبح نوزدهم خرداد هزار و سیصد و شصت و هشت وقتی مردم هنوز از فوت امام تو سرزنان بودند و خیابونا هنوز به حال عادی برنگشته بود، وقتی دستکم محلهی ما یه حالی داشت که انگار بابابزرگه همه مرده، بابام و مامانم و خالهم رو دیدم که از پیکان توسی بابام پیاده شدند و با یه بقچهی سفید از پارکینگ بلوک بیچهار اکباتان اومدن زیر ساختمون. دیگه از بالکن چیزی نمیدیدم تا اینکه از در اومدن تو! من پریده بودم روی جاکفشی که ببینم بچه چهجوریه.
یه موجود ظریف صورتی که دماغش خیلی گنده بود. وقتی فهمیدم پسره با خدا و مامان بابام قهر کردم اما با خودش نه! مامانم میگه اوایل میرفتم بهش میگفتم خواهری... خواهری... یه بارم بهش گفته بودم تو اشتباهی شدی همین روزا پست میدیدم که مامانم کلی باهام دعوا کرد و سعی کرد حالیم کنه که خدا اونو داده به ما. که خوب طبعن تا مدتها بعد اثرات این حالیشدگی با من بود!
کلن نوزاد بیصدایی بود. مامانم میگفت اگر یهو میمرد هم آدم نمیفهمید بس که ساکت بود. کودکیش هم خیلی خیلی مظلوم بود. انقد که تا اویل دبستانش مدام من توی کوچه و خیابان و از همه بیشتر پارک محلهی خانهی پدری میافتادم به جان هرکسی که اذیتش کرده بود و تا میخورد میزدمش. ناگفته نماند که بعد از هر قهرمانبازی هم خودم حسابی نواخته میشدم. بالاخره هر بچهای بزرگتری دارد. نداشته باشد هم کلاغها خبر را به گوش بزرگتر من میرسانند که حاج داود یا بتولخانم کجایی که ببینی نوهی پسریت پسر فلانی یا دختر بهمانی را وسط فلکه سیاه و کبود کرد. محلههای قدیمی امناند همیشه برای بچهها انگار داری در حیاط خانهی خودت بازی میکنی. تمام کسبه و آدمهای در رفت و آمد میشناسندت. اما خب بدیش هم همین است خرابکاریت به سرعت برق و باد همهجا پخش میشود.
داستان در داستان: هر کس حوصلهش سر رفته نخواند برود آخر این بخش.
یکبار پسری را به خاطر گرفتن نوبت طاهر در تاب و هل دادن و انداختنش بر زمین چنان زدم که واقعن پشتش سرخ شد. تنها باری بود که به نظر خودم عنان از کف دادم. چون آنبار طاهر که هرگز صدایش در نمیآمد و گریه نمیکرد و میایستاد تا حقش را قلپی بخورند گریهکنان و خاکی- آن موقعها زمینهای بازی ما خاکی و در شیکترین حالت شنی بود. از این ننربازیهای پارکت استاندارد و این بساطها خبری نبود. روزی اگر زخم و زیلی نمیشدیم شب نمیشد انگار! بله ما در این زمینها زمین خوردهایم که شدیم این!(پز الکی)- آمد پیش من که اون پسره منو زد. از توصیف خشونت همین را بگویم که بچه زیر دست من بیصدا شد. گفتم وای مرد. دخترعمهم مرا جدا کرد و گفت کشتیش! او خیرسرش دو سال از من بزرگتر بود. از کتککاری پسرک که دست کشیدم عین کشی که یک سرش را ول کنی در رفت و دور شد. چنان از فلکه پرید بیرون که همه فکر کردیم الان میرود زیر ماشین. او که رفت من عرق سر و صورتم را پاک کردم و بچهها را جمع کردم که برویم در حیاط و از شلنگ آب یخ هرت بکشیم و آب بزنیم به سر و کلهمان.
پروسهی رفتن از فلکه به سمت خانه هم خود بساطی داشت. باید بزرگتری کسی را خفت میکردیم تا مارا به آن سمت خیابان ببرد. و خودمان هم عین قطار جوجههای به دنبال اردک مادر- از پهلو منتها- به هم میچسبیدم و با قدمهای هراسان و نگاه قفل به در خانه میزدیم به دل ماشینها.
آن روز کذایی رسیده نرسیده به در خانه، یکی از دوستهای پسرعمهم که هشتسال از من بزرگتر است، خواهرش که ۱۲ سال از من بزرگتر است، آن یکی خواهرشان که ۴-۵ سالی بزرگتر بود با همان پسرک مضروب راه من را بستند. پسرک گفت همین بود. خواهر بزرگتر پست تیشتر پسره را زد بالا و گفت ببین چی کارش کردی؟! منم با پرویی گفتم میخواست زور نگه به کوچیکتر از خودش! برادر بزرگه گفت حسن - پسرعمهم- خونهس؟ من باز هم با پررویی شانه بالا انداختم که یعنی نترسیدهم و واسطه نمیخواهم. خواهره یهو صداش را انداخت به سرش که زورت به بچه یتیم رسیده و خلاصه داد و بیداد.
من داشتم فکر میکردم یتیم یعنی چه؟ یادم آمد که شوهرعمهم که پاییز سال قبل فوت کرده بود این کلمه را زیاد شنیدم و یکراست از خود عمهم پرسیدم عمه چرا به حسن و رضا و سعیده میگن یتیم؟ عمهم هم با اشک و آه گفت چون پدرشون مرده. سوال بعدی جالبتر از اولی نبود: اگه مادرشون بمیره چی؟ عمهم خندید و گفت میشه دو تیم! ـ یَه به لهجهی لری خرمآبادی ( شهر شوهرعمهم و اجداد چند نسل قبل خودمان) یعنی یک، توجهتان را به سطح طنز خانواده حتا در داغدیدگی جلب میکنم. اینها را به خاطر کتک مفصلی که دقایقی بعد از پدرم خوردم خوب به یاد دارم. همهی اینها با کلمهی یتیم یادم آمد و بوی کتک را هم با خود آورد. پدربزرگم سرش را از بالکن آورد بیرون که اونجا چه خبره؟ دختر جیغ کشید که حاج حسین - بازاریهای محل به خاطر تکیهی نجارها که پدربزرگم خرج میداد به او حسین میگفتند درحالی که اسمش داود بود- اینا داداش یتیم منو زدند. کلهی آقاجون از بالکن غیب شد. چنان سریع از طبقهی سوم به حیاط رسیدم که پیش خودم گفتم ایندفعه تا یک هفته کبودم. اما با من کاری نداشت. آمد جلوی در پسرک را به بغل گرفت و برگشت بالا. ماهم عین فضولها همه به دنبالش. بردش بالا و تیشرت را درآورد. پشت را پماد مسکن مالید. دست و صورتش را شست و ما هم همینطور هاج و واج نگاه میکردیم. از جیبش بهش شکلات دادو یک صدتومانی - آن موقع کلی پول بود!!!- درآورد داد به او. بعد مرا صدا زد و گفت معذرت بخواه. گفتم نمیخواهم. یکی خواباند پس کلهم! گفتم طاهر را زده بود. یکی دیگر زد. با اکراه گفتم معذر میخواهم! بعد طاهر را صدا کرد. به پسرک گفت حالا تو معذرت بخواه. پسر تعجب کرد اما از تحکم آقاجون و عاقبت سرپیچی من گفت معذرت میخواهم. طاهر هم با صدای بچهگانهش- الهی قربون اون صدات بره خواهر!- گفت باشه بخشیدمت. بعد از اینکه من را مجبور کرد از خواهرها و برادرش هم عذر بخواهم، آنها را فرستاد خانهشان و گفت به اعظم خانم بگویید دم غروب سر میزنیم بهشان. اذان ظهر بلند شد. رفت نماز بخواند. من که فکر میکردم قسر در رفتهم ورجه وورجهم را از سر گرفتم. نمازش که تمام شد من را صدا کرد در اتاق خودش. گفت در را ببند. گفتم الان است که تا نفس دارد مرا بزند. مرا نشاند روی تخت و موعظه شروع شد. آن موقع فکر کردم از کتکخوردن که بهتر است. اما حالا میفهمم کاش همان کتک را خورده بودم. تا ماهها کابوس احادیث و مجازاتهای در انتظار خودم را در جهنم میدیدم که یک بچهی یتیم را کتک زدهام و الی آخر...
تازه آخرش هم گفت تو دیگر خانوم شدهای باید روسری سرت کنی. هشت یا نه سالم بود. از ذوق اینکه حالا مثل دخترعمهها و دخترعموهای بزرگتر از خودم میشوم در پوست خودم نمیگنجیدم و اصلن به مغزم خطور هم نمیکرد که از دست این روسری عاصی شوم.
پایان داستان در داستان
خلاصه با تمام جنگ و دعواهای ما و سرسامهای مادرم و کتکهایی که من از پدرم خوردم بابت درآوردن صدای طاهر- بابا خسته که بود کاری به ماجرا نداشت. میآمد در اتاق حالا مشترک ما، هرکس گریه میکرد دیگری را میزد و میرفت بیرون- من به سن بلوغ رسیدم و اتاقم از او جدا شد. حالا پسرها هم اتاق بودند و خوشبخت. دنیای من جدا شد از آنها تا زمانی که طاهر در مدرسه با مفهوم غیرت - این مفهوم در مدارس پسرانه گویا همزمان با آموختن فحشهای رکیک ناموسی آموزش داده میشود- آشنا شد. با اینکه تقریبن سه سال از من کوچکتر بود و هنوز هم تا همقدی و همجثه بودن با من راه زیاد داشت سر جواب دادن به تلفن و چقلی به مامان و بابا به خیال خودش قدغن کردن من از خروج تنها از خانه انرژی زیادی از هردوی ما و چه بسا خانواده برد.
تا یک شب که در خانه تنها بودیم و مزاحمی تلفنی هم دستبردار نبود- آنزمانها که اینترنت نبود تفریح نوجوانها همین تلفن بود تازه آن هم بی کالر آیدی!- دعوایی راه افتاد که مجبور شدم بکوبمش به دیوار بهش حالی کنم که بزرگتر من نیست و خانه بزرگتر دارد و اگر اشتباهی بکنم آنها هستند که جواب بخواهند و تازه بعد از آنها هم من قرار نیست به حرف تو فسقله آدم گوش کنم. همان حوالی بود که بابا یک روز با من راجع به غرور و بلوغ و احساسات پسرها و اینها حرف زد. تلویحن داشت میگفت: دخترم یاد بگیر با ریدن به پسرها آنها را آدم نمیکنی. فقط عقدهای میشوند. مانند هر موجود ذیاحساس و ذیغرور دیگری!
من آرامتر شدم و البته آن موجود فسقلی هم بیکار ننشت. دوم راهنمایی بود که رسید به شانهی من. عید همان سال همقد شدیم و امتحانات خرداد آشکارا دهسانتی از من زد بالا. حالا زور فیزیکیش هم به من میچربید و عقل سلیم حکم میکرد که آسه بیایم و آسه بروم که آن موجود فسقلی سابق و این لوبیای سحرآمیز ( واقعن در یک دوره همین صدایش میزدم. شب میخوابید و صبح که پا میشد قد کشیده بود عوضی! و من همچنان کوتوله باقی مانده بودم!) فعلی شاخم نزد.
نیازی به گفتن نیست که در دوران بلوغ تقریبن همزمانمان - بخشی از بلوغ من با بخشی از بلوغ او همپوشانی داشت- چندین جنگ خانهمان سوز هم در گرفت. آخرینهایش مربوط به سالهای اول دانشگاه من و سالهای آخر هنرستان او و کاردانیش میشد.
کمکم که از آب و گل درآمدیم دوباره همدیگر را کشف کردیم. با دوستپسرهای من بیرون میرفتیم- آن موقعها ( هشت نه سال پیش) خیلی راحت نبود مثل حالا که آدم با دوستپسرش تنها بیرون برود و او هیچوقت مرا تنها نذاشت. و درست عین کودکیش آدمها را جذب میکرد. من آرام آرام خموده و افسرده و در هم شکسته شدم و او آرام آرام تبدیل به مردی متین و سرزنده شد.حالا با هم حرف میزنیم. درد دل میکنیم. البته مشخصن بیشتر من. و او گوش میدهد و در خیلی از موارد حرفایی در جواب من میزند که من فکم باز میماند که آن موجود فسقلی با رشد جسمانی هیولاوارش کی این همه عاقل شد که من نفهمیدم؟
و من ناگهان دیدم که کنارم مردی ایستاده که مواظب و حامیست. که بهترین دوست من است. که همیشه هوایم را داشته. انگار از خواب بیدار شوی و ندادی کجایی. من از خواب بیدار شدم و دیدم مردی مواظب من است که بهترین توصیفش همان اسم خودش است: امیر طاهر.
امیر یعنی شاهزاده.
طاهر یعنی پاک و پاکیزه.
امیرطاهر یعنی شاهزادهی پاکیزه. برای من یعنی شاهزادهی پاکیزگی...
طاطا امشب بیست و سه ساله شد و من به خودم میبالم از داشتن او و خدا را شاکرم که آن موجود صورتی که آن روز با سلام و صلوات به خانهی ما در اکباتان آمد دختر نبود. که اگر بود تا ابد با تمام دنیا قهر میکردم...
پ.ن: دلم برای بیست و سه سالگی خودم تنگ شد. هرچند خیلی در حافظهم چیزی باقی نیست.
پ.ن.ن: امشب بهش گفتم از زندگی استفاده کن و قدر عمرت رو بدون. برگشت بهم گفت از زندگی لذت ببر! بقیهش درست میشه. دیدم راست میگه. راه من که دستکم جواب نداده.