I keep on drafting dude! It's fun! Strongly advised...
۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه
زیبا
در خلوت خودم زیبا صدایش میزنم. گاهی شده به خودش بگویم خوشگل - از خودش یاد گرفتهم که مادرش را اینطور صدا میکند. اما خوشگل کافی نیست. زیبا بیشتر بهش میآید.
وقتی آرام خوابیده. وقتی در آشپزخانه این طرف و آنطرف میرود. وقتی رانندگی میکند. وقتی مینویسد، میخواند، ترجمه میکند. وقتی پای حسابکتابهای چندشآور ماهیانهاست. وقتی با تلفن با دور یا نزدیک حرف میزند. وقتی دست زیر چانه تلویزیون میبیند. وقتی با موبایل با پرندههای عصبانی دمار خوکهای سبز را درمیآورد. وقتی در دنیای مجازی غمگین یا خوشحال میشود. وقتی صبحها پنیر سفید میمالد روی نان سنگک تستشده و با برشهای گوجه میگذارد در دهانش و یک چای پیشبند و یکی هم پسبند.
تازگیهای به این مجموعه قرصهاص ریز و درشت هم اضافه شده. اما برای من فرقی نمیکند. اینها چیزی از زیبایی این بشر برای من و اطرافیانش کم نخواهد کرد.
تازگیهای به این مجموعه قرصهاص ریز و درشت هم اضافه شده. اما برای من فرقی نمیکند. اینها چیزی از زیبایی این بشر برای من و اطرافیانش کم نخواهد کرد.
او برای من زیباست. برای پدر و مادرش و جواد و گیلا و حمید، رویا. برای امیرعلی و امیرطاهر مامان. و برای باقی جهان خاله رویا. خاله رویایی که اگر لازم باشد روی هرچه مادر را سفید خواهد کرد.
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
بار دیگر شهری که دوست میدارم...
گزارش زنده از دمای صفر درجه
آفتاب دراومد و هوا همون صفر درجهست. نیمه منجمد نشستم تو آشپزخونهی محبوبم و به فایل رادیوفنگ گوش میدم. شمارهی ده. این. طاها شر کرده بود رو وال فیسبوکش. رفته بودم رو پیجش که خبر برگشتنم و بدم. اینو دیدم و چون مرد خسته هم قبلن لینک داده بود همین فایل رو، و من از سگ بدتر پریده بودم بهش نشستم به گوش کردن که ببینم چیه داستان.
داستان اینه: رفتن و موندن، درمورد تراژدی و حماسهی رفتن و موندنه این قسمت. جملهی خوبی میگه: به امید اینکه ما بیچرا ماندگان نباشیم و اونا به چرا رفتن خودشون آگاهان باشن...
یادمه یه زمانی میگفتم دارند ایران را از ایران خالی میکنند. اینجا هم بهش اشاره میشه که ماها دیگه عادت کردیم که یهروز درمیون بشنویم یکی داره میره. یکی رفت. یکی میخواد بره و... همیشههم فریاد زدم که من نمیرم. چون توی جهانبینی من یه دلیل وجود داره که تخم من تو این مملکت به هم رسیده. آدم بسیار سانتیمانتالیهم هستم. انکار نمیکنم. اما در این لحظه از تاریخ درخشان پارسی و فرهنگ کهن ایران باستان و اولین نسخهی موجود از حقوق بشر حرف نمیزنم. من حتا الان از تهران شهر من و چنارهای ولیعصر و کتابفروشی میدون انقلاب و آش نیکوصفت و بازار تجریش و بامتهران هم حرف نمیزنم. من دارم از یه گربهی کوچک شونده حرف میزنم که نمیدونم چرا اما انگار توش ریشه دارم. کاملن صادقانه دارم به این ندونستنم اشاره می کنم. نمیدونم چرا اما حسم بهش ترکیبی از تعلق و دوستداشتنه. مثل یه پیرزن فرتوت و خاکگرفته که از وقتی چشم باز کردی همسایهت بوده. وقتی میبینی داره با قدم مورچهای به سمت خونهش میآد نمیتونی کمکش نکنی. اون شاهد بالیدن تو بوده و چه بسا هر روز صبح تندتند پشت پنجره برای تو و بقیهی بچههای همسایه وانیکاد میخونده و شیشهی سرد پاییز از فوتهای چرخشیش هی مات میشده.
حالا که اینا رو میگم حس کسی رو دارم که در تمام این مدت میدیدمش که داره با جون کندن سبد خریدش رو با تن نحیفش میکشه و من فقط بین کمک کردن و نکردن مردد موندم. از بیرون واکنش من به اون بربر نگاه کردنه و از درون جوش و جلای بیفایده زدن. به خودم فکر میکنم که یه ناشناختهای منو به این همه بیعملی وادار میکنه... بهانهس. میدونم. باز داغ میکنم. از فکر کردن به خودم در میرم طبق معمول و میچسبم به بقیه.
بقیه: فک میکنم کلن خیلی فرقی نمیکنه که رفته باشی یا مونده باشی یا مثه بعضیا -یکیش خودم- کولیوار چمدون به نیش، هی از این ایستگاه به اون ایستگاه و از این گیت به اون گیت! کلن ما ایرانیها نالهکنان همیشهایم. ما تو هر شرایطی که هستیم داریم زار میزنیم. الان دارین میگین که نه من اینجوری نیستم! اما واقعیت چیز دیگهایه. چیزی که ما همیشه انکارش کردیم. نمونهش همین دو خط بالا. ما همهمون توی وجودمون یه موجود پیر و غرغروی زشت داریم که مدام خدا داره آیهی یاس میخونه...
خود من تو کلن این سه-چهار دههی زندگیم، فقط دو نفر بودن که هربار حالشونو میپرسیدم، محکم میگفتن خوبم! من همیشه خوبم! الان باز دارین میگین اداس. آره حتا اگه ادا باشه هست، دستکم تو همون لحظه که جسارت این جواب آدم رو میخندونه. نمیخندونه؟ یکی از این آدمها همیشه شارپ و سرحاله و در داغونترین شرایط هم حال منو جا میآره و میخندونه. مسلمن اون آدم هم بیدرد نیست. گیرم ما دیگران بیخبرانیم.
به این ایرادهای جمعی که فکر میکنم میبینیم پدر و مادرهای ما هیچ کدوم به ما قدرت ریسکپذیری ندادن. ماها همهمون محافظهکاریم حالا گیرم با شدت و ضعفهای متفاوت. اینکه چی تو نسل قبلی یا حتا نسلهای قبلتر به این رسیده که ماها موجوداتی ایستا باشیم نسبت به همنسلانمون در سایر جاهای دنیا هنوز برای من روشن نیست. اما کم و بیش توی تمام اطرافیانی که به واسطهی رشتهم کم هم نیستن اینو میبینم.
نمونهی بارزش بچههای غربی نهایتن تا بیستسالگی توی خونهی پدر و مادرشون زندگی میکنن. اما هرکدوم از ماها دستکم ۵۰ نفر سیساله میشناسیم که هنوز دارن با پدر و مادرشون زندگی میکنن. کاری به مقایسههای اجتماعی و اقتصادی ندارم. حرف من پسزمینهش فرهنگه. تازه خیلی از مزدوجهامون هم هنوز شبیه بچهی طفیلی با خونوادهها سر میکنن.
همهی اینا با تجربیاتی که من دارم این باور رو به من میده که بچههای ممالک غربی بسیار خطرپذیرتر و مستقلترند. به نظرم همین دو خصوصیت میتونه به بروز خلاقیت کمک جدی کنه. ما میترسیم از اینکه خودمون رو تو شرایط سخت قرار بدیم. به هر ضرب و زوری هم که قرار میگیرم تنها واکنشمون به عالم بشریت میشه ناله.
آی تنهام.
آی بیپولم.
آی اینا خیلی یخاند.
نمونهی شاهکارش که دیگه نوبر واللا دوستی بود که پاشده بود رفته بود اسکاندیناوی و مدام نالهنامه و شکواییهی علیه سرما و یخ و برف صادر میکرد. تبعید که نشدی. به عنوان دانشمند هم که شبونه از خونهت ندزدینت. یا ناله نکن یا اگه خیلی سخته برگرد.
بماند که من خودمم همین گهم و فرقی ندارم. اما این همون چیزیه که به نظرم ماها کم داریم.
عزت نفس برای تحمل درد در درون خودمون.
ما نالهکنان همیشهایم.
بگذریم چرند زیاد گفتم.
.
.
.
دما الان کمی بالای صفر درجهس. و احساس میکنم احتیاج دارم به شعر پناه بیارم. احمدرضا احمدی جان بیا به دادم برس...
پ.ن: این اولین سفرمه که خبط کردم و خواهران این تابستان رو با خودم نیاوردم...
۱۳۹۰ آذر ۲۲, سهشنبه
گزارش یک بیعرضگی...
میاد میشینه پای لپتاپش. موزیک گوش میده. ایمیل چک میکنه. فیسبوک چک میکنه. مطلب میخونه. خبر میخونه. و یه سری کارهای بیاهمیت دیگه. تمام مدت هم یه تب اون بالا بازه که لازم نیست اشاره بشه به عنوانش. هر چند دقیقه یه دفعه زل میزنه به صفحهی سرمهایش و خیره میمونه. بعد یک ساعت چند خط تایپ میکنه. اون پایین بیلبیلکه آبی که خاکستری شد و گفت دارمش، میره روی ضربدر قرمز اون بالا و اهمیت نمیده چه پیغامی داره میاد رو صفحه. تو دلش میگه به درک و موافقت خودشو اعلام میکنه. بعضی روزها به کل این فرآیند خیره شدن به لیست رو به افزایشه پیشنوشتههای ذخیرهشده هم اضافه میشه.
پ.ن: فقط بعضی روزها... اون روزهای خاص ضربدر قرمز پررنگتر و بیشتر از روزهای دیگه چشمک میزنه.
Confessions 2
What if the way I should deal with it, is DANCING? Huh?!
P.S: It in this sentence is referring to a bunch of matters and things.
P.S: It in this sentence is referring to a bunch of matters and things.
Confessions 1
I keep on drafting... and it's like the whole world is expanding in a crazy speed. This is getting really worse day by day.
This should be stopped at some point, I should do something about it!
Your advice and help are the most appreciated...
Sincerely Me
This should be stopped at some point, I should do something about it!
Your advice and help are the most appreciated...
Sincerely Me
۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه
شکواییه
خدا یه بوتهی آزمایش آفریده منو هم پشتبندش به عنوان تستر سر هم کرده، ببینه بوتهی آزمایشش درست کار میکنه یا نه!
۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه
اینجا باید یک نوشتهی دیگر باشد
آدمی که نشسته و یک وانت پست در دنیای مجازی خونده و ۹۹۹ درصد همهشان ناله بودهاند قاطی نکند یک مرگیش هست. یک وانت متن مجازی چقد میشود راستی؟ جواب سرخپوستیش باید خیلی خیلی خیلی خیلی باشد. جواب منطقیش هم باید در همین حدود باشد. اما این به این معنی نیست که سرخپوستها منطقی هستند. منطقی واقعن صفتی مناسبی به نظر نمیرسد. تنگ و ترش است. خفن بهتر است، چون انتزاعیتر است، مثل خودشان. سرخپوستها سرخپوستند و خیلی خفن هستند. از دور خفن بودهاند و حالا که نزدیک و قاطیشان زندگی میکنم میبینم خیلی خفنترند و افسانهها و هالیوود طبق معمول نتوانستهاند -یا نخواستهاند- حق مطلب را ادا کنند. یکی به نفع قدیمیها بابت شنیدن کی بود مانند دیدن! بگذریم سرخپوستها از سطح درک من خیلی خفنترند.
داشتم از به [...] رفتگی در اثر مطالعهی بیش از حد بلاگهای اشاعهدهندهی ناله میگفتم. واکنش مغزم بدین شرح بود: از دماغم به هیبت یک مایهی لزج به رنگ صورتی کمحال-شیری، ریخت روی کیبرد و موسپد لپتاپم. جمع شد و شکل مغز معمولی گرفت. حالا گیرم کمی قُر (دیکتهش درست است؟)! دو تا پا درآورد که پنجهش شبیه انگشت سبابه بود. روی موسپد ایستاد. رفت روی تب Rdio و الویس را سرچ کرد و ایسنشال الویس را انتخاب کرد و گذاشت پخش شود. منم همینطور با دهان باز بربر نگاهش میکردم. در اواخر این فرآیند کمی هم صدای خفیف اما محسوس آآآآ به واکنش مونوتنم اضافه شده بود. چرخید و با این که چشم نداشت خیلی تاثیرگذار چند ثانیه به من زل زد و بعد گفت: چته؟! انگار گفته باشد چخه! انقد محکم گفت که از این مواد لزج روش چند قطرهی نحیف پاشید به صورتم. منتظر جواب من نشد،انگار من صخره باشم ازم رفت بالا و مثل کرم از گوشم برگشت سر جاش!
حالا الویس گوش میدهم و یک قر ظریفی در من جریان دارد.
نکتهی اخلاقی: وقتی داغانید به خودتان گوش بدهید، خودش میگوید چه مرگش است. بهتر گوش بدهید راهحلش را هم میکوباند توی صورتتان! از آموزههای سرخپوستی
با تشکر از خانوادهی محترم پریسلی
با تشکر از خانوادهی محترم پریسلی
پ.ن: به همین تخماتیکی! وقتی بحث تخلیهی اضطراریست کسی به چهجوری و چرایی و کجایی و چیستی و علتش فکر نمیکند. شما دیدهاید کسی که اسهال داشته باشد، یا تندش گرفته باشد و به این چیزها فکر کند؟ آدم در این وضعیتها شلوارش را میکشد پایین و خودش را خلاص میکند.
۱۳۹۰ آذر ۱۵, سهشنبه
Dance with me> Band A Part
Let's dance little stranger
Show me secret sins
Love can be like bondage
Seduce me once again
Burning like an angel
Who has heaven in reprieve
Burning like the voodoo man
With devils on his Sleeve
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Like an apparition
You don't seem real at all
Like a premonition
Of curses on my soul
The way I want ti love you
Well it could be against the law
I've seen you in a thousand minds
You've made the angels fall
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Come on little stranger
There's only one last dance
Soon the music's over
Let's give it one more chance
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Take a chance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Show me secret sins
Love can be like bondage
Seduce me once again
Burning like an angel
Who has heaven in reprieve
Burning like the voodoo man
With devils on his Sleeve
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Like an apparition
You don't seem real at all
Like a premonition
Of curses on my soul
The way I want ti love you
Well it could be against the law
I've seen you in a thousand minds
You've made the angels fall
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Come on little stranger
There's only one last dance
Soon the music's over
Let's give it one more chance
Won't you dance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
Take a chance with me
In my world of fantasy
Won't you dance with me
Ritual fertility
۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه
هنگام که عشق به سطر نمیآمد...
سرت رو گرفتی بین دستات. آرنجات تکهشون رو میزه. صندلیت عقبه. مایلی به سمت جلو... لیوان چایی رو میذارم رو میز کنار دستت. هدفنهات وصله به لپتاپ... صدای ویز ویز ترک فید تو بلک ایمی واینهوس میآد. اتاق تاریکه. میشینم رو زمین. سمت چپ صندلیت. سرم رو میذارم روی رون پای چپت. پاهاتو میبندی که من راحتتر باشم. سرمو میآرم توتر. آروم آروم میچکی روی صورتم.
من خوشبختم در گودال نون...
* عنوان و عبارت در گودال نون وام گرفته از اسطورهی نوشتههای معاصرم بیژن نجدیست...
هر دو از شعر کوتاه و مایسطرون در کتاب خواهران این تابستان/ چاپ ماهریز/ ۸۱
۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه
برای مرد خسته... (ادامهدار/ اضافهشونده!)
من با خون خود بر سنگهای این زندان تاریخ مینویسم. قلمم استخوانهای درهم شکسته به دست تو...
.
دوستت دارم را چونان بالزدن گنجشکها هراسان روانه میکنم به سویت و
خداحافظ...
.
کمانت برکش ای آرش... سرزمینی دور میخواهم...
.
غریبه بمون. من از آشنا شدن خسته و دلزدهم...
.
تو جز نامی از عشق نمیدانی...
درون آ تا سوختن استخوان به چشم جان همی بینی...
.
.
دوستت دارم را چونان بالزدن گنجشکها هراسان روانه میکنم به سویت و
خداحافظ...
.
کمانت برکش ای آرش... سرزمینی دور میخواهم...
.
غریبه بمون. من از آشنا شدن خسته و دلزدهم...
.
تو جز نامی از عشق نمیدانی...
درون آ تا سوختن استخوان به چشم جان همی بینی...
.
۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه
والنون/ قسم به نون که زیباترین حرفهاست
من.زن.تن.بدن.وطن.عدن.
در خود حلقه میزنی و میزایی. میزایی. میزایی. تا ابد و نسلی از دامن تو برمیخیزد که میداند اسرار را و لب فرومیبندد...
در خود حلقه میزنی و میزایی. میزایی. میزایی. تا ابد و نسلی از دامن تو برمیخیزد که میداند اسرار را و لب فرومیبندد...
۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه
ماجرای یک روز نیمهابری و خیس
گمونم فروخته شدم... توی یه حراج فکستنی دوزاری توی یکی از مزرعههای اطراف این شهرهای درندشت... چکش سه بار خورده سر میز و قبلش یکی دستشو برده بالا و گفته ۵ دلار... بقیه هم نگاهی انداختن که: نه! بعیده بیشتر بیارزه...
من فروخته شدم و هیچکدوم از اونایی که منو نخریدن هیچ وقت نمیفهمن که من یه چراغ جادو توی گلوم و یه فرشته با چوب جادو تو قلبم دارم.
اونا منو از دست دادن؟ یا من برآورده کردن آرزوهای اونارو؟ بازنده کیه توی این بازی؟
کسی چه میداند...
۱۳۹۰ آبان ۲۴, سهشنبه
بیدلیل۴...
دیشب باز هم خوابت رو دیدم. اومدی تو کارگاه. کفشات رو درآوردی و شروع کردی مثل قدیم پا برهنه راه رفتن همهجا، بعدم یه کاغذ برداشتی و رفتی یه گوشه روی یکی از اون صندلی پلاستیکی آبیهای چندش آور نشستی. رو به دیوار، پاهاتو به هم گره زدی. نفهمیدم میخوندی یا مینوشتی. شاید هم هیچکدوم. باز هم پیرهن سفید و شلوار پارچهای تیره پوشیده بودی. دم پنجره وایساده بودم و دنبال فندک میگشتم که سیگارمو روشن کنم. گفتی باز ترک رو ترک کردی؟ گفتم چرا پیرن آبیت رو نپوشیدی؟ گفتی کثیف بود. من به زنت فکر کردم که الان چه خوشبخته. وقتی که پای دستگاه میشینی و تدوین میکنی و برات چایی میاره... وقتی آروم حرف میزنی. وقتی بیصدا میخندی. وقتی پابرهنه راه میافتی که با زندگی تماست بیواسطه باشه. وقتی روزه میگیری.
فندک و پیدا میکنم و سیگارم رو روشن. دود رو هنوز بیرون ندادم که صدا بلند میشه: سیگارت رو عوض کردی...
سوالی نیست لحنت. غیر منتظرهست. پشتت به منه و مثل همیشه شوکه شدم. انقد که سیگارو در میارم که مارکش رو ببینم. هنوز توی خوابم دوست داشتم. یه جایی توی ناخودآگاهم...
راستی توی خوابم روزه نبودی. من پرسیدم بازم روزهای؟ بعد خودم خندهم گرفت، آفتاب نیم ساعت پیش غروب کرده بود آخه تو خوابم. تو هم خندیدی و گفتی ولی نه روزه نبودم امروز. و من فهمیدم امروز دوشنبه یا پنجشنبه نیست. یاد روزایی افتادم که قندت میافتاد و من باید میدویدم تا بوفه که برات شکلات بگیرم - اگه خودم نمیداشتم که بعید بود اونروزها- و مجبورت کنم روزهت رو بشکنی.
تو خواب رفتیم خونهی من. یاد روزی افتادم که تو آبادان تو اون پادگان گلف عجیب و غریب بین اون همه آدم اومدی سمت من که دستت رو پانسمان کنم. منم انقدر هول کرده بودم که تقریبن گند زدم. با خنده گفتی: چی یادت دادن تو سازمان ملل؟ سرخ شده بودم گمونم چون یههو به نظرم هوا خیلی خنک اومد و گونههام از سوز سوخت. گفتم: آخه میخواستم دستم نخوره به... با خنده قطع کردی حرفمو و گفتی ممنون...
از دست خودم عصبانی بودم. روزای اول دانشگاه جلوی در همون کارگاه کذایی که فقط تو رو یاد من میندازه، دستم رو دراز کردم سمتت و تو گفتی که دست نمیدی با خانمها و من تازه فهمیدم که چرا چند روز قبلش که شوخیوار بهت سیخونک زدم اون همه پریدی هوا!
احمد پشیمونم که...
تو خونه برات چایی ریختم با توت. مدام به زنت فکر میکردم و چیزی به من میگفت که دیگه با هم نیستین. یا دست کم من دلم میخواست که اینطوری باشه. تو خواب هم از خودم بدم اومد. مثل همیشهی بیداری... نشستی رو زمین. وسط مبلها. پاهاتو جمع کردی توی شکمت. دستت رو قفل کردی دور پات. چایی رو گذاشتم کنار دستت روی زمین. چشمات رو بستی. گفتی: خونهت بوی خودت رو میده... بوی هفت سال پیشت رو...
اولین بار بود میاومدی. زیر لب وان یکاد خوندی... من ادامه دادم: الذین کفروا...
اومدم پشت سرت. برا اینکه کار احمقانهای نکنم پشتم رو کردم بهت و روی زمین نشستم. پاهامو جمع کردم توی بدنم. اومدی عقبتر و تکیه دادی به من... غافلگیر شدم اما آروم در جواب سرم رو از پشت ول کردم تا رسید به کتف تو...
مطمئن بودم که دیگه با زنت نیستی تو خواب...
اما تو خواب...
من احمقترین دختر ۱۷سالهی دنیا بودم.
بیدلیل۳...
همه رفتن و من از هرچیزی بهانهای درست میکنم برای ناراحتی... گمونم به افسردگی معتاد شدهباشم!
بیدلیل ۲...
هیچ وقت انقدری که در دوران این عکس احساس خوشبختی میکردم، این حس در من قوی نبوده... با اینکه همهچیز اشتباه بود و این اشتباه هم واضح، اما هنوزم به احساساتم در اون روزها که نگاه میکنم لبخند میزنم... این ماجرا هیچ ربطی به اون آدم خاص نداره... من از ته قلبم خوشحال و خوشبخت و عاشق بودم و به مفهوم واقعی عبارت «بقیهش مهم نبود!»
این تجربه در عین حال تلخترین روزها رو برام ساخت. تا پرتگاه رفتم و برگشتم. آدمهام رو از خودم رنجوندم. شبیه قاتل مجنونی بودم که برای خودش و دیگران به یک اندازه خطرناکه. مدتها طول کشید تا آروم شم. نزدیکترها میدونن که هنوزم با قبل از این اتفاقها خیلی فاصله دارم، فاصلهای که بدون شک دیگه صفر نمیشه. خیلی طول کشید تا زندگی و آدمهام رو درمان کنم از بار رنجی که بهشون تحمیل کرده بودم. چیزی که جبران تمامش غیر ممکنه.
اما تمام قد میایستم و با افتخار میگم که به اون روزها و اون زخم افتخار میکنم. مثل سرباز وطن. سربازی که دستی، پایی، تکهای از عمری یا جسمی رو در راه اعتقادش داده.
من تمام طراوت و سرخوشیم رو دادم. تکهی بزرگی از روحم رو. تکهای که هنوز جاش درد میکنه و تا ابد هم خوب نمیشه. مثل پای قطع شدهای که میخاره.
اون دوران ظرفیتهای جدیدی از من رو نشون من داد. بیکرانگی احساسم در خیلی زمینهها و ضعف شدید منطقم. و...
من تو اون روزها جنونی رو تجربه کردم که دیگه ممکن نیست... حکایت من و اون جنون حکایت بار اول مشروب خوردنه. ظرفیتت رو نمیشناسی... میری تا به خودت آسیب میزنی و از اون به بعد مرز مشخصه. من مرزهای خودم رو شناختم. دیگه ممکن نیست مسموم شم.
از اون به بعد به مرزم که نزدیک میشم، سنسورهام که حساسیت نشون میدن، خودم رو میرسونم به ماشینم. میرونم تا خونهم. چمدونم رو میبندم. سوار میشم و میرم دورترین جای ممکن...
جایی که از شدت دوری نمیرم، اما دردش هم درمان جنونم باشه. میشینم و زخمه میزنم به ارنواز و دلم و خودم. خون که راه افتاد دراز میکشم زیر آفتاب تا دلمه ببنده و خشک شه. این نیشتریه که لازم دارم تا خالی شم.
حالا میشه برگشت و زندگی معمولی رو از سر گرفت تا لرزش دست و دل بعدی و
هشدار بعدی و
فرار و
سفر و
زخمه و
زخم و
من...
و حکایتی که همچنان باقیست!
۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه
بار دیگر شهری که نمیدانمش...
همه چی خاکستریه. دارم قدم میزنم. توی پارک روبهروی کلیسای سر ویلام. خاطرهها دور تند رد میشن. و هرچی زمانشون نزدیکتر میشه، قلبم تندتر میزنه. چشمامو میبندم. سعی میکنم به زور روی پرسههای عاشقانهی بیستسالگیم زیر برف و بارون نگرش دارم. سعی میکنم به آدمی که اونجا کنار دستم وایساده نگاه کنم. بهش فکر کنم. به عشق دیوانهوارم بهش. به زندگی دو شقه شدم. به خشمی که دارم بهش. به نفرتم. به ترسم. به بیتفاوتیم. نمیشه. رد میشم از روی همهی اینا. داره نزدیک میشه. داره جون میگیره. لبخندها دارن یکی یکی متولد میشن. داره شلوغ میشه. استرس میگیرم. قلبم داره محکم میزنه. گوشیهای تو گوشم ساکتن. دستگاه روی پخش اتفاقی تنظیمه. دوبار ضربان قلبم تو گوشم میپیچه. دستم میره سمت جیب شلوارم که دستگاه رو بیارم بیرون و ببینم چرا نمیخونه که: سر اومد زمستــــــــــــــون...
زانوهام شل میشن. خالی میکنن. میشینم روی سکوی نزدیکم. پلکامو به هم فشار میدم. جلوی در همون پارکم. نفسام بریده بریدهس. ماسک رو از جلوی دماغ و دهنم میکشم پایین. نگام تو جمعیت میدوه. مردم بیحواس از من رد میشن. تنه میخورم. میگردم. گاهی پشت سرم رو نگاه میکنم. صداها تو سرم میپیچن. کش میآن. همهچی کند میشه. موزیک رفته تو پسزمینه. انگار دارم الان و اونموقع رو تدوین میکنم. فریمهارو باز میکنم روی تایملاین. میچینم پشت هم. به نوبت از الان و اونموقعه. توی هم دیزالو میکنم... باند اصلی صدا. اون پشتمشتهام آهنگ...
هنوز خاطرهم داره دنبال یه چیزی میگرده. گیجه، نمیدونه بره، بمونه... میدونه اگه بمونه کار احمقانهایه. دو تا عکس توی یه دستمه. مچ دستام با پارچهی سبز به هم بسته شدن. اون یکی دستم به شکل پیروزی آویزون مونده. نگاه میدوه میون مردم. اون عقبترها. یه دست قوی میخوره به بازوی چپم و من به جهت حرکتش کشیده میشم. دور خوردم نیم دور میچرخم. طول میکشه تا بفهمم اون دست هنوز محکم منو چسبیده، عربدهها بلندتر شدن. میترسم به آستین دست نگاه کنم. میدونم یشمی تیرهس... میچرخم. چهارخونهی سبز و سفید و زرده... دور صداها تند میشه. بازم زانوهام خالی میکنن. پاهام تو سرعت میپیچن تو هم. تو رو هم میکشم پایین، حالا دوتا دست قوی منو بلند میکنه. یکیسریع ولم میکنه و اون یکی سر میخوره و مچم رو میگیره...
دور کند میشه. حالا روی تایملاین اون روز و چهارسالگیم رو ترکیب میکنم. مامان دست منو میکشه. بازم دست چپمه! تکون تکون میخورم و دنبالش میدوم. مثل بادکنکی که دنبال یه بچه با تکونهای هماهنگ با دویدنش میره. دوباره بر میگردم. دست راستت منو میکشه. تمام منو... از مچم نگام میره رو مچت... موهای دستت چسبیده به پوستت عین وقتایی که از حموم میایی بیرون. میبینم و نمیبینم. رد خیسی رنگداری روی ساعدته. میام بالاتر پیرهن قرمزه. نمیفهمم. مغزم داره جون میکنه. یهو دستمو پس میکشم. همهچی وامیسه. میام جلوت. نمیبینی منو. پلکهات رو همن. خیس عرقی. چشمامو ریز میکنم: خودتی اشتباه نکردم. اما تو اون روز نبودی. اونجا نبودی. هیچجا نبودی. تو اون موقع دو سال بود که نبودی...
زور میزنم پلکهامو باز کنم. نمیشه. مثل وقتی که کابوس میبینی میخوای پاشی نمیشه. میخوای داد بزنی که کناریت رو بیدار کنی نمیشه. صدای آهنگ قطع میشه. نفسم سنگینه. پلکام و بعدش چروکهای صورتم آروم باز میشن. مچم درد میکنه... مچ دست چپم. مشت همون دستم از شدت گرهش میلرزه. سیمهای سفید گوشیم از لای انگشتای بیخونم زده بیرون. با زانو های خم تکیه دادم به سکوی سنگی پارک... تو اونورتر کنار فواره با خنده پشت دوربینت داری عکس میگیری از من. نقاب کلاه زردترو بردی پشت سرت که از ویزور راحتتر نگاه کنی... چشماتو تنگ کردی به خاطر آفتاب. دندونات مثل برف سفیدن...
۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه
۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه
برف بیبرفی...
درست چهار سال پیش بود، یک ماه کم!
کولی شدم. چرخیدم و چرخیدم و تنها ماه با من بود. پاهایم تا زانو در برف فرو میرفت. و من از همدلی آسمان با اشکهای یخزدهم خوشحال میشدم.
حالا چهار سال بعد است. در مسیر کولیگونهم قلبم در مشت، ریز ریز نشانه میگذاشتم تمام مسیر را تا راه برگشت گم نشود. وسط ناکجا ایستادهم. از قلبم چیز زیادی نمانده. کفاف یکی دو ماه را میدهد. ادامه میدهم. و جایی که نشانه تمام شود مینشینم... هنوز نشانههای نحیفی باقی مانده. من به دنبال برف میگردم.
در شهر من برف میبارد. این نشانهی من است.
تو خشکسالی من بودی... حالا رفتهای. تمام شدهای.
خداحافظ
پرسنا...
این درد ینی خودمو میشناسم. این کلافگی ینی درست حدس زدم. این چیزی که این تو وولوول میخوره ینی حق با منه.
بعد از مدتها دوباره قانون به تخمم، به تخمت، به تخمش رو پیاده کردم. قدم زدم تا وودبریج. پنج بعدازظهر بود که راه افتادم. داشت گرگ و میش میشد. یه بطری آب تو دستم بود که یا ریتم راه رفتن تکونش میدادم، مثل این بود که داشتم تو ماشین لباسشویی بالا و پایین میرفتم.
سرم درد میکرد. پر از فکر بود. و در عین حال وقتی دقیق میشدم میدیدم هیچی نیست. همه چیز رو دونه دونه کشیدم بیرون، تکون دادم محکم. پهن کردم جلوم. اما نبود. اونی که سرم رو پر کرده بود نبود. اونجا، مزهکردن ادویهی شام بود. تمیز کردن فیلتر خشککن بود. عوض کردن دستمال توالت بود. خرید بود. کوتاه کردن لباس مامانی بود. محکم کردن چرخهای واکرش بود. چک کردن پست بود. عوض کردن جای کش جوراب بابایی بود. نوشتن قصهی سفارش ناشر بود. ایران بود. طاهر بود. جواد بود. رویا بود. امیرعلی بود. آدمای دیگه بود. خستگی بود. کلافگی بود. سیگار بود. آبجو بود. سخنرانی شنبه تو کنفرانس زنان بود. سرماخوردگی جوان بود. برلین بود. دل تیکهپارهم بود. چاقویی که باهاش خودمو سلاخی میکنم بود.
اما یه چیزی نبود.
نبود و حس میشد.
بود و دیده نمیشد.
اما صدای دندون قروچهش میاومد.
نشستم تو آلاچیق جلوی خونهی یه پیرمرد خسته. با دست بهش سلام کردم. تبک رو درآوردم. پیچیدمش لای کاغذی برلین. فیلترو گذاشتم تهش. خیسش کردم. صاف و گرد شد. انگار از کارخونه اومده بیرون.
با فندک فرد روشنش کردم.
اشکام دود شد. اما اون چیز هنوز هم سر جاش بود.
سفت.
سرتق.
نامرئی.
سینسیناتی
اوهایو
نهم نوامبر/ ۱۷ آبان
۱۳۹۰/۲۰۱۱
پ.ن: امروز یکی که نمیشناسمش پنجاه سالهشه و من بیست و پنج سالهم...
۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه
گنج
نیم از اهل سجاده
بهلطف خوردن باده
که تا گردم ز غم شادان
کنم آباد ویران را
بگردان باده ای ساقی
ز خون صاف رواقی
به شادی بگذران باقی
ز دور باده دوران را
چرا باده ننوشد جان
در این قصر و این ایوان
چو در مستی همی بیند
دو چشم روی جانان را
ز درد سوز مشتاقی
سر آن دارم ای ساقی
که در عالم زنم آتش
بسوزم کفر و ایمان را
منم مجنون آشفته
در این دریا فرو رفته
مرا چون درد درمان شد
چه خواهم کرد درمان را...
بهلطف خوردن باده
که تا گردم ز غم شادان
کنم آباد ویران را
بگردان باده ای ساقی
ز خون صاف رواقی
به شادی بگذران باقی
ز دور باده دوران را
چرا باده ننوشد جان
در این قصر و این ایوان
چو در مستی همی بیند
دو چشم روی جانان را
ز درد سوز مشتاقی
سر آن دارم ای ساقی
که در عالم زنم آتش
بسوزم کفر و ایمان را
منم مجنون آشفته
در این دریا فرو رفته
مرا چون درد درمان شد
چه خواهم کرد درمان را...
اولین منم...
ذوق رو تو چشماش میبینم. با اینکه خود چشمهارو نمیبینم.
ذوق رو تو صداش میشنوم. با اینکه خود صدا رو نمیشنوم.
خوشحاله
من اولین آدم اون سرزمینم.
با ذوق میدوم تو پیجی که با اون لینک باز میشه. به گوشهی چپ بالا نگاه میکنم. دنبال دیدن حروف لاتینم که بگه فالو. کلیک میکنم. میگه علنن؟ میگم آره علنن! میخوام همهی دنیا بدونن که من فکر میکنم رو زندگی یه نفر توی یه برهه یه تاثیر خوب داشتم.
همهی دنیا اینو نمیدونن. هیچوقت هم نمیفهمن. خودشم حتا شاید نفهمه. اما حس کسی رو دارم که بعد از بودن با یه نفر تازه میفهمه اولین بارش بوده. نه از روی کلمههاش... از روی لرزش دست و نگاهش...
اولینبار اون آدمه تو رو میبره به این سمت که بگیریش تو بغلت و بگی آروم باش جوجه. من اینجام. همین جا هم میمونم...
فکر نکردن
اینجا نشستهم. آبجوی بلوبری میخورم که نمیدونم ترجمهاش کدوم یکی از اختههای فارسیه... به جملهی دختر زیبایی فکر میکنم که اگر جفتمون عاشق یه مرد نمیشدیم بهترین دوست من میشد: آ کام فرام ا لند ویچ هز نو بریز...
آره این جمله تا حدود خیلی زیادی سرزمین منو تعریف میکنه. نه از اون تعریفایی که جون میکنی با هزار تا سنجاق هزار تا معنی ریز و درشت رو بهش بچسبونی. یه تعریف لخت و پتی که صاف میاد وامیسته جلوت میگه: همینیه که هست. و این جمله رو انقد خوب میگه که تاثیرش با یه کشیدهی آبدار برابری میکنه.
زد به سرم رفتم چک کردم دیدم دارم خنگ میشوم.
این موتورهای جستوجو و این مترجمها ماشینی میگن بلوبری همون زغالاختهس. حالا هرچی... مهم اینه که من و یه سری آدم یه شبهایی داشتیم که پر بود از جادوی طعم این فسقلیهای مثلن آبی...
.
.
.
۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه
اعتراف نمیدانم چندم...
گمونم باز قلبم شکسته و منطقم داره نشت میکنه...
آره درست شنیدی... بهترین جا برای نگهداری هر چیز وسط زمین دشمنشه...
وسط میدون مین!
این روزهای من...
پشت پنجره درخت سرخ با باد تکان میخورد. انگار ناز میکند برا معشوقی خیالی... شاید باد. شاید هم در باری گوشهای ایستاده و سرش با کوبا لیبرهش گرم است و بیخیال دنیا با ریتم آهنگ اینطرف و آنطرف میرود. من اگر مردی در آن بار باشم و زنی سرخمو را ببینم که با خودش خوش است و تنها میرقصد... رقص که نه... تاب میخورد. برای دل خودش و باقی دنیا هم حوالهی تخمهای نداشتهی مرد قبلی زندگیش- حتمن مرد نبوده که گذاشته از دستش در برود- باید خودم را به صندلی بار بدوزم که نروم سراغش...
۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه
Confessions 1
Yes I DID have feelings for you, BUT, hrrr... It seems that you are just not so good at tensest...
نیل
سیگار میان انگشتان لاغر و بلندش یکوری ایستاده، دود از میان لبهایش پیچ میخورد به سمت سقف. لاکهای سیاه روی ناخنهای کوتاهش جسارت عقیمی دارد، مثل جیغ کوتاهی از سر ترس که غافلگیری در گلو خفهش میکند. ناخنهای پا ولی سرخند و اغواکننده با زیرسیگاری روی زمین بازی میکنند. دست دیگر فندک را نگه داشته و گاهی جرقه میپراند به آسمان. موهای سرخ کوتاه و گردن تراشیده ترکیب خوبی میسازد تا یک نقاش یا عکاس را به التماس وادارد. حولهی سفید بلند بدن نازکش را تنگ در خود گرفته میان سینهها در هم پیچیده. قطرات آب آرام روی ساق پاها به پایین میسرند. انگشت سبابه با تحکم بر کمر سیگار میکوبد. لبها کمی باز میشوند تا دود را باریک و کشیده بیرون دهند و چشمها محو شدنش دنبال میکنند.
این متن خیلی سانتیمانتال است.
درست مثل نویسندهش...
درست مثل سوژهش...
پایان
میم
دخترک ساده و سبکسری این حوالیست که از بس خود را نوشتههایش را جدی میگیرد مرا به خنده میاندازد!
پسرک عاشق پیشه هم میان او و عقدههای دوران بلوغ گیر افتاده... یاد نمایشهای کمدیادلآرتهی قرون وسطا میافتم.
حالا به هر کی میخواهد بر بخورد، اینجا قانون چهاردیواری اختیاری هنوز پابرجاست، گور پدر ناراضی...
پ.ن: یک عمر یادم دادند که فحش بشنوم و دم نزنم! حالا میخواهم مزه کنم آن سوی خط بودن را...
پ.ن.ن: خیلی هم مزه نمیدهد، مثل خود آن فحشدهندگان است حسش. طعم تلخ گس کونهی خیار میدهند همهشان...
۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه
۱۳۹۰ آبان ۳, سهشنبه
ما همیشه انسانهای اشتباهی هستیم در زمانهای اشتباه...
شاید هزاران سال پیش
چیزی که بعدها مرا ساخته
دمی
لحظهای
نفسی
با آنچه تو شدهاست بعدها
همکلام
هم نفس
و همزیست بوده است
آنچه حالا ما را
دور از هم
بر گردون روزگار
میگرداند
شاید همان بوده
که روزی
یکسان خواسته مارا
و تمام این سرگردانی
و سرگردانی
و گردانی
و دانی
و هیچ...
چیزی که بعدها مرا ساخته
دمی
لحظهای
نفسی
با آنچه تو شدهاست بعدها
همکلام
هم نفس
و همزیست بوده است
آنچه حالا ما را
دور از هم
بر گردون روزگار
میگرداند
شاید همان بوده
که روزی
یکسان خواسته مارا
و تمام این سرگردانی
و سرگردانی
و گردانی
و دانی
و هیچ...
۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه
۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه
نیل
برای برهنگیهای تنت
سپر میشوم
برای زخم هایت مرهم
برای دل خستهات
مجالی
که تکه به دیوار دهد
نفسی تازه کند
تا دوباره برخیزد
برای معصومیت چشمانت
حافظهای میشوم
تا همیشه به یادآوری
دورتر از این روزهای سیاهی
آفتاب انعکاسی از چشمانی بود
که حالا خسته و چروکیده
ابرها و ستارهها را رصد میکن این پایین...
برای چشمان معصومی که با من سخن گفتند
بیادعا
بیترس
بیدغدغه
بینقاب
بیتلاش
با یک دنیا خجالت پنهان در پس لرزشهای آرام صدایی که تا گوشهای من پرپر میزد.
۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه
پیشنهاد
پیروی موفقیت جدید این بخش از بازار آرتیستپنداری در جلب رضایت دخترکان:
دوستان طراح عزیز: بدون تارف کاری بعضیهاتان خوب است، کار بعضی دیگر... چیزی نگوییم بهتر است.
پ.ن به طراحان: اینترنت چیزیست که دهسالی میشود وحشتناک فراگیر شده، از آن بترسید. علالخصوص گودر که برای آدم عادی آبرو نمیگذارد وای به حال دزد و کلاهبردار...
دوستان مدل عزیزتر: دختران گلم فرق است میان جاذبه و جذبه- شاید بشود گفت کاریزماتیک بودن...- که از ارکان این شغل است برای مجاب کردن مشتری برای ابتیاع متاعی که تبلیغ میکنید و تحریک جنسی که از ارکان پرنوگرافیست - برای چهش توضیح نمیخواهد، میخواهد؟-.
وقتی لبهایت به وضعی باز و چشمانت به وضعی خمار است که انگار لحظهای پیش در اتاقی با معشوق و محبوبی خلوتی داشتی و در چشم برهم زدنی ناکام از آنجا بیرون انداخته شدهای، وقتی پاهایت بهحدی باز است که انگار نرمی بدن بهرخ میکشی - مگه ژیمناستی آخه؟ و تازه گند میزنی به تناسبهای لباس و تن خودت- که انگار مخاطب را به متاع دیگری دعوت میکنی... وقتی باسنترا طوری و با زاویهای به لنز نزدیک کردهای که...... سکوت میکنم. من بیننده به این فکر میافتم که یا به همان صنعت پرنوگرافی علاقهمندی و آب نمیبینی... یا تمام مدلهای جهان را فاحشگان باکلاس میپنداری... هر دو این راهها به ترکستان میرود.
پ.ن به مدلهای عزیز: ضمن تشکر از اینکه با اعمال و ادعاهای گوش فلک کرکنندهتان اسباب شادی دمافزاری ما را فراهم میکنید ذکر این نکته را خالی از لطف نمیبینم که: از همان ابرمدلها و مدلهای جهانی، وقار و جَذَبه -ی دستکم جلوی دوربینشان- را که بگیری میشوند همان ابر ستارگان صنعت هرزهنگاری! با خودت نکن اینکارهارا خواهرم، مادرم، دخترم!
پیروی موفقیت جدید این بخش از بازار آرتیستپنداری در جلب رضایت دخترکان:
دوستان طراح عزیز: بدون تارف کاری بعضیهاتان خوب است، کار بعضی دیگر... چیزی نگوییم بهتر است.
پ.ن به طراحان: اینترنت چیزیست که دهسالی میشود وحشتناک فراگیر شده، از آن بترسید. علالخصوص گودر که برای آدم عادی آبرو نمیگذارد وای به حال دزد و کلاهبردار...
دوستان مدل عزیزتر: دختران گلم فرق است میان جاذبه و جذبه- شاید بشود گفت کاریزماتیک بودن...- که از ارکان این شغل است برای مجاب کردن مشتری برای ابتیاع متاعی که تبلیغ میکنید و تحریک جنسی که از ارکان پرنوگرافیست - برای چهش توضیح نمیخواهد، میخواهد؟-.
وقتی لبهایت به وضعی باز و چشمانت به وضعی خمار است که انگار لحظهای پیش در اتاقی با معشوق و محبوبی خلوتی داشتی و در چشم برهم زدنی ناکام از آنجا بیرون انداخته شدهای، وقتی پاهایت بهحدی باز است که انگار نرمی بدن بهرخ میکشی - مگه ژیمناستی آخه؟ و تازه گند میزنی به تناسبهای لباس و تن خودت- که انگار مخاطب را به متاع دیگری دعوت میکنی... وقتی باسنترا طوری و با زاویهای به لنز نزدیک کردهای که...... سکوت میکنم. من بیننده به این فکر میافتم که یا به همان صنعت پرنوگرافی علاقهمندی و آب نمیبینی... یا تمام مدلهای جهان را فاحشگان باکلاس میپنداری... هر دو این راهها به ترکستان میرود.
پ.ن به مدلهای عزیز: ضمن تشکر از اینکه با اعمال و ادعاهای گوش فلک کرکنندهتان اسباب شادی دمافزاری ما را فراهم میکنید ذکر این نکته را خالی از لطف نمیبینم که: از همان ابرمدلها و مدلهای جهانی، وقار و جَذَبه -ی دستکم جلوی دوربینشان- را که بگیری میشوند همان ابر ستارگان صنعت هرزهنگاری! با خودت نکن اینکارهارا خواهرم، مادرم، دخترم!
۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه
برای نون...
ترکیب من و تو جواب میده همیشه... تو همیشه انقد مثبتی که نهایت منفی بودن من رو خنثی میکنی و جفتمون میشیم دو تا آدم معمولی... معمولی معمولی! معمولی بودن خوبه... مگه نه؟ فقط وقتی معمولی باشی میتونی دستت رو بکنی تو جیبت و از باغ فردوس تا تجریش مثل ماشین دودی بخار بدی بیرون... فقط وقتی معمولی باشی میتونی تمام روز با آهنگهای ملگراد جیغ بزنی و هیچی به هیچجات نباشه... فقط وقتی معمولی باشی میتونی این همه دور حضور یه آدم رو حس کنی... همین جا: زیر جناق سینه متمایل به سمت چپ.
دگردیسیهامان
ابر شدهای در دلم
انباشته میشوی...
خار شدهم در گلویت
لخته لخته میخوانم...
اشک میشویم در هم
بر هم
در بالش
بر رخت و تختمان...
سقف میشوی بالای سرم
من دیوار در برابرت
تو بند میشوی بر دستم
من یوغ بر گردن تو
من خط خون میشوم بر گردهات
تو شب میکاری بر ستونهای تنم...
و ما و این روزها و این شبها
میپیچیم
میپیچیم
میپیچیم...
و زمان این پیوند ناگسستنی...
حالا ترس بیمعناست...
هزار سال که بگذرد به یاد خواهیم آورد
من نشسته بر سهتیغ آفتاب
تو آن پایین خیره به من
نخم در دستان تو
سوار بر باد
هزار هزار کبوتر کوچک به سویم پر میدهی
و آنها باکرگی پرواز نخست را
بر شانههای من بهجا میگذارند...
لکه میشوند در افق
این پیکر سراپا زخم...
من اعتراف میکنم
سراسر گره است
این زندگی
این نخ
به دست تو
به دست دیگرانی که نمیشناسیم
به دست این منِ عاصی
منِ بیمن
تاب نمیآورم
سکون مرگآور را
کنده میشوم...
باد میشوم
صفیر میکشم
در افق
در چشمان تو
نقطه میشوم.
۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه
برای سادگیهای همیشهمان
ما دو روح خستهی تنها بودیم... دو آدم سرگردان که گاهی از پشت نگاههای دلزدهمان به زندگی، لبخندهای کمرنگ حوالهی هم میکردیم... همیشه تمام تقصیر از جانب دیگران است... دیگرانی که هیچکس نمیخواهد باور کند وجود خارجی ندارند. وجود داخلی شاید... درون تکتکمان!
۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه
لعنت به خاطرات چسبناک...
یه وقتایی به خودم میآم میبینم بند دوم انگشت سبابهی دست چپم و خیلی ملایم انقد گاز گرفتم که خودش سرخ و سفید شده وبند اولش کبود! سریع دستم رو میکشم...
به این فک میکنم که چرا؟ حواسم کجا بوده؟
و همیشه جواب همینه: تو
من با این که حلال مشکلات و باقی ماجراهای غیرقابل حلم، اما بعضی چیزا رو نمیتونم حل و هضم کنم. این چیزا میرن یه جایی ته من که لزومن کف پام یا دستگاه تناسلیم هم نیست تهنشین میشن!
من از همهجام بیشتر دلم برای همین بند دوم انگشت سبابهی دست چپم میسوزه. بعدش نوبت چشممه!
بعد احتمالن قلبمه که مثه کاروانسرا هر کی بیجا بود رو توش جا دادم!
آخریشم که مغزم که بنده خدا همینجور بیاستفاده یهگوشه افتاد و من فقط حملش کردم...
تو بگو بار اضافی...
حتا نکردم یه بار نایلن روش رو بزنم کنار!
به این فک میکنم که چرا؟ حواسم کجا بوده؟
و همیشه جواب همینه: تو
من با این که حلال مشکلات و باقی ماجراهای غیرقابل حلم، اما بعضی چیزا رو نمیتونم حل و هضم کنم. این چیزا میرن یه جایی ته من که لزومن کف پام یا دستگاه تناسلیم هم نیست تهنشین میشن!
من از همهجام بیشتر دلم برای همین بند دوم انگشت سبابهی دست چپم میسوزه. بعدش نوبت چشممه!
بعد احتمالن قلبمه که مثه کاروانسرا هر کی بیجا بود رو توش جا دادم!
آخریشم که مغزم که بنده خدا همینجور بیاستفاده یهگوشه افتاد و من فقط حملش کردم...
تو بگو بار اضافی...
حتا نکردم یه بار نایلن روش رو بزنم کنار!
۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه
قانون سی شماره
هر وقت گیر آدمی افتادید که خیلی حرف میزنه، قانون سیثانیه رو به کار ببندید:
۱. آروم زیرلب شروع کنید به شمردن
۲. این کار رو خیلی شمرده انجام بدید
۳. اگه به سی رسیدید و طرف هنوز حرف میزد، دوباره شروع کنید و این بار بلندتر از دفعهی قبل
۴. برای سلامت اعصاب خودتون بهتره که اصلن حرفاش رو حین شمردن نشنوید
۵. یادتون باشه که اگه یک کلمه حرف بزنید یا فکر جواب دادن به چرندیات طرف باشید قانون بیمصرف خواهد بود
۶. انقدر به کارتون ادامه بدید تا مطمئن شید طرف مظور شما رو دریافت کرده
۷. اگه باز هم ادامه داد به این معنی که شما از بدبختترین موجودات دنیایید و گیر یکی از نفهمترین همسیارهایهاتون افتادید. لذا تسلیم شید و یه چیزی بچپونید تو گوشهاتون!
پ.ن: در هر شرایطی هم که باشید خیالتون رو از این بابت راحت کنید، همیشه بدبختتر از شما هم وجود داره! دستکم یه نفر: من!
تلاش من برای نادیده گرفتن واقعیتهای تلخ
از صبح که بیدار میشوی فریادهایی را میشنوی که فرقی نمیکند مخاطباشان کیست، به کدام زبان زنده و مردهی دنیاست، در کدام جهنمدرهای در کدام گورستان زمین صورت میگیرد. مهم تنها این است که گوینده همیشه یکیست. لحن همیشه پرخاشی و متوقع است. و جملهبندیها حاکی از تفرعن و خودپرستی ذهن صاحب آنهاست. خستهکنندهست بشنوی اینها را سالها و صدایت هم به جایی نرسد اگر هم که اعتراضی کنی. سخت است و من بسیار ضعیفم در مقابله با این شرایط تکرار شونده...
تمام اینها گفتم تا بگویم توانی که داشتم سالها تا نادیده بگیرم همهچیز را، نق نزنم، غرغر نکنم، ناله و فغان سر ندهم ته کشیده است. دیگر انگار پر شدهام. بغضی میپیچد در من و تا گلو بالا میآید و همانجا جا خوش میکند. میایستد. بالا نمیآید، پایین نمیرود. مینشیند، زل میزند به من بی حتا پلک زدنی!
تمام این توان تمام شد و این داستان هر روز، هر ساعت، هر لحظه خود را تکرار میکند...
تمام من تمام میشود و این واقعیت به پسزمینهی پررنگ و نادیدهگرفتهنشدنی تبدیل میشود...
۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه
نهال منم!
دیر است میدانم...
دمی بیاسا...
بگذار نفس جا بیاید از هولناکی این خبر
آرام آرام همه اعتراف میکنند
تو زیباترین مردگان جهانی و...
این درد...
این کلمه...
این سکوت...
این هیچ...
هیچ...
...
دمی بیاسا...
بگذار نفس جا بیاید از هولناکی این خبر
آرام آرام همه اعتراف میکنند
تو زیباترین مردگان جهانی و...
این درد...
این کلمه...
این سکوت...
این هیچ...
هیچ...
...
۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه
نان ینی برکت! انگار اسمت گندم باشد...
دخترک گریه میکند. نشسته میان سروصداهای خراب کردن گذشته و به کسانش فکر میکند و دلتنگیهای بزرگ و کوچکی که دورهش کردهاند. گاهی با مدادرنگیهایش جواب این همه تلخی را میدهد و گاهی مینشیند پشت میز و دانهدانه با فکر و با احساس دگمهها را فشار میدهد. دلش که میگیرد میرود خوراکیهای رنگ و وارنگ و عروسک و جغد و پاندا و سیبیل و لباسهای گلدار و خالخالی مجازی میپراکند میان دوستانش. مینشیند جلوی طوطی سبز و نارنجیش با هم موزیک گوش میدهند. دایناسورهایش را میچیند رو میز و با دوربین از این موجودات ساکت و بیآزار و خودش آلبومهای خانوادگی میسازد. عصبانی که میشود تمام آن عصبانیت را پوف میکند به سمت چتریهایش. اگر خالی نشده باشد پتویش را برمیدارد، مینشیند وسط فنجان گرد و قلمبهی مادربزرگ خیالیش، لنگرش را میکشد بالا، جغدش را مینشاند روی شانهش، چشمبند دزدریاییش را میگذارد روی چشم چپش، سیبیلش را میچسباند زیر دماغش -که همیشه موقع غصه سرخ است- سربند راهراه آبی تیره و سفیدش را محکم میبندد به سرش- جوری که چترها و موها از صورتش تکهای کوچک و معصوم بهجا میگذارند- بادبانها را میکشد و با قاشقچاییخوری پارو میزند تا دوردستهای ذهن رنگارنگش و به جای چپق اجداد دریانوردش سنجاقسر مشکیش را گوشهی چپ لبش با لبخندی کج نگهمیدارد. پتو را میپیچد به خودش و خوب که دور شد، اول چونهش را ول میکند تا هرچه دلش خواست بلرزد و بعد به اشکها اجازهی خروج میدهد. هر از گاهی هم قاشقچاییخوری را در میاورد و در پشت میبیند که چشمها چقد سرخ و کوچک شدهاند. بعد از میان شکلهای عجیب پشت و روی قاشق خندهش میگیرد. شکلک درمیاورد و آنقدر به خنده میافتد که دلدرد میگیرد. قلقل میخورد کف فنجان و اشکها از خنده سرازیر میشوند اینبار. خوب که منگ خنده و قهقه شد چشم باز میکند میبیند در همان کنج آبی دنیاست که سالهاست پناهندگیش را پذیرفته و انصافن هم خوب جاییست. پتو را میکشد روی سرش و خواب ابرهای پفدار و آستینهای چینچین و کفشهای گلگلی و توتفرنگی و خامه و پاندا و کمی هم غصه میبیند.
پ.ن: موجودی را میشناسم که با خودش و تمام خودهای درونش در صلح و صفا زندگی میکند- گاهی هم البته جنگهای منطقهای پامیگیرد. اما بیشترش خنده و شیطنت است که صادر میشود از این گوشهی دنیا.
پ.ن: موجودی را میشناسم که با خودش و تمام خودهای درونش در صلح و صفا زندگی میکند- گاهی هم البته جنگهای منطقهای پامیگیرد. اما بیشترش خنده و شیطنت است که صادر میشود از این گوشهی دنیا.
۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سهشنبه
آیدا آیدا آیدا... جهان جای عادلانهای نیست...
وقتی به دست من میرسی روزهایت در حوالی من رو به پایان است و من نمیدانم. من سرسری میگذارنمشان. نه همه را ولی خیلیها را. از انصاف بیرون نمیروم. بوده لحظهها و روزهایی که ساکت کنارت نشستهم، - دیدهم که با چه حرارتی حرف میزنی از آنچه تو را به وجد میآورد یا مکدرت میکند، شنیدهم که مینشینی پشت پیانو و یکی یکی با انگشتان کوچکت درهای بهشت را میدوزی به پردههای اتاق و روتختیت، و حس کردهم که با خندههای از ته قلبت چگونه خالص و کودک، هزار هزار پرستوی کوچک پر میدهی همهجا تا بنشینند بر کتابها، پیانو، پایهی نت، سقف تاکسیها، سیمهای برق، خیابانها، میزهای کافههامان، شانههای من و قلب کیومرث- و هیچ اشارهای نکردهام که قلبم دارد از عظمت خوشبختیم و غوغای درک عمق تو میایستد. اما حالا که به قبلتر نگاه میکنم «کاش» در سرم دوار میگیرد. و از همه بزرگتر اینکه: کاش از کنارت جم نمیخوردم!
جهان هیچجای عادلانهای نیست. کسی در جایی به دنیا میآید که حتا برای دسترسی به بعیدترین امکانات زندگی تنها باید تا سر خیابان برود و کسی برای غذا تمام جهان را هم که گز کند باز هم نگاهش باید به برهوت دستهای خالیش باشد. جهان جای عادلانهای نیست وگرنه ما فریادمان در گلوهامان بلور نمیبست. وگرنه کسانی که مدام به زندگیهامان رنگ سیاه قلبهاشان را میپاشیدند قهقه بیرون نمیدادند به جای بازدم- راه دور نرو! از مانندهای همانی میگویم که چهار سال پیش مرا برای همیشه غصب کرد-. وگرنه پیرزن آن شب تنها در درگاه نمیایستاد تا با گریه رفتن ما را نظاره کند. وگرنه تو برای رسیدن به خواستهی سادهت پا بر دل، کوله به دوش و اشک در چشم نمیرفتی تا ببینی آسمانهای دیگر چه شکلی دارد.
حالا تو به سمت سرنوشت میروی و من تمام خوبیهای جهان را میخواهم برای تو
آیدا: فرشتهی نگهبان موسیقی
پرندهی کوچک خوشبختی من
ه
پ.ن: جاودانه برای تو میمانم ماندنیترین من که بازگرداندی مرا به من از هیچکجایی که سرد و تنها رها شده بودم!
جهان هیچجای عادلانهای نیست. کسی در جایی به دنیا میآید که حتا برای دسترسی به بعیدترین امکانات زندگی تنها باید تا سر خیابان برود و کسی برای غذا تمام جهان را هم که گز کند باز هم نگاهش باید به برهوت دستهای خالیش باشد. جهان جای عادلانهای نیست وگرنه ما فریادمان در گلوهامان بلور نمیبست. وگرنه کسانی که مدام به زندگیهامان رنگ سیاه قلبهاشان را میپاشیدند قهقه بیرون نمیدادند به جای بازدم- راه دور نرو! از مانندهای همانی میگویم که چهار سال پیش مرا برای همیشه غصب کرد-. وگرنه پیرزن آن شب تنها در درگاه نمیایستاد تا با گریه رفتن ما را نظاره کند. وگرنه تو برای رسیدن به خواستهی سادهت پا بر دل، کوله به دوش و اشک در چشم نمیرفتی تا ببینی آسمانهای دیگر چه شکلی دارد.
حالا تو به سمت سرنوشت میروی و من تمام خوبیهای جهان را میخواهم برای تو
آیدا: فرشتهی نگهبان موسیقی
پرندهی کوچک خوشبختی من
ه
پ.ن: جاودانه برای تو میمانم ماندنیترین من که بازگرداندی مرا به من از هیچکجایی که سرد و تنها رها شده بودم!
۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه
قول ۳
قول میدم یکی از همین روزا بشینم سر فرصت تمام احساساتم رو یکی یکی بکشم. دستمو بذارم رو دماغ دهنشون انقد نگردارم که سبز شن بعد کبود شن آخرشم سرد و سفید بیفتن یهگوشه. بعد که همه مردن انقد نگاشون میکنم تا سنگ شم. از تو ببندم! بعد پتک برمیدارم با تیشه میافتم به جون خودم انقد میکوبم، انقد میتراشم که بشم یه تیکه مجسمهی سنگ قد یه انگشت شست. روی پایهم مینویسم این بقایای دختریست که از بس احساساتی بود سنگ شد. بعد خودمو میذارم تو جیبم، دستمم میچپونم رو خودم که نیفتم - نپرم- بیرون و سوتزنان، کله در شالگردن بخار میکنم و قدم میزنم. هر وقت دلم حوس قدیما رو کنه خودمو از تو جیبم در میارم، مثه بیلاخ میگیرم جلو صورتم... بعده چند ثانیه باز راهمو میکشم میرم سراغ زندگیم...
نصیحت
دوست شاکی از حضور من! الزامی به معاشرت نیست. ضمنن لفافه هم در این مواقع جواب میده، یه امتحانی بزن شما... ضررش پای من!
واللا.....
واللا.....
قول
یه روز بلاخره میشینم لب حوض دلم و یه نخ میندازم تو آب. انقد صب میکنم تا بیای و گیر بیفتی. بعد ناغافل میکشمت بیرون و پرتت میکنم رو موزاییکهای کف حیاط. دل سیر میشینم نگا میکنم به جست و واجستت و عین خیالمم نیس صداهایی که از خودت درمیاری! اینو بت قول میدم... حالا ببین!
۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه
قانون احتمال
توی خونهی ما یکی از دستشوییها که توی راهروی قسمت اتاقهاست بین خودمون بیشتر از بقیه استفاده میشه ینی یه جورایی محبوبتره! حالا چراشو نمیدونم. خودش جای بحث داره. ما پنج نفریم. هربار که دو نفر تقریبن همزمان تصمیم به استفاده از دستشویی بگیرن اونی که دیرتر میرسه بدشانسی رو با یه اه بلند اعلام میکنه. ما عادتهای عجیبی داریم. دوتامون با تاچپدهامون میریم اون تو. یکیمون با لپتاپ و دوتامون با کتاب. با این اوصاف اگه اونی که دیر رسیده در شرایط اضطراری باشه بابت اون اه حق داره. اما با توجه به قانون احتمال چند درصد مواقع مخاطب اون اه باید من باشم؟
بدون توجه به قانون احتمال ۹۰٪ مواقع منم!
بدون توجه به قانون احتمال ۹۰٪ مواقع منم!
۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سهشنبه
بعضی روزها...
دیدی بعضی روزها تلفن دستیت بیخودی زنگ میخوره؟ یه آدم پرت... اشتباهم نگرفته باشه اشتباهی گرفته! تو افغانستان وقتی کسی جایی رو اشتباه میگیره طرف میگه غلط کردی. ینی به زبان خودمون همون اشتباه گرفتی. بعضی وقتا طرف که اشتباهی منو میگیره یا نه حتا بعضی وقتا که درست میگیره دلم میخواد کاش بتونم مثه یه افغانی به همون سادگی و راحتی عبارت مصطلح خودشون پای تلفن بگم غلط کردی و گوشی رو بذارم. اما نمیتونم. این عبارت اینجا رایج نیست و من هم جرات لازم برای این کار رو ندارم.
تا یادمه میزان جرات من تابع مستقیم میزان اعتماد به نفسم بوده و این روزها هم اوضاع جفتشون بد خرابه. چسناله نمیکنم تقصیر خودمه. وقتی دنیا تنگ میگیره میچپم تو خونه. کلاس و شاگرد کنسل میکنم. قرار معاشرت کنسل میکنم. گاهی چندتا چندتا. انقد که دروغ و دبنگ کم میآرم. یادم میره برا کی چی گفتم. یادم میره قراره به کیا زنگ بزنم... و اینجوری میشینم کنج خونه و انرژیهای منفی و فحشهای احتمالی واصله رو که برای خودم غنیمت جمع کردم سر حوصله به نخ میکشم و میندازم گردنم. هی جلوی آینه کج و راست میشم که ببینم بهم میاد یا نه. آخرش ایراد از اون گردنبند نیست. ایراد از من و موهام و عینکم و باقی ماجراهاست.
بگذریم...
گاهی داری میمیری که به یکی زنگ بزنی و ازش خبر بگیری. مخابرات همزمان منفجر میشه. و دقیقن در لحظهای که هیج احتیاجی به مزاحم نداری تو زندگیت یکی هوس میکنه حالت رو بپرسه و گوشی تو هم، که مدام خدا آنتن نداره مخصوصن توی اتاقت که مثه قبر دفن میون برجهای اطراف، آنتنش پره از قضا!
بازم بگذریم... اینا رو نوشتم که بگم بعضی روزا هرکاریشون که کنی یهجورین. حتا اگه بخوای بری تو غار و سرتو بکوبی به دیوارهاش...
تا یادمه میزان جرات من تابع مستقیم میزان اعتماد به نفسم بوده و این روزها هم اوضاع جفتشون بد خرابه. چسناله نمیکنم تقصیر خودمه. وقتی دنیا تنگ میگیره میچپم تو خونه. کلاس و شاگرد کنسل میکنم. قرار معاشرت کنسل میکنم. گاهی چندتا چندتا. انقد که دروغ و دبنگ کم میآرم. یادم میره برا کی چی گفتم. یادم میره قراره به کیا زنگ بزنم... و اینجوری میشینم کنج خونه و انرژیهای منفی و فحشهای احتمالی واصله رو که برای خودم غنیمت جمع کردم سر حوصله به نخ میکشم و میندازم گردنم. هی جلوی آینه کج و راست میشم که ببینم بهم میاد یا نه. آخرش ایراد از اون گردنبند نیست. ایراد از من و موهام و عینکم و باقی ماجراهاست.
بگذریم...
گاهی داری میمیری که به یکی زنگ بزنی و ازش خبر بگیری. مخابرات همزمان منفجر میشه. و دقیقن در لحظهای که هیج احتیاجی به مزاحم نداری تو زندگیت یکی هوس میکنه حالت رو بپرسه و گوشی تو هم، که مدام خدا آنتن نداره مخصوصن توی اتاقت که مثه قبر دفن میون برجهای اطراف، آنتنش پره از قضا!
بازم بگذریم... اینا رو نوشتم که بگم بعضی روزا هرکاریشون که کنی یهجورین. حتا اگه بخوای بری تو غار و سرتو بکوبی به دیوارهاش...
همهی شوهران من! پارت دو
۲. کلید رو با بدبختی توی بلبشوی کیفم پیدا میکنم و میکشم بیرون. خان دوم پیدا کردن کلید در حیاط از بین همهی کلیدهامه. وقتایی که خوشاخلاقی و گذارت میافته به کیفم اگه ببینیش میگی دستهکلید جناب داروغه! سنگینی کیسهها انگشتای دست راستمو کبود کرده. بالاخره پیداش میکنم و میرم سراغ قفل. وسواسم نمیذاره حتا برا یه لحظه هم کیسهها رو بذارم زمین. با دست چپ کلید رو با کلی کلنجار میچپونم تو قفل و تصور میکنم که یه دست بیشتر ندارم. خیلی در این تصور موفق نیستم. با کتف چپ در حیاط رو هل میدم و میپرم تو که از پشت با پا نگرش دارم که با هل من کوبیده نشه به دیوار که داد عفتخانم دربیاد.
بیصدا میام تو راهپله بوی گند سیگار تو با پیاز داغ همسایهی جدید پیچیده به هم و انصافن ملغمهی تهوعآوری ساخته. میشمرم... یک، دو، سه... و به درد انگشتام فک میکنم. از روی جاکفشی یه روزنامه برمیدارم پهن میکنم رو زمین و کیسهی گوشتها رو میذارم روش. کفشات رو جفت میکنم. فحش نمیدم. به یه ایش کوتاه اکتفا میکنم. در خونه قلق داره نمیشه با آرتیستبازی وازش کرد. درو باز میکنم. کفشامو درمیارم و جفت میکنم. خریدهارو میدم دست چپ و گوشتها رو با دست راست برمیدارم.
پامو که میذارم تو نفسم میگیره. بوی تن و خاکستر سیگار و بوهای ناآشنا میپیچه تو دماغم. میپرم تو آشپزخونه کیسههارو گذاشته نذاشته روی میز دستگیرهی پنجره رو میقاپم. بازش میکنم و هوای دودگرفتهی ابوریحان رو ترجیح میدم به اون بوی افتضاح. حالم که جا میآد تازه چشمام کار میکنه. اول پنکه رو روشن میکنم. میچرخم سمت سینک. هیی خفیفی میکشم: تا زیر کابینتهای بالایی مملو از ظرفه. ابروی راستم به عادت شاخدرآوردن میره بالا. ینی خواب دیدم که صب چهل و پنج دقیقه یه لنگ پا ظرف شستم و سینک رو خالی کردم که عصر گوشتهارو بشورم؟! بازم حوصلهی فحش ندارم. برای داد هم نفس ندارم و تازه پنجره هم هنوز بازه.
یادم میافته که یکشنبهست و لابد بچههای دانشکده هوار شده بودن اینجا... تکلیف بوی غریبه هم روشنه... یکی از خارج اومده یا یکی تازهوارد با خودش آورده... احتمالن لیلا. خدا رو شکر میکنم که ناهار داشتم تو یخچال و ظرفهارم شستم صب و تنبلی نکردم.
میچرخم سمت یخچال که فعلن تا پایان نبرد در جبههی سینک گوشتها رو از فاسد شدن نجات بدم. رو یخچال با ماژیک نوشتی نیا تو کارگاه قالب رزینی گرفتم نفست میگیره. فوری دستم رو میکشم رو نوشتهها ببینم پاک میشه یا نه! عادت داری با ماژیک پاکنشو- اصطلاح خودمون- همهچی رو به گند بکشی. تمام مصرف الکل صنعتی خونه فاکتور ِ کارگاه همین شیرینکاریهاته.
بقیهی خریدهارو هم میذارم سرجاهاشون. میافتم به جون ظرفا. از صدای تلفق تلوق من میای تو آشپزخونه. خواب بودی انگار... سرتو میخارونی و با خمیازه میگی ا؟ اومدی؟ کی؟ پوزخند میزنم که ساعت خواب! بازم با خمیازه میگی فقیهی اومده بود قالبهارو ببینه مخمو خورد! بچهها هم یه سر اومدن اینجا و رفتن. کولر هم روشن بود ولو شدم بعد ناهار. میتوپم که ملتفت شدهم! از پشت میگیری منو آروم میگی ول کن خودم میشورم! و کنار گوشم رو که از زیر مقنعهی کج و کولهم اومده بیرون رو میبوسی. بوی تند عطر زنونه میپیچه تو دماغم.
خودمو میکشم کنار و با طعنه میگم عطر جدید مبارک! جا میخوری. میری عقب. خودتو بو میکنی و ترجیح میدی بگی دیوانه! با مقنعه و مانتو وایسادی اینجا به ظرف شستن که چی؟! حالا که ترجیح تو اینه، باشه منم ندیده میگیرم همهچیو. دستکشارو در میآرم میذارم گوشهی سینک. پیشبند رو باز میکنم میگیرم طرفت میگم حالا که انقد عذاب وجدان داری باشه! تعجب کردی ولی به روی خودت نمیآری. منم کوتاه نمیآم تا بگیریش. میرم سمت کتری که چایی بریزم برای خودم. همزمان میگیم خوبیه این زندگی اینه که مدام خدا چایی به راهه. میخندیم.
لیوان رو میذارم رو میز. پنجره رو میبندم و میرم تو اتاق که لباس عوض کنم. همون بو بازم تند میپیچه تو دماغم. ایندفعه با بوی عود و سیگار قاطی شده. خون میدوه تو صورتم. معدهم میجوشه. اسپریم رو برمیدارم. تکونتکون میدم و انگار بخوام سوسک بکشم تقریبن تو هوا خالیش میکنم. نفسم میگیره. حالا نوبته سالبوتاموله. نفسم جا میآد. میچرخم سمت آینه. بیصدا به خودم میگم هیچی نمیگی هاله!
لباسامو عوض میکنم. میام سمت در صدای دمپاییهات میاد که از پشت در تند دور میشی. یکم فکر میکنم. ساکت میخندم. مچت باز شده! میزنم به کوچه علی چپ و با مکث میام تو آشپزخونه. از تو کاسهی رو میز پولکی میذارم تو دهنم و چایی رو میبرم با خودم تو هال. صداتو بلند میکنی که بچهها خواستن بشورنها! اما ترسیدم خرابکاری کنن! تو هم که حساس! از دهنم میپره که تو هم که خوشبو!
ساکت میشی. ساکت میشم. یه آن فکر میکنم نکنه زیادی خوشبینم؟! نکنه حدس بیخود زدم؟ نکنه واقعن... معدهم تا حالا بهم دروغ نگفته! آروم میگم: بهدرک! میذارم زمان غافلگیرم کنه و کارآگاه بازی رو ول میکنم. آروم آروم چاییمو هورت میکشم. چرا یهو یخ کرد این؟
همهی شوهران من! پارت یک
۱. زیر باد کولر کرخت شدم. با بدبختی چشمامو باز میکنم و میچرخم سمتش. نیست. میچرخم سمت ساعت. هشت و نیمه. زیاد خوابیدم. از تو آشپزخونه صدای دلنگ دولونگه ظرف و مایکروویو میاد. صدامو صاف میکنم و بلند. عزیزم! کولرو کم میکنی؟ من مردم! دینگ دینگ کنترل کولر بلند میشه. صدای پاهای لخت روی سنگ کف باز دادمو در میاره. دمپاییات کوشن پس؟ رسیده به اتاق. با یه لبخند پهن میگه بذا پاشی بعد! پاشو آب گرمه. دستامو دراز میکنم که مثلن من خستهم و لوسم و نمیتونم پاشم... میاد سمتم، دستامو که میگیره میکشمش تو تخت و خودم جاخالی میدم و مثه فنر میپرم. خندهم اتاق تمام سفیدو دور میزنه. دادش میره هوا که وای کمرم! میخکوب میشم که چی شد؟ رنگم پریده گویا که میگه
I got you!
حالا نوبت خندهی اونه که تمام خونه رو دور بزنه. برای قهر لبامو آویزون میکنم. میگه هپلی که بودی قهرم که کردی میرم چمدونتو بیارم! نگاهش نمیکنم تا برسم به حموم. میرم تو، درو میبندم، قفل میکنم. بلافاصله صداش میاد که اوووه! میگم دیگه نمیآم بیرون! جواب میده که باشه. با لیلین امروز کلاس داری دیگه. من که راضیم! خدا کنه اونم راضی باشه. میخندیم. اون با صدا من بیصدا. از حواس جمعش ابروی راستم میپره بالا. بلندتر میگم برنامهی هر روزمو حفظی یا لیلین استثناس؟ جوابم یه «حالا»ی تکضرب و خبیث و جذابه. دارم به زور خندهم رو قورت میدم که دستگیرهی در تکون تکون میخوره. محکم میگیرمش که مثلن بازش نکنه و داد میزنم من قهرم! اما انگار قرار نیس درو باز کنه. میگه میخوام کمکت کنم همونتو بمونی! میگم مانی! بیصدا میشم یهو.
همیشه همینم. وسط شوخیها بهم برمیخوره و پا پیس میکشم و همهچیو به همه زهر میکنم. برا همینه که تحملم سخته. آدما همیشه باهام دس به عصان! آروم میخزم زیر دوش و آب داغ باز میکنم رو سرم. شلنگ فحش و بد و بیراه هم تو صورتم... ضربههای آرومی که میخوره به در رو نشنیده میگیرم تا قطع شن. جوری به تنم لیف میکشم که انگار تو استخر روغن موتور بودم. دارم خودمو شکنجه میدم. خوب میدونم بینتیجهس. این چرک از تن من نمیره. تو گوشتمه.
باز صدای در میاد. هاله! فشار آبو کم کن... نمیای؟ یخ کرد! با لج شیر آبو میبندم. درو از بیرون باز میکنه. بخار از در حموم میزنه بیرون. فقط شلوارک آبیش معلومه. صورتشو نمیبینم. دستاشو تو هوا تکون تکون میده و صداهای مسخره درمیاره. بدون اینکه بخوام پقی میزنم زیر خنده! بلند میگه خندیدی... خندیدی!
حولهرو زیر بغلم سفت میکنم و میرم سمتش. آروم میبوسمش. انگار که معذرت خواهی. محکم بغلم میکنه. میگم نکن خیس میشی! میگه بهبه! چه خوش بو! بلندم میکنه یه دور میچرخه. دم کمد میذاردم پایین بدو که یخ کرد. میرم کولر خاموش کنم. تو راه مثه پسربچههای شکمو قوز میکنه، دستاشو به هم میماله و صداهای شیطانی درمیاره. با تشکر نگاش میکنم. نگام میکنه. با چشمای آویزونش میخنده و برام یه بوسهی مجازی میفرسته تو هوا.
میخوام در کمد رو باز کنم. اما به جاش سرم تکه میده به در کمد. از موهام آب میچکه از نوک دماغم اشک. هقهقم شدیده. نمیخوام صدامو بشنوه. به در اتاق نگا میکنم. لبمو گاز میگیرم که صدام خفه شه. خودمو جمع و جور میکنم و با صدای بلند میگم ممنون که تحملم میکنی! سکوت محض... صدای شکستن چیزی شبیه لیوان میاد. فک میکنم چطوری تو این هشت سال منو تحمل کرده؟ صدای جارو کردن خرده شیشه بلند میشه.
به این فک میکنم که چی شد اون دخترک پر شر و شور ۱۶ ساله که میخواست دنیا رو فتح کنه؟ کجای راه جا موند؟ کجای راه جاشو داد به یه زن افسردهی معمولی بیست و چهار ساله تو یه آپارتمان گرون دراندشت سفید تو منهتن نیویورک؟
لباسامو پوشیدهم. دارم تختو مرتب میکنم. صدای در قفسهی کمکهای اولیه میاد. خودش بالاش بادزنگ وصل کرده که هر وقت تو آشپزخونه یا کارگاه یه بلایی سر خودم آوردم خبردار شه. دمپاییهاشو میگیرم دستم و میرم سمت آشپزخونه. پاش نیس. دستشه. دمپاییهارو میذارم رو زمین کنار پاش. پاش میکنه. نگام نمیکنه. دستشو نگا میکنم که چیزی تو زخمش نباشه. میبندمش. روی باند رو میبوسم. دستشو پس میکشه. بغلم میکنه. خیلی سفت!
آروم تو گوشش میگم ببخش که گم شدم. ببخش که گم کردم خودمو! محکمتر بغلم میکنه و لباشو میذاره پایین گوشم. نگام به زمینه. چند قطره خون بین پاهامون سنگ کف رو لک کرده. سرمو میارم بالا و تکه میدم یه سینهش. از کنار بازوش میبینم که املت اسپانیولی مخصوصی که درست کرده تو بشقابای طوسی ایکهآ ماسیده.
۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه
مینویسم تا از شر خودم خلاص شم... از شر هیولای درونم! که مدام نفرت رو تنوره میکشه و همهچی رو میسوزونه...
تازگیها به این نتیجه رسیدم که باید از نوشتن به عنوان درمان استفاده کنم. نه که تا حالا نمیکردم. منظور اینه که باید به میزان خودآگاه بودنش بسیار بیشتر بیفزایم. خودم رو که مرور میکنم میبینم موارد زیادی در بایگانی ذهن من وجود داره که ناخودآگاه دارم ازشون فرار میکنم. میگم ناخودآگاه چون فقط وقتی متوجهشون میشم که توی سرم پشت یه دیوار یا ستون وایساده باشم و ناغافل بپرم جلوی خودم و مچمو سفت بچسبم. تازه ذهن بیشرف من مثه بارباپاپا عمل میکنه. در لحظه چنان تغییر شکل میده و غریبه سوتزنان دور میشه که اکثرن باید خیلی تیز باشم که بفهمم کلاه رفته سرم.
عباس معروفی یه جمله داره توی رمان سال بلوا که میگه: و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
این بخش کلن یه جملهی معترضهی بزرگه که به متن چسبیده و به نوبهی خودش به جملات معترضهی کوچیکتری تقسیم شده!*
خیال نکنین حافظهی خوبی دارم. اصلن. این جمله و یه سری چیزای دیگه از این بابت یادم مونده که وقتی ۱۵-۱۶ سالم بود و به طبع از الانم هم بسیار سانتیمانتالتر و رمانتیکتر و جوگیرتر بودم هرچیزی - جملهای- رو که منو جذب میکرد با مدادهای واترکالر- هدیهی تولد اولین دوستپسر زندگیم! و خندهدار اینجاست که بعد ده سال هنوز هم تموم نشدن. عجب به این برکت!- روی دیوارهای اتاقم مینوشتم. فقط برای اینکه بتونید بهتر تصور کنید میگم: اتاق نوجوانیهای من یه اتاق کوچک ۹ متری بود که یه دیوار ۳ونیم متریش تمامن در اشغال کتابخونه بود و دیوار مقابل هم صرف میز تحریر و پنجره میشد. میموند یه دیوار ۲ونیم متری ناقابل، فضای پشت در اتاق، قطعهای از دیوار کمدها که به عرض یک کلید برق و به طول ۲وخوردهای بود و فضایی محصور میان شوفاژ و در کمد دیواری لباس و پایین پنجره. کلی خنزر پنزر داشتم - و دارم!- و اونموقعها مطالعهی من بیشتر روی نوشتههای شاملو بود و مایاکفسکی و هدایت و معروفی و... و حالا ازتون میخوام که تصور کنید که اتاق من چه هیبتی داشته! آها یادم اومد ترانههای آهنگهایی رو هم که در اون دوران گوش میدادم رو بعضن مکتوب میکردم بر تن اتاقم. چون بازهی سبک موسیقیای که در اون دوران گوش میدادم بسیار بسیار بیچارچوبتر از اینیه که الان گوش میدم از ارایهی نمونه نیز حتا خودداری میکنم.
من حدود ۵-۶ سال به این سبک زندگی کردم تا اتاقم عوض به دستور دکتر قاسمی عوض شد- نکتهی دردناک اینه که برای ثبت این سیاره متوسل به عکس و ویدیو و گرتهبردای از دیوارنوشتهها- حدودن این ماجرای این اسبابکشی دوهفته به طول انجامید، البته بگم که کلن دومتر جابهجا شدمها، به عبارت بهتر رفتم - اومدم- اتاق بغلی- شدم. در ضمن اینجانب اعتراف میکنم که به دلیل خودشیفتهگی یا چی - دقیقن نمیدانم!- از عنفوان کودکی مجذوب دیوارنگاری بوده و همواره دیگران را در این لذت خویش سهیم کردهام! همهی اینها را گفتم که بگویم حافظهی تصویری یک مرغ را هم که داشته باشم خب جملهها یادم میماند دیگر چه برسد به من که ادعایم در زمینهی هنرهای علیالخصوص تصویری و فیلان گوشی برای فلک سالم نگذاشتهست!
بگذریم بسیار بیش از حد کفایت و چه بسا به غایت از اصل افتادم! این همه اراجیف بافتم که دو کلام با جناب معروفی اختلاط کنم که آقا، شما تکلیف مارو که سر این قضیه روشن نکردی! دستکم میگفتی مقطر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانهست؟ بــــــــــــــله! الان من در چنین وضع عنی گرفتار همی آمدهام!
یه جملهی دیگه هم الان یادم اومد. الان یه دوسالی هست که یه موجودی به زندگیه من اضافه شده که پایهی همهی خلوچلبازیهای من هست اما خب انصافن به موقش هم خوب عاقله. ما عادت داریم درر گهربار خودمون رو با آبطلا بنویسم و وقتی این درهای غلتان از دهان ما سیلآسا بیرون میان که معمولن ما هردو حالمون خرابه و در سطح شهر چیزچرخ میزنیم و با آهنگ آل دوز ثینگز حساماینا جیغ میکشیم - یادم بندازین در مورد مبحث درمانهای مندرآوردیمان هم بلاگآپ کنم.
القصه!!!!!
یهروز که ما در حال درفشانی - ارایهی مانیفستهای جهانی در باب رابطه و زندگی و این چرندیات (صد البته مملو از سوتی) بودیم دوست شفیق من گفت:- چی گفت؟ در گوش من گفت! چی گفت؟ هرت هرت هرت-
که ببین هاله! اصن ما دخترا خودمونیم که میرینیم به خودمونیم!
منظور که خب واضحه. حیطهی بحث هم که چگونگی تعیین میزان توجه به جنس مقابل - در هر نوع رابطهای- بود. اینا واضحه. اما آیا همه گرفتن ایشون چی گفتن؟ اون عقبیا!!!! دارن حال میکنن؟ با موزیک؟ - بخوانید بلاگ! هرت هرت هرت!
الان باز من این همه مفتشعر گفتم که آخر بگم که:
ما خودمونیم که میپیچونیم خودمونیم رو!
پ.ن: کلن که اصن هرت هرت هرت!
پ.ن۲: بهتره همینجا بس کنم وگرنه باید اسم این کاف مثنوی رو بذارم جملهی معترضهای که یک یادداشت اینترتی به او وصل و بود و در باد گرم سحرگاهی ۷م مردادماه تکانهای خفیفی به خود میداد یا یه همچین چیزی!
پ.ن۳: دیدید؟!!! نه میخوام بدونم دیدید؟! با به جفنگ کشاندن این متن هم از به چالش کشیدن خودم و کشف و روش جدیدم خیلی راحت و آرام و سوتزنان پیچیدم!
پ.ن۴: ای مرگ بر من و هرآنچه از من بدتر!
آخرش هم یاد متن چرمشیر افتادم و میخوام بهش عمل کنم:
بسه دیگه خفه شو! به کارگردانی آتیلا پسیانی
با بازی رامبد جوان و خانوادهی محترم پسیانی
سال ۷۸ گمونم یا ۸۳ - چه نزدیک به هم!-
تیاتر شهر سال مرحومهی مغفوره خورشید خانوم سابق! پارکینگ مسجد فعلی!
و درنهایت
هرت هرت هرت
عباس معروفی یه جمله داره توی رمان سال بلوا که میگه: و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
این بخش کلن یه جملهی معترضهی بزرگه که به متن چسبیده و به نوبهی خودش به جملات معترضهی کوچیکتری تقسیم شده!*
خیال نکنین حافظهی خوبی دارم. اصلن. این جمله و یه سری چیزای دیگه از این بابت یادم مونده که وقتی ۱۵-۱۶ سالم بود و به طبع از الانم هم بسیار سانتیمانتالتر و رمانتیکتر و جوگیرتر بودم هرچیزی - جملهای- رو که منو جذب میکرد با مدادهای واترکالر- هدیهی تولد اولین دوستپسر زندگیم! و خندهدار اینجاست که بعد ده سال هنوز هم تموم نشدن. عجب به این برکت!- روی دیوارهای اتاقم مینوشتم. فقط برای اینکه بتونید بهتر تصور کنید میگم: اتاق نوجوانیهای من یه اتاق کوچک ۹ متری بود که یه دیوار ۳ونیم متریش تمامن در اشغال کتابخونه بود و دیوار مقابل هم صرف میز تحریر و پنجره میشد. میموند یه دیوار ۲ونیم متری ناقابل، فضای پشت در اتاق، قطعهای از دیوار کمدها که به عرض یک کلید برق و به طول ۲وخوردهای بود و فضایی محصور میان شوفاژ و در کمد دیواری لباس و پایین پنجره. کلی خنزر پنزر داشتم - و دارم!- و اونموقعها مطالعهی من بیشتر روی نوشتههای شاملو بود و مایاکفسکی و هدایت و معروفی و... و حالا ازتون میخوام که تصور کنید که اتاق من چه هیبتی داشته! آها یادم اومد ترانههای آهنگهایی رو هم که در اون دوران گوش میدادم رو بعضن مکتوب میکردم بر تن اتاقم. چون بازهی سبک موسیقیای که در اون دوران گوش میدادم بسیار بسیار بیچارچوبتر از اینیه که الان گوش میدم از ارایهی نمونه نیز حتا خودداری میکنم.
من حدود ۵-۶ سال به این سبک زندگی کردم تا اتاقم عوض به دستور دکتر قاسمی عوض شد- نکتهی دردناک اینه که برای ثبت این سیاره متوسل به عکس و ویدیو و گرتهبردای از دیوارنوشتهها- حدودن این ماجرای این اسبابکشی دوهفته به طول انجامید، البته بگم که کلن دومتر جابهجا شدمها، به عبارت بهتر رفتم - اومدم- اتاق بغلی- شدم. در ضمن اینجانب اعتراف میکنم که به دلیل خودشیفتهگی یا چی - دقیقن نمیدانم!- از عنفوان کودکی مجذوب دیوارنگاری بوده و همواره دیگران را در این لذت خویش سهیم کردهام! همهی اینها را گفتم که بگویم حافظهی تصویری یک مرغ را هم که داشته باشم خب جملهها یادم میماند دیگر چه برسد به من که ادعایم در زمینهی هنرهای علیالخصوص تصویری و فیلان گوشی برای فلک سالم نگذاشتهست!
بگذریم بسیار بیش از حد کفایت و چه بسا به غایت از اصل افتادم! این همه اراجیف بافتم که دو کلام با جناب معروفی اختلاط کنم که آقا، شما تکلیف مارو که سر این قضیه روشن نکردی! دستکم میگفتی مقطر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانهست؟ بــــــــــــــله! الان من در چنین وضع عنی گرفتار همی آمدهام!
یه جملهی دیگه هم الان یادم اومد. الان یه دوسالی هست که یه موجودی به زندگیه من اضافه شده که پایهی همهی خلوچلبازیهای من هست اما خب انصافن به موقش هم خوب عاقله. ما عادت داریم درر گهربار خودمون رو با آبطلا بنویسم و وقتی این درهای غلتان از دهان ما سیلآسا بیرون میان که معمولن ما هردو حالمون خرابه و در سطح شهر چیزچرخ میزنیم و با آهنگ آل دوز ثینگز حساماینا جیغ میکشیم - یادم بندازین در مورد مبحث درمانهای مندرآوردیمان هم بلاگآپ کنم.
القصه!!!!!
یهروز که ما در حال درفشانی - ارایهی مانیفستهای جهانی در باب رابطه و زندگی و این چرندیات (صد البته مملو از سوتی) بودیم دوست شفیق من گفت:- چی گفت؟ در گوش من گفت! چی گفت؟ هرت هرت هرت-
که ببین هاله! اصن ما دخترا خودمونیم که میرینیم به خودمونیم!
منظور که خب واضحه. حیطهی بحث هم که چگونگی تعیین میزان توجه به جنس مقابل - در هر نوع رابطهای- بود. اینا واضحه. اما آیا همه گرفتن ایشون چی گفتن؟ اون عقبیا!!!! دارن حال میکنن؟ با موزیک؟ - بخوانید بلاگ! هرت هرت هرت!
الان باز من این همه مفتشعر گفتم که آخر بگم که:
ما خودمونیم که میپیچونیم خودمونیم رو!
پ.ن: کلن که اصن هرت هرت هرت!
پ.ن۲: بهتره همینجا بس کنم وگرنه باید اسم این کاف مثنوی رو بذارم جملهی معترضهای که یک یادداشت اینترتی به او وصل و بود و در باد گرم سحرگاهی ۷م مردادماه تکانهای خفیفی به خود میداد یا یه همچین چیزی!
پ.ن۳: دیدید؟!!! نه میخوام بدونم دیدید؟! با به جفنگ کشاندن این متن هم از به چالش کشیدن خودم و کشف و روش جدیدم خیلی راحت و آرام و سوتزنان پیچیدم!
پ.ن۴: ای مرگ بر من و هرآنچه از من بدتر!
آخرش هم یاد متن چرمشیر افتادم و میخوام بهش عمل کنم:
بسه دیگه خفه شو! به کارگردانی آتیلا پسیانی
با بازی رامبد جوان و خانوادهی محترم پسیانی
سال ۷۸ گمونم یا ۸۳ - چه نزدیک به هم!-
تیاتر شهر سال مرحومهی مغفوره خورشید خانوم سابق! پارکینگ مسجد فعلی!
و درنهایت
هرت هرت هرت
مادر منو میبخشی؟
به نظرم سختترین کار دنیا تحمل کردن منه! تا حالا هزار بار گفتم اگه با کسی - شده حتا اندکی- مثل خودم مواجه بشم، واکنش بیدرنگم قتل نفس خواهد بود... واقعن در توان خودم میبینم که آدم - آدم؟!- ی مثه خودم رو خلاص کنم و خلقی رو راحت...
حالا چرا این عنوان برای این نوشته انتخاب شده؟
چون بیشترین کسی که همیشه مجبور به تحمل من، تبعات کارهام، شکایت دیگران از من، شکایت من از خودم و دیگران و بسیاری خزعولات دیگر بوده... مامان بیچارهی من میباشد!!!
گاهی احساس میکنم این بشر چهقدر بزرگواره، چه تحملی داره و از اون بالاتر... با وجود تمام اینها... ورای تمام اینها دوستم داره. بدون شک تمام این بزرگمنشی نمیتونه به خاطر مقام مادری به اون اعطا شده باشه! حتمن بخش عظیمی از این ماجرا از روح بزرگش و شکیبایی بیحصرش آب میخوره. گاهی در مقابل این میزان از تحمل اون بهقدری احساس عجز و ناتوانی میکنم که در پایان منجر به تشدید نفرت همیشگیم از خودم میشه.
اگر روزی بچهدار شم مادر بدی خواهم بود. حالا نه لزومن عینی، ولی همیشه در درون خودم میدونم که خوب نیستم. چون هرگز هرگز هرگز نمیتوانم حتا نصف اون خوب و صبور و فوقالعاده باشم. این باعث میشه که همیشه دلم برای اون فرزند خیالی بیچاره هم بسوزه.
هرچی بیشتر مینویسم احساس بدتری پیدا میکنم... احساس میکنم دارم حقیر میکنم با این کلمهها درونم رو... بس که این کلمهها تنگ و کوچیکن!
.
.
.
چاره چیست
وقتی به کلام اندر همی نمیشوی؟
حالا چرا این عنوان برای این نوشته انتخاب شده؟
چون بیشترین کسی که همیشه مجبور به تحمل من، تبعات کارهام، شکایت دیگران از من، شکایت من از خودم و دیگران و بسیاری خزعولات دیگر بوده... مامان بیچارهی من میباشد!!!
گاهی احساس میکنم این بشر چهقدر بزرگواره، چه تحملی داره و از اون بالاتر... با وجود تمام اینها... ورای تمام اینها دوستم داره. بدون شک تمام این بزرگمنشی نمیتونه به خاطر مقام مادری به اون اعطا شده باشه! حتمن بخش عظیمی از این ماجرا از روح بزرگش و شکیبایی بیحصرش آب میخوره. گاهی در مقابل این میزان از تحمل اون بهقدری احساس عجز و ناتوانی میکنم که در پایان منجر به تشدید نفرت همیشگیم از خودم میشه.
اگر روزی بچهدار شم مادر بدی خواهم بود. حالا نه لزومن عینی، ولی همیشه در درون خودم میدونم که خوب نیستم. چون هرگز هرگز هرگز نمیتوانم حتا نصف اون خوب و صبور و فوقالعاده باشم. این باعث میشه که همیشه دلم برای اون فرزند خیالی بیچاره هم بسوزه.
هرچی بیشتر مینویسم احساس بدتری پیدا میکنم... احساس میکنم دارم حقیر میکنم با این کلمهها درونم رو... بس که این کلمهها تنگ و کوچیکن!
.
.
.
چاره چیست
وقتی به کلام اندر همی نمیشوی؟
۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه
همهی شوهران من! پارت سه
۳.
چادرم رو میکشم جلوتر و گیرش میندازم لای دندونام. لیلی تو بغلم خوابیده. دستم از کتف به پایین زیر وزنش خواب رفته و گزگز میکنه. کیفم رو دوشم سنگینی میکنه. علیرضا دست دیگهم رو میکشه. - فکر میکنم که فردا ظرف غذا رو میدم علی بیاره! سخته تعادلم رو حفظ کنم. دستش رو ول میکنم و از لای دندونام میگم چادرم رو بگیر مادر. فقط محکم نکش. ناراحت میشه،. یهو خودم دلم میریزه که نکنه وسط این همه سیاهی چادرای بقیهی زنای تو بازار گمش کنم یا گمم کنه! جهنم که سخته. جهنم که گرمه! چادرم رو سفتتر میگیرم به دندونام و دستشو میقاپم. ناراحت شده، صورتش رو نمیبینم، اما میدونم اخم کرده! درست مثل باباش. بعید نیست اونم بغل بخواد. اما واقعن دیگه کمرم اجازه نمیده با این وزنش وایساده بغلش کنم. به خودم قول میدم به اتوبوس که رسیدم سفت بغلش کنم. انقد محکم که بگه مامان ولم کن! ولی خب این چاره واسه بعده. برای اینکه همین حالا از دلش در بیارم بازم از لای چادر بهش میگم حواست به من و خواهرت هست دیگه؟ الان مرد ما تویی. بابات ما رو سپرده به تو! آشکارا معجزه میکنه جملهم. قد میکشه و قوزش رو صاف میکنه و آروم و محکمتر قدم برمیداره. از این لحظه لذت میبرم. اما لذتم رو تیری که از دندونای جلوییم تا ته سرم میکشه عقیم میکنه. یادم میاد که هنوز نرفتم دکتر. چاره ندارم. نمیشه چادرم رو شلتر بگیرم، دیگه داریم میرسیم. درد دندون به جهنم دستکم خیالم از اینا راحته.
آب دهن لیلی شونهمو خیس کرده. تو خواب آرومآروم لثههاشو با کنار گردنم میخارونه. وقت دندون درآوردنه. داغه. تب داره. مدام میترسم که نکنه با این همه سوزش گردنمو زخم کرده باشه و خونم بره تو دهنش. قدم تند میکنم که زودتر برسم به مسجد.
از وقتی ورودیهای حیاط مسجد رو نرده زدهن مردم مکافات میکشند. به علیرضا میگم علی! مامان مواظب باش! میترسم یهو جمعیت هل بده و سر بچهم بخوره به نردهها! آروم از نردهها ردش میکنم. دستش رو ول میکنم تا مواظب سر لیلی باشم. ابروهای علیرضا میچسبن بههم. لای نردهها به فکر معجزهی دوباره میافتم. همیشه باید همه رو راضی نگه دارم، انگار اگه نتونم در دم سنگ میشم! ذهنم رو جمع میکنم تا مسولیتی به علیرضا بدم تا ناراحتیش بپره. علی! مادر! برو از آبسردکن برا خواهرت آب بیار. میپره که بره، باز ترس از گم شدنش حنجرهم رو به جیغ خفهای باز میکنه: نه مادر! وامیسته. حواست به چادر من باشه گلی نشه، با هم میریم. کلکم نمیگیره ایندفه! اخمها جا خوش کردن! باید دیرتر با خوراکی جبران کنم یا تعریف از مردونگیهای امروز جلوی باباش! دست آزادم رو میذارم رو سر لیلی و آروم از لای نردهها رد میکنم خودمو اونو! بیدار میشه از صدای غرغر زنان پشت سرم برا معطل کردنشون پشت نردهها! معذرتی سرسری میخواهم و دوباره دست علی رو میچسبم. اذان بلند میشه! دیر شد! اما بهتر! وقت دارم سر و وضع این دوتا رو مرتب کنم و آبی به سر و کلهمون بزنم تا حاج آقا وحشت نکنه از این رنگای پریده از گرما و عرق و سرخی سر و صورتمون! تا باز بخواد شب به محسن تشر بزنه که این زن نصف شد تو این زندگی!
میرسیم به حیاط. آفتاب گریهی لیلی رو بیشتر میکنه. خدا خدا میکنم دوباره عرقسوز نشده باشه تا بخواد یه هفته هر شب بیخوابمون کنه با گریههای یهبندش!
چادر داغی آفتاب رو هزار برابر میکنه رو سرم! انقد که از خودم بپرسم الان چرا اینجام؟! فک میکنم بیست و چهار سالمه، شوهرم تو بازار کار میکنه دو تا بچه دارم، ۴ساله و ۵ماهه تو یه زیرزمین تو دربند اجاره نشینیم با پدرشوهر و مادرشوهرم. چقد من تو این شیش سال تغییر کردم. از یه دختر بچهی ۱۸ سالهی سر به هوا شدم یه زن که حواسش به خیلی چیزا هست غیر خودش. هر روز میکوبم میام اینجا که ناهار محسن و حاجآقا رو بیارم. بچهها هم یه هوایی میخورن و کنار من نمیپوسن. از فکر اینکه زندگی که بیصدا و جابرانه تغییرت میده لبخند تلخی میشینه گوشهی لبم! خودم از خستگی رو نیمکت کنار حوض یله میشم!
هفت خبیث دوستداشتنی
این دلتنگی
این بیخبری
مرا میکشد آخر
روزی هزار بار
گوشی را برمیدارم
شماره میگیرم
صفر
نه
یک
دو
دو
چهار
.
.
.
.
اما هر بار
این هفت آخری شکستم میدهد
درست عین هزار بار
این بیخبری
مرا میکشد آخر
روزی هزار بار
گوشی را برمیدارم
شماره میگیرم
صفر
نه
یک
دو
دو
چهار
.
.
.
.
اما هر بار
این هفت آخری شکستم میدهد
درست عین هزار بار
۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه
...
بعضی روزا روز تو نیست! به همین راحتی! این رو بپذیر و زور بیخود هم نزن! چون این فقط همهچیو بدتر میکنه!
...
برای نبودنهایت همیشه بهانهای هست... به بودنت اما عادت نمیکنم!
پ.ن: شایدم عادتم رو از دست دادم!
پ.ن.ن: به هر حال دستت درد نکنه!
پ.ن: شایدم عادتم رو از دست دادم!
پ.ن.ن: به هر حال دستت درد نکنه!
۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه
...
سهم تو از من تمام من است!
اما نگاه کن به دستهای خالی من...
حالا میفهمی که جهان جای عادلانهای نیست؟
اما نگاه کن به دستهای خالی من...
حالا میفهمی که جهان جای عادلانهای نیست؟
نون نون
دخترک غمگین است... زنگ که میزنم زور میزند صدای فینفینش را در مکثها و سکوتهای مکالمه خفه کند! اما غافل است و بیخبر که من مادرم و همهچیز را میفهمم! اصلن قرار همین است. قرار این است که مادر بفهمد به روی خودش نیاورد، پدر بفهمد در خودش بریزد، بچه هم خودش را به نفهمی بزند و دمار از روزگار همه در بیاورد!
بگذریم... بعضی حرفهارا نمیشود زد!
حالا این که این دختره چرا غمگینه یه بخشیش تقصیر خود جد به کمر زدمه که پیشنهادهای شخمی بهش میدم!
باز هم بگذریم!
.
.
.
اصن کلن بگذریم!
ولی خداییش از این نمیشه گذشت: یکی نیست دو تا داد سر خدا بزنه بگه آخه خدای ناحسابی واقعن هدف از خلقت بعضیا چی بوده؟!!!!!
بگذریم... بعضی حرفهارا نمیشود زد!
حالا این که این دختره چرا غمگینه یه بخشیش تقصیر خود جد به کمر زدمه که پیشنهادهای شخمی بهش میدم!
باز هم بگذریم!
.
.
.
اصن کلن بگذریم!
ولی خداییش از این نمیشه گذشت: یکی نیست دو تا داد سر خدا بزنه بگه آخه خدای ناحسابی واقعن هدف از خلقت بعضیا چی بوده؟!!!!!
اکتشاف
سینما دروغ میگوید
تئاتر هنر صادق است
اما آیا صداقت لزومن بهتر است؟
پ.ن: آن هم در این دوران وانفسا که هر چیزی دقیقن انکار خودش شدهاست!
تئاتر هنر صادق است
اما آیا صداقت لزومن بهتر است؟
پ.ن: آن هم در این دوران وانفسا که هر چیزی دقیقن انکار خودش شدهاست!
نون واو جیم
نون داره قد میکشه من لذت میبرم که دارم میبینم این روزا رو!
جیم آرومه!
نون واو جیم همدیگهرو دوس دارن!
من خوشحالم!
نون رو گچ پام با دقت مزخرف مینویسه!
جیم زنگ میزنه حال پامو میپرسه!
نون واو جیم صب تا شب سر تمرینن!
من گاهی جوونیای خودمو توی نون واو جیم میبینم!
من افتخار میکنم به نون واو جیم!
من ته همهی جملههام علامت تعجب میذارم!
جیم آرومه!
نون واو جیم همدیگهرو دوس دارن!
من خوشحالم!
نون رو گچ پام با دقت مزخرف مینویسه!
جیم زنگ میزنه حال پامو میپرسه!
نون واو جیم صب تا شب سر تمرینن!
من گاهی جوونیای خودمو توی نون واو جیم میبینم!
من افتخار میکنم به نون واو جیم!
من ته همهی جملههام علامت تعجب میذارم!
۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه
...
شب ماری میشود
دورم میپیچد
مرا به تخت میبندد
نمیگذارد بخوابم
پوستش را به تنم میکشد
فشفش صدا میکند
زبانش را به گوشم میزند
در چشمم خیره میشود
و ارام زمزمه میکند
بلند شو
صبح شده
دورم میپیچد
مرا به تخت میبندد
نمیگذارد بخوابم
پوستش را به تنم میکشد
فشفش صدا میکند
زبانش را به گوشم میزند
در چشمم خیره میشود
و ارام زمزمه میکند
بلند شو
صبح شده
سرنشینان محترم بنده هیچ مسوولیتی در قبال هدایت این کشتی طوفانزده ندارم! با تشکر ناخدا
به قول یارو همهچی آرومه... من چهقد خوشحالم!
فقط نمیفهمم چرا دارم به گا میرم! نمیفهمم روزا چهجوری دارن میگذرن.
گیر کردم وسط یه گل خودساخته!
آدمها ازم توقعهایی دارن که خودمم دقیقن نمیدونم کی بهشون این تضمینهارو دادم!
همهچی آرومه فقط نمیدونم چرا تو انفجاری که مقصرش آدم اول مملکته باید هفت نفر بمیرن!
همهچی آرومه اما نه من حرف کسی رو میفهمم... نه کسی حرف منو!
روزی ۱۲-۱۷ ساعت کار نامربوط به خودم... شاهد تحقیر و تحمیق بودن در هر لحظه و ثانیه...
الان یهو یاد جهنم پارسال افتادم... شهریور و مهر برای خودم چیزی ساختم که داشت به سمت مرگ میبرد منو!
دیگه چیزی آرومم نمیکنه... دیگه چیزی خوشخحالم نمیکنه
یا سر کارم یا خواب
.
.
.
همهی اینا رو گفتم که مشخص کنم دیگه هیچکس از من هیچ انتظاری نداشته باشه لطفن! خصوصن انتظار آدم بودن!
-هرچند قبلش هم خیلی نبودم!-
اما خب دیگه بالاخره به هر حال...
فقط نمیفهمم چرا دارم به گا میرم! نمیفهمم روزا چهجوری دارن میگذرن.
گیر کردم وسط یه گل خودساخته!
آدمها ازم توقعهایی دارن که خودمم دقیقن نمیدونم کی بهشون این تضمینهارو دادم!
همهچی آرومه فقط نمیدونم چرا تو انفجاری که مقصرش آدم اول مملکته باید هفت نفر بمیرن!
همهچی آرومه اما نه من حرف کسی رو میفهمم... نه کسی حرف منو!
روزی ۱۲-۱۷ ساعت کار نامربوط به خودم... شاهد تحقیر و تحمیق بودن در هر لحظه و ثانیه...
الان یهو یاد جهنم پارسال افتادم... شهریور و مهر برای خودم چیزی ساختم که داشت به سمت مرگ میبرد منو!
دیگه چیزی آرومم نمیکنه... دیگه چیزی خوشخحالم نمیکنه
یا سر کارم یا خواب
.
.
.
همهی اینا رو گفتم که مشخص کنم دیگه هیچکس از من هیچ انتظاری نداشته باشه لطفن! خصوصن انتظار آدم بودن!
-هرچند قبلش هم خیلی نبودم!-
اما خب دیگه بالاخره به هر حال...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه
روبهرو
خندههات منو یاد یکی میندازه...
صدات یاد یکی دیگه...
حالا میفهمم چرا انقدر عجیبه منی!
تو خاطرهی ناخودآگاه منی!
حافظهی منی!
صدات یاد یکی دیگه...
حالا میفهمم چرا انقدر عجیبه منی!
تو خاطرهی ناخودآگاه منی!
حافظهی منی!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه
آگهی مولتیمدیا
هجری قمری هستم! مرده پرست و گذشتهگرد! خوشبختم!
اگر مایلید در اسرع وقت خود و یا اطرافیانتان را با کمترین هزینه به گ... دهید و در آن خطه برای مدت نامعلومی نگهدارید از خودآموز سه ساعتهی نگارنده استفاده کنید!
سگدرسگ تضمینی!
اگر مایلید در اسرع وقت خود و یا اطرافیانتان را با کمترین هزینه به گ... دهید و در آن خطه برای مدت نامعلومی نگهدارید از خودآموز سه ساعتهی نگارنده استفاده کنید!
سگدرسگ تضمینی!
...
همیشه تنها برنده ثانیهها هستند که شتابان مینگرندمان و میگذرند...
.
امروز همهش به یادت بودم... مثه دیروز... مثه همهی این روزها... مثه همهی این سالها که دیگه از زور کهنگی بوی نا گرفته!
.
پرت میشم به دیروز... روبهروم نشستی و نگاهت پر از نگفتههاییه که دزدکی می ریزیشون تو چشمام...
.
این چند خط رو که بخونی از دو حال خارج نیست واکنشت: یا بلند بلند میخندی که هالیم کنی خالیبستم یا اخم میکنی که باز چرا نوشتههام این همه سانتیمانتال و رمانتیک شده!
.
غریبههایی اینجان و مجبوریم به یک پرس تظاهر درست و درمون مهمونشون کنیم!
.
لبخند پشتِ لبخند... صورتم درد میگیره... مثل شبایی که انقدر مسخره بازی درمیآوردیم و خیال میبافتیم که خونههه چهریختیه و ما چه بلاهایی سرش میآریم... و درخت بهارنارنج... یهوقتایی دلم میخواست کلهمو انقد تو بالش فرو کنم که دیگه نتونم نفس بکشم! چون واقعن گاهی دیگه نای خوشی کردن نمیذاشتیم برا خودمون!
.
پرت میشم به فردا... میدونم نمیبینمت... میدونم اما بازهم «میخواستم در این باران...»
.
میخونم
.
برمیگردم و در ماشین رو چک میکنم یادت مسخره کردنات میافتم... «وسواســــــــــــی» رو همچین میکشیدی که خودتم چندش میشد از صدای نازک آخرش!
.
چشمم میافته به عکسات که هنوز تو پاکت رو صندلی عقبه ماشینه. حالا ترس رو با هم تجربه میکنیم بعد شیش سال! میکنیم؟
.
دیگه نه توان ترسیدن دارم نه خیال برا بافتن!
.
اما برای بار آخر دلم خواست الان شیش سال پیش بود! تو شعرای مزخرفمو بلند بلند از حفظ میخوندی و بعد هر کدوم داد میزدی که تو شاهکاری بشر! و من گونههام از شرم ۱۹سالگی داغ میشد تو کوچه پسکوچههای شمرون!
.
جلوی در محکم میخورم به امروز!
.
علی از پشت شیشه نگام میکنه... میدونم رفتی و بهش سر زدی! الانم نشستی روی مبل پشتی بلند اتاقتو آروم آروم سیگار دود میکنی! عود روشنه، چراغا خاموش!
.
میآم تو. «دیر کردی!»ت سردتر از انتظارمه. توجیهم بارونه. خندهت تلخه و بیصدا اما تو تاریکی صاف میخوره تو صورتم!
.
دیگه لازم نیست بپرسم علی چیا بهت گفته! لو رفتهم! دیگه تقلا نمیکنم. سپرمو میندازم. پرچم سفید رو درمیآرم. دلم میخواد بیاد بشینم تو بغلت... چشم بسته هم میتونم حس کنم که پذیرا نیستی... حتا ذرهای!
.
آره
.
حالا اون برگشته و من باید برم!
.
قرارمون همینه
.
تو اما از من ناراحتی که نگفتم!
.
توقع داشتی که چی؟ بازم برم بیبی کیک شکلاتی بخرم و با جشن دونفره غافلگیرت کنم؟ نمیتونم. سخته. تکلیف اینه که تو گلومه چی میشه؟ کی نیشتر میزنه بهش تا چلهنشینی کنم؟ نفسم...
.
یاد شعرم میافتم
شعرمون:
چه تلخی ناخواندهای قلب تو را گرفت...
چه تلخی نابهنگامی قلب مرا شکست...
چه تلخی بیپایانی میان ما نشست...
.
یاد شعر تو میافتم:
وقتی تو تنها نگاه میکنی و من تنها سکوت...
تنها برنده ثانیهها هستند که شتابان مینگرندمان و میگذرند...
.
امروز همهش به یادت بودم... مثه دیروز... مثه همهی این روزها... مثه همهی این سالها که دیگه از زور کهنگی بوی نا گرفته!
.
پرت میشم به دیروز... روبهروم نشستی و نگاهت پر از نگفتههاییه که دزدکی می ریزیشون تو چشمام...
.
این چند خط رو که بخونی از دو حال خارج نیست واکنشت: یا بلند بلند میخندی که هالیم کنی خالیبستم یا اخم میکنی که باز چرا نوشتههام این همه سانتیمانتال و رمانتیک شده!
.
غریبههایی اینجان و مجبوریم به یک پرس تظاهر درست و درمون مهمونشون کنیم!
.
لبخند پشتِ لبخند... صورتم درد میگیره... مثل شبایی که انقدر مسخره بازی درمیآوردیم و خیال میبافتیم که خونههه چهریختیه و ما چه بلاهایی سرش میآریم... و درخت بهارنارنج... یهوقتایی دلم میخواست کلهمو انقد تو بالش فرو کنم که دیگه نتونم نفس بکشم! چون واقعن گاهی دیگه نای خوشی کردن نمیذاشتیم برا خودمون!
.
پرت میشم به فردا... میدونم نمیبینمت... میدونم اما بازهم «میخواستم در این باران...»
.
میخونم
.
برمیگردم و در ماشین رو چک میکنم یادت مسخره کردنات میافتم... «وسواســــــــــــی» رو همچین میکشیدی که خودتم چندش میشد از صدای نازک آخرش!
.
چشمم میافته به عکسات که هنوز تو پاکت رو صندلی عقبه ماشینه. حالا ترس رو با هم تجربه میکنیم بعد شیش سال! میکنیم؟
.
دیگه نه توان ترسیدن دارم نه خیال برا بافتن!
.
اما برای بار آخر دلم خواست الان شیش سال پیش بود! تو شعرای مزخرفمو بلند بلند از حفظ میخوندی و بعد هر کدوم داد میزدی که تو شاهکاری بشر! و من گونههام از شرم ۱۹سالگی داغ میشد تو کوچه پسکوچههای شمرون!
.
جلوی در محکم میخورم به امروز!
.
علی از پشت شیشه نگام میکنه... میدونم رفتی و بهش سر زدی! الانم نشستی روی مبل پشتی بلند اتاقتو آروم آروم سیگار دود میکنی! عود روشنه، چراغا خاموش!
.
میآم تو. «دیر کردی!»ت سردتر از انتظارمه. توجیهم بارونه. خندهت تلخه و بیصدا اما تو تاریکی صاف میخوره تو صورتم!
.
دیگه لازم نیست بپرسم علی چیا بهت گفته! لو رفتهم! دیگه تقلا نمیکنم. سپرمو میندازم. پرچم سفید رو درمیآرم. دلم میخواد بیاد بشینم تو بغلت... چشم بسته هم میتونم حس کنم که پذیرا نیستی... حتا ذرهای!
.
آره
.
حالا اون برگشته و من باید برم!
.
قرارمون همینه
.
تو اما از من ناراحتی که نگفتم!
.
توقع داشتی که چی؟ بازم برم بیبی کیک شکلاتی بخرم و با جشن دونفره غافلگیرت کنم؟ نمیتونم. سخته. تکلیف اینه که تو گلومه چی میشه؟ کی نیشتر میزنه بهش تا چلهنشینی کنم؟ نفسم...
.
یاد شعرم میافتم
شعرمون:
چه تلخی ناخواندهای قلب تو را گرفت...
چه تلخی نابهنگامی قلب مرا شکست...
چه تلخی بیپایانی میان ما نشست...
.
یاد شعر تو میافتم:
وقتی تو تنها نگاه میکنی و من تنها سکوت...
تنها برنده ثانیهها هستند که شتابان مینگرندمان و میگذرند...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه
۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سهشنبه
اندر باب ِ... همین اندر باب!
گاهی نوشتن انقد سخته که نگو! چون بلخره قبل نوشتن باید فک کنی! و حالا بیا و درستش کن! چون دقیقن همین امروز بعدازظهر طی انقلابی درونی تصمیم گرفتی که دیگه فک نکنی! چون به یقین رسیدی که ای بابا! همین فک کردنه که داره دستی دستی به گا میددت! بله!
حالا نه اینکه اینارو بهمن به من گفته باشهها! نه! من خودم اینارو بلدم! مثه همهی احمقهایی که وقتی ازشون میپرسی فلان چیزو میدونستی میگن آره! حتا وقتی هنوز نگفتی اون فلان چیز چیه! من این دسته احمقهارو خوب میشناسم! همیشه عینک دارن! اگه نداشتن هم این چیزی رو عوض نمیکنه چون اونا واقعن یه عینک دارن! حالا مخفی یا هرچی! اما واقعن این عینک وجه لازمشونه چون با همین عینک به خلقا... گیر میدن و ایرادهای الاکلنگی میگیرن!
-این ایرادهای الاکلنگی از اصطلاحات دکتر قاسمی میباشد، بیشترین مورد مصرف: وقتی من و مامانم جلوی تلویزیون نشستیم و داریم فیلمهای هالیوودی تخمی یا سریالهای تخمیتره فارسیوان رو نگا- دقت کردید؟! ه ندارهها!- میکنیم. جواد، بابا یا همون دکتر- هرکدوم که خواستین صداش کنین، فقط تضمین نمیدم که حتمن جواب بده یا برخورده خیلی خوبی داشته باشه!- از اتاق خوابشون میآد بیرون و بدترین چراغ خونه رو- چراغ آینهی دمدر رو که نورش صاف تو چشمته وقتی رو کاناپهی جلو تلویزیون لم دادی!- روشن میکنه و دور خودش میچرخه و یه چیزی میپرسه راجع به لباسش: که مثلن رنگش خوبه؟ یا طرحش میخوره به طرح پیرهنه؟ یا چه میدونم خوبه رو تنم؟ یا چروک نیست؟ یا برشهاش بد واینمیسه؟ و من هر جوابی که بدم مهم نیست! چون عمومن شغل پارهوقت من ایراد گرفتن و غرغره! فلذا دکتر مجبور میشه جملهی جادوییشو از تو جیبش دربیاره و بکوبه تو صورتم این اخلاق گهمرغیمو! و منم لب کج کنم که اصن تقصیر منه که جواب میدم و اونم بگه جواب نمیدی که! گند میزنی به اعصاب آدم!-
اه اه اه! از دست این زبون من که انقد نیشداره! و متاسفانه هرکه در زندگی به من نزدیکتره نسیب بیشتری میبره از این ماجرا! همون: هرکه در این بزم مقربتر و این حرفا!
دقت کردین چه زیرپوستی اعلام کردم که معاشرت با من یهجور بزمه؟ خودشیفته قاسمی هستم ۲۴ ساله از اینجا!
بگذریم... کجا بودم؟ آها بحث این احمقهای همهچیز دون بود! اینکه من اینارو خوب میشناسم دلیلش خیلی واضحه!
شاید این کار من خیانت محسوب بشه چون یهجوریایی دارم اسرار مگو رو لو میدم! اما مهم نیست! فعلن تا اطلاع ثانوی درگیر جنون آنی محسوب میشم!
از دیگر اخلاقیات پسندیدهی این جماعت ورود به هر بحث مهم، غیرمهم، تخصصی، غیرتخصصی، عمومی و خصوصی و غیرهای میباشد. و تازه همیشه جملههارو با اما، ولی و به نظر ِ ، برعکس، اتفاقن و یا اصطلاحاتی از این دست شروع میکنند!
خیلی رو مخاند نه؟ تازه اگه مجبور باشین یکیشونو ۲۴ساعته تحمل کنین عمق فاجعه رو میفهمین! اینایی که شما بهش میخندین همه برا ما خاطرهست!
برگردیم به ماجرای فکر کردن و اینا! همه به من میگن که من بیخودی فکر میکنم! حق دارن بندهخداها! تازه بیخبرن که این قضیه منو درگیر یه بیماری جدید کرده! بــــــــــــــله! محبوب قلبهــــا!!! پــــــــارانویـــــــــــا!
امروز یه بندهخدایی خیلی ضمنی و زیرپوستی اینو حالیم کرد! اینا همهش عواقب ذهنیت چسبناک داشتنه! خب طرف مریضه دیگه وقتی هنوزم که هنوزه بعد ۷ ماه استعفا از محل کار قبلی هنوز داره کابوس اونجا رو میبینه هفتهای یهبار...!
فعلن بیاعصابم!
پسنگاری: دیدین؟! باز هم همین فکر کردن زد منو به گا داد! حالا هی انکار کنین!
پسنگاری۲: حتمن تا حالا فهمیدید که خودمم یکی از اونام! از همون اونا!
پسنگاری۳: دارم نسبت به جملات معترضه یه حالی میشم به خدا! یکی منو بگیره!
کاش یهدقه ساکت شم! ها؟ کاش یهدقه بشینم؟! ها؟! کاش بکپم ها؟!
کاش گیماور شم!
کاش تموم شم!
اه!
حالا نه اینکه اینارو بهمن به من گفته باشهها! نه! من خودم اینارو بلدم! مثه همهی احمقهایی که وقتی ازشون میپرسی فلان چیزو میدونستی میگن آره! حتا وقتی هنوز نگفتی اون فلان چیز چیه! من این دسته احمقهارو خوب میشناسم! همیشه عینک دارن! اگه نداشتن هم این چیزی رو عوض نمیکنه چون اونا واقعن یه عینک دارن! حالا مخفی یا هرچی! اما واقعن این عینک وجه لازمشونه چون با همین عینک به خلقا... گیر میدن و ایرادهای الاکلنگی میگیرن!
-این ایرادهای الاکلنگی از اصطلاحات دکتر قاسمی میباشد، بیشترین مورد مصرف: وقتی من و مامانم جلوی تلویزیون نشستیم و داریم فیلمهای هالیوودی تخمی یا سریالهای تخمیتره فارسیوان رو نگا- دقت کردید؟! ه ندارهها!- میکنیم. جواد، بابا یا همون دکتر- هرکدوم که خواستین صداش کنین، فقط تضمین نمیدم که حتمن جواب بده یا برخورده خیلی خوبی داشته باشه!- از اتاق خوابشون میآد بیرون و بدترین چراغ خونه رو- چراغ آینهی دمدر رو که نورش صاف تو چشمته وقتی رو کاناپهی جلو تلویزیون لم دادی!- روشن میکنه و دور خودش میچرخه و یه چیزی میپرسه راجع به لباسش: که مثلن رنگش خوبه؟ یا طرحش میخوره به طرح پیرهنه؟ یا چه میدونم خوبه رو تنم؟ یا چروک نیست؟ یا برشهاش بد واینمیسه؟ و من هر جوابی که بدم مهم نیست! چون عمومن شغل پارهوقت من ایراد گرفتن و غرغره! فلذا دکتر مجبور میشه جملهی جادوییشو از تو جیبش دربیاره و بکوبه تو صورتم این اخلاق گهمرغیمو! و منم لب کج کنم که اصن تقصیر منه که جواب میدم و اونم بگه جواب نمیدی که! گند میزنی به اعصاب آدم!-
اه اه اه! از دست این زبون من که انقد نیشداره! و متاسفانه هرکه در زندگی به من نزدیکتره نسیب بیشتری میبره از این ماجرا! همون: هرکه در این بزم مقربتر و این حرفا!
دقت کردین چه زیرپوستی اعلام کردم که معاشرت با من یهجور بزمه؟ خودشیفته قاسمی هستم ۲۴ ساله از اینجا!
بگذریم... کجا بودم؟ آها بحث این احمقهای همهچیز دون بود! اینکه من اینارو خوب میشناسم دلیلش خیلی واضحه!
شاید این کار من خیانت محسوب بشه چون یهجوریایی دارم اسرار مگو رو لو میدم! اما مهم نیست! فعلن تا اطلاع ثانوی درگیر جنون آنی محسوب میشم!
از دیگر اخلاقیات پسندیدهی این جماعت ورود به هر بحث مهم، غیرمهم، تخصصی، غیرتخصصی، عمومی و خصوصی و غیرهای میباشد. و تازه همیشه جملههارو با اما، ولی و به نظر ِ ، برعکس، اتفاقن و یا اصطلاحاتی از این دست شروع میکنند!
خیلی رو مخاند نه؟ تازه اگه مجبور باشین یکیشونو ۲۴ساعته تحمل کنین عمق فاجعه رو میفهمین! اینایی که شما بهش میخندین همه برا ما خاطرهست!
برگردیم به ماجرای فکر کردن و اینا! همه به من میگن که من بیخودی فکر میکنم! حق دارن بندهخداها! تازه بیخبرن که این قضیه منو درگیر یه بیماری جدید کرده! بــــــــــــــله! محبوب قلبهــــا!!! پــــــــارانویـــــــــــا!
امروز یه بندهخدایی خیلی ضمنی و زیرپوستی اینو حالیم کرد! اینا همهش عواقب ذهنیت چسبناک داشتنه! خب طرف مریضه دیگه وقتی هنوزم که هنوزه بعد ۷ ماه استعفا از محل کار قبلی هنوز داره کابوس اونجا رو میبینه هفتهای یهبار...!
فعلن بیاعصابم!
پسنگاری: دیدین؟! باز هم همین فکر کردن زد منو به گا داد! حالا هی انکار کنین!
پسنگاری۲: حتمن تا حالا فهمیدید که خودمم یکی از اونام! از همون اونا!
پسنگاری۳: دارم نسبت به جملات معترضه یه حالی میشم به خدا! یکی منو بگیره!
کاش یهدقه ساکت شم! ها؟ کاش یهدقه بشینم؟! ها؟! کاش بکپم ها؟!
کاش گیماور شم!
کاش تموم شم!
اه!
۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه
قال شیخنا نصفه شبی:
به خدا سوگند که دروغ چیز کثافتیست
و همانا کشندهترین نوع آن دروغ به خود است!
پ.ن: نکن این کارو با خودت برادر!
پ.ن.ن: با خودت و من و آبروت این کارو نکن!
و همانا کشندهترین نوع آن دروغ به خود است!
پ.ن: نکن این کارو با خودت برادر!
پ.ن.ن: با خودت و من و آبروت این کارو نکن!
۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه
... یا کشف بزرگ من
تازگی فهمیدهام که از نقطه بیزارم!
ته هرچیز یا سه نقطه میچپانم یا علامت تعجب!
و از آنجا که همیشه هر بلایی سر جمله میآوردم با رابطه هم همان میکردم یا بخوانید رابطه هم برای من مثل جملهست...
خودتان دیگر گند آخرش را حدس بزنید...
یا آخرش سکوتی مبهم است
یا تعجبی وافر
یا چیزی که شبیه هیچچیز نیست اما بدون شک آزاردهندهست!
پ.ن: همیشه از روی میزان مصرف سه نقطه یا علامت تعجب- بعضن حتا enter- پی به شدت بیماریم بردهام!
پ.ن.ن: برای همین همیشه تکلیف هیچچیز در من روشن نیست! حتا شما دوست عزیز
پ.ن.ن.ن: How I wish I had the courage of the RAMEN GIRL!
پ.ن.ن.ن.ن: May Brittany Murphy rest in peace!
ته هرچیز یا سه نقطه میچپانم یا علامت تعجب!
و از آنجا که همیشه هر بلایی سر جمله میآوردم با رابطه هم همان میکردم یا بخوانید رابطه هم برای من مثل جملهست...
خودتان دیگر گند آخرش را حدس بزنید...
یا آخرش سکوتی مبهم است
یا تعجبی وافر
یا چیزی که شبیه هیچچیز نیست اما بدون شک آزاردهندهست!
پ.ن: همیشه از روی میزان مصرف سه نقطه یا علامت تعجب- بعضن حتا enter- پی به شدت بیماریم بردهام!
پ.ن.ن: برای همین همیشه تکلیف هیچچیز در من روشن نیست! حتا شما دوست عزیز
پ.ن.ن.ن: How I wish I had the courage of the RAMEN GIRL!
پ.ن.ن.ن.ن: May Brittany Murphy rest in peace!
۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه
...
جایی در اعماق وجودم دوستت دارم
هنوز...
میروم تا دفنترش کنم
تا باز هم وقت و بیوقت بیرون نزنی از کنارههای دلم
.
.
.
تا برگردم
مواظب همهچیز این زندگی باش...
نمیدانم چقدر طول میکشد!
هنوز...
میروم تا دفنترش کنم
تا باز هم وقت و بیوقت بیرون نزنی از کنارههای دلم
.
.
.
تا برگردم
مواظب همهچیز این زندگی باش...
نمیدانم چقدر طول میکشد!
۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه
...
حالا
میان ما
هفت ماه و هفت روز
فاصله است
شبیه افسانهها شدهایم
میبینی؟
بههم نمیرسیم
امان از دست این هفت
که هم خبیث است و هم دوستداشتنی
.
.
.
میان ما
هفت ماه و هفت روز
فاصله است
شبیه افسانهها شدهایم
میبینی؟
بههم نمیرسیم
امان از دست این هفت
که هم خبیث است و هم دوستداشتنی
.
.
.
در هجوم باران و تنهایی...
در این باران
تو نیستی
بنفشهها میلرزند
مرد همسایه
لبخند میزند
به تنهایی من...
و کنار پرده
در انتظار روزیست
که سلامش را
پاسخی باشد از پنجرهی این خانه!
پ.ن: امروز سسس
پ.ن.ن: حالا هفت ماه و هفت روز فاصله است میان ما!
تو نیستی
بنفشهها میلرزند
مرد همسایه
لبخند میزند
به تنهایی من...
و کنار پرده
در انتظار روزیست
که سلامش را
پاسخی باشد از پنجرهی این خانه!
پ.ن: امروز سسس
پ.ن.ن: حالا هفت ماه و هفت روز فاصله است میان ما!
۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سهشنبه
...
برای سقفی که نیست گریه میکنم
برای بادی که نمیآید
پرندهای که مردهاست
و مردی که در کوچههای شب فراموش میشود...
نوشته شده در روزهای آخر دی ۸۹
برای بادی که نمیآید
پرندهای که مردهاست
و مردی که در کوچههای شب فراموش میشود...
نوشته شده در روزهای آخر دی ۸۹
۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه
این پست اختصاصن تقدیم میشود به رسا محمودیان!
رسا کاش کلمهی دلتنگی اینهمه احمق و کوچیک نبود
یا دست کم کاش دلتنگی من این همه بیمهار نمیشد!
از وقتی رفتی نمیدونم چرا!!! اما دست روزگار دستکم هفتهای دوبار منو میکشونه سر کوچهتون و این تلخه!
منم دلم رو فقط به این خوش میکنم که الان تو و یلدا خوشحالین و دارین کاری رو انجام میدین که همیشه دلتون میخواسته! و ماها هم به دوستی با شما، دلتنگیمون برای شما و خودتون مفتخر میشیم هی! و هی چشمامون از زور افتخار خیس میشه!
امضا منه منه کله گنده!
پ.ن: امیدوارم ۹۰ تا اینجای زندگی بهترین سال باشه برات!
یا دست کم کاش دلتنگی من این همه بیمهار نمیشد!
از وقتی رفتی نمیدونم چرا!!! اما دست روزگار دستکم هفتهای دوبار منو میکشونه سر کوچهتون و این تلخه!
منم دلم رو فقط به این خوش میکنم که الان تو و یلدا خوشحالین و دارین کاری رو انجام میدین که همیشه دلتون میخواسته! و ماها هم به دوستی با شما، دلتنگیمون برای شما و خودتون مفتخر میشیم هی! و هی چشمامون از زور افتخار خیس میشه!
امضا منه منه کله گنده!
پ.ن: امیدوارم ۹۰ تا اینجای زندگی بهترین سال باشه برات!
۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه
...
و همیشه چاره همین بودهاست
تو به سکوت پناهنده میشوی
من به سکون
تو به نشنیدن
من به نگفتن
تو به نماندن
من به نرفتن
تو به نبودن
من به نیستن
تو به...
من به...
تو...
من...
...
...
..
..
.
.
.
تو به سکوت پناهنده میشوی
من به سکون
تو به نشنیدن
من به نگفتن
تو به نماندن
من به نرفتن
تو به نبودن
من به نیستن
تو به...
من به...
تو...
من...
...
...
..
..
.
.
.
۱۳۹۰ فروردین ۹, سهشنبه
Goodbye My Almost...
While I was slipping away by the door, I saw you looking at me... And some girl was hanging on to your neck so lavishly...
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
عنوان ندارد!
امروز ۵ فروردینه و من نمیدونم چرا همهش فک میکنم ۵ اسفنده!
نویده برگشت!
دخترهی خر! دقیقن با ۱۵ عدد النگوی خرتر از خودش چنان ذوقمرگم کرد که نگو!
نصفه اینکه از فشار تصادف امروز زنده موندم ذوقمرگیم سر همین ماجرا بود!
یکی میگفت دوست داشتم تو بلاگم ناشناس مینوشتم...
گفتم بلاگ جدید باز کن.
جواب داد که مخاطبتو از دست میدی!
دیدم حق داره!
خودمم به این مرض دچار شدم! اما چارهشو پیدا کردم!
باهوشم دیگه چه میشه کرد!
توقع ندارین که چارهشو بگم...ها؟
امروز اگه نویده نبود رسمن پکیده بودم!
چای طعمدار کافه موسیقیرو آروین یادم داد!
قبلنا بابای نویده بود
اما الان جفتمون یا حتا سفتمون خوشحالیم که نیست
خیل عظیمی از دوستان فردا را برای بازگشت به موطن در نظر گرفتهاند!
چه خر تو خری بشه برنامهی من فردا!
امروز عزائیل رو صندلی عقب نشسته بود و مدام زبون سردشو پشت گردنم میکشید!
یه بارش به سلامت کامل گذشت و بدجور خیط شد...
اما بار دومم دهنمو سرویس کرد!
ملگراد و کلهی اینجانب تمامن یهوری شدیم!
سارا میگه بریم سفر...
این همه روز من از شدت ناراحتی زمینو گاز میزدم
حالا که از فردا کارم برمیگرده به روال عادی همه پیشنهادهای سکسی میدن!
آیدا داره به دنیا میآد!
دلم برای مادر ندیدهم تنگ شده!
بهمن ناراحته! دلیلشو میدونم اما کاری از دستم بر نمیآد!
نویده میگه پاتو از رو ترمز برندار!
کیو میگه کلن بزن کنار...
آیدا فقط میخنده و...
این امیلیا فاکس جانور بسی شبیه لیلا و سیمینه!
طاهر یکی از موهبتهای زندگی منه!
هنوز دستم و پام میلرزه از ماجرای امروز:
درست قبل از ماجرا عزرائیل از روی صندلی عقب اومد نشست کنارم
تازه پررو موزیک رو هم عوض کرد
منم به کفشم حسابش کردم و سیگار تعارف نزدم
فک کنم از همین عصبانی شد
صدای مامان نویده امروز صدای بهشت بود برام
نویده دعام کرده!
اگه نکرده بود احتمالن الان من و ملگراد کتلت تشریف داشتیم
پروژهی آلمان تصویب شد و این یعنی شروع دورهی خرکاری جدید
برای جواد نامه نوشتم
گناه داشت بیدارش کنم و بگم چه خبره!
سرم که خورد به شیشه انگار از پشت سر صدام کنیها...
برگشتم!
نبودی!
گفتم زنگ بزنم!
جواب دادم که چی؟
وقتی کلش به آرنجتم نیست؟!
طاهر نیاورون بود
برنا تو دفتر سر کار: انقد گرم محاسبه بود که نخواستم پرتش کنم از عوالم خودش بیرون
تصمیم گرفتم لوس نباشم
اسپریم رو درآوردم!
اوردوز کردم
یه ترایدنت انداختم تو دهنم
گفتم گور بابای لرزش دست و پا
روندم تا برسم به علیرضا و طاهر
اگه بخوام راستشو بگم: چند وقتی میشه که میبینم عزرائیل دور و بر ملگراده
هفتهی پیش تو صندوق عقب بود
صب که آب رادیاتو چک میکردم رو موتور نشسته بود
کیومرث که سوار شد پیچید به موتور بالابر شیشهی سمت شاگرد
و کاری که شیشه با بدبختی بالا و پایین بره!
بگذریم
لازمم بود!
لعنت به من!
لعنت به کشبک!
لعنت به بهمن!
لعنت به اتومیکا پراجکت!
لعنت به کیو!
لعنت به خودم!
برا اینکه بعدن آیدا منو دوپاره نکنه،
یا حتا خود کیو با لحن عصبانی بگه بهتر صحبت کن هالهقاسمی
همینجا اصطلاح یکی از شاگردای چهار سالهمو میدزدمو میگم:
لعنت زشت نهها!لعنت خوشگل! لعنت قشنگ!
-البته به جز لعنت اول و آخر که همواره گریبانگیره خودمه.
امروز روی پای راستم میخارید
پای چپمو گذاشتم رو پدال گاز که بتونم پای راستمو بخارونم
نویده غش کرده بود از خنده!
از تو آینه دیدم نیش مسافر صندلی عقب باز شد
اما تا به مقصودش برسه کلی راه بود هنوز
اونموقع ساعت ۵ بود تازه
طرفای ۱۰ و ربع بود که منو چپوند تو قوطی!
امروز تمام شعرهای علی عظیمی رواننژند وصفالحالم بود
بابت گهکاری شهروندنمای خرپول صد تومن از پول دوربینم دستیدستی پرید
امروز عصبانی بودم جواب کیو رو بد دادم تو مسج!
بیاین همه دعا کنیم که ناراحت نشده باشه آمین!
بهم میگه دختر گل! میگه قد کاملیا دوسم داره!
اما جفتمون میدونیم که من فقط یه احمق روانی خودآزارم!
اما خوشم اومد!
امروز خوب رید بهم!
لازم داشتم!
باز داشتم ناله میکردم
که خیلی ملایم بهم گفت
هر بلایی داره سرت میآد تقصیره خودته!
یه آن خوشم اومد که مراعاتم رو نکرد!
هرچند که من خیلی لوسم!
پ.ن:یک پیغام به مرد عوضی!
بدینوسیله اعلام میگردد
از این لحظه به بعد حق هرگونه حضور بی یا با واسطه در خوابهای من از شما سلب شدهاست
در صورت عدم تمکین به دستور فوق
مقامات ذیربط اقدامات لازمه را با اشد مدارج و در اسرع وقت به عمل میآورند
حالا دیگه خود دانید!
نویده برگشت!
دخترهی خر! دقیقن با ۱۵ عدد النگوی خرتر از خودش چنان ذوقمرگم کرد که نگو!
نصفه اینکه از فشار تصادف امروز زنده موندم ذوقمرگیم سر همین ماجرا بود!
یکی میگفت دوست داشتم تو بلاگم ناشناس مینوشتم...
گفتم بلاگ جدید باز کن.
جواب داد که مخاطبتو از دست میدی!
دیدم حق داره!
خودمم به این مرض دچار شدم! اما چارهشو پیدا کردم!
باهوشم دیگه چه میشه کرد!
توقع ندارین که چارهشو بگم...ها؟
امروز اگه نویده نبود رسمن پکیده بودم!
چای طعمدار کافه موسیقیرو آروین یادم داد!
قبلنا بابای نویده بود
اما الان جفتمون یا حتا سفتمون خوشحالیم که نیست
خیل عظیمی از دوستان فردا را برای بازگشت به موطن در نظر گرفتهاند!
چه خر تو خری بشه برنامهی من فردا!
امروز عزائیل رو صندلی عقب نشسته بود و مدام زبون سردشو پشت گردنم میکشید!
یه بارش به سلامت کامل گذشت و بدجور خیط شد...
اما بار دومم دهنمو سرویس کرد!
ملگراد و کلهی اینجانب تمامن یهوری شدیم!
سارا میگه بریم سفر...
این همه روز من از شدت ناراحتی زمینو گاز میزدم
حالا که از فردا کارم برمیگرده به روال عادی همه پیشنهادهای سکسی میدن!
آیدا داره به دنیا میآد!
دلم برای مادر ندیدهم تنگ شده!
بهمن ناراحته! دلیلشو میدونم اما کاری از دستم بر نمیآد!
نویده میگه پاتو از رو ترمز برندار!
کیو میگه کلن بزن کنار...
آیدا فقط میخنده و...
این امیلیا فاکس جانور بسی شبیه لیلا و سیمینه!
طاهر یکی از موهبتهای زندگی منه!
هنوز دستم و پام میلرزه از ماجرای امروز:
درست قبل از ماجرا عزرائیل از روی صندلی عقب اومد نشست کنارم
تازه پررو موزیک رو هم عوض کرد
منم به کفشم حسابش کردم و سیگار تعارف نزدم
فک کنم از همین عصبانی شد
صدای مامان نویده امروز صدای بهشت بود برام
نویده دعام کرده!
اگه نکرده بود احتمالن الان من و ملگراد کتلت تشریف داشتیم
پروژهی آلمان تصویب شد و این یعنی شروع دورهی خرکاری جدید
برای جواد نامه نوشتم
گناه داشت بیدارش کنم و بگم چه خبره!
سرم که خورد به شیشه انگار از پشت سر صدام کنیها...
برگشتم!
نبودی!
گفتم زنگ بزنم!
جواب دادم که چی؟
وقتی کلش به آرنجتم نیست؟!
طاهر نیاورون بود
برنا تو دفتر سر کار: انقد گرم محاسبه بود که نخواستم پرتش کنم از عوالم خودش بیرون
تصمیم گرفتم لوس نباشم
اسپریم رو درآوردم!
اوردوز کردم
یه ترایدنت انداختم تو دهنم
گفتم گور بابای لرزش دست و پا
روندم تا برسم به علیرضا و طاهر
اگه بخوام راستشو بگم: چند وقتی میشه که میبینم عزرائیل دور و بر ملگراده
هفتهی پیش تو صندوق عقب بود
صب که آب رادیاتو چک میکردم رو موتور نشسته بود
کیومرث که سوار شد پیچید به موتور بالابر شیشهی سمت شاگرد
و کاری که شیشه با بدبختی بالا و پایین بره!
بگذریم
لازمم بود!
لعنت به من!
لعنت به کشبک!
لعنت به بهمن!
لعنت به اتومیکا پراجکت!
لعنت به کیو!
لعنت به خودم!
برا اینکه بعدن آیدا منو دوپاره نکنه،
یا حتا خود کیو با لحن عصبانی بگه بهتر صحبت کن هالهقاسمی
همینجا اصطلاح یکی از شاگردای چهار سالهمو میدزدمو میگم:
لعنت زشت نهها!لعنت خوشگل! لعنت قشنگ!
-البته به جز لعنت اول و آخر که همواره گریبانگیره خودمه.
امروز روی پای راستم میخارید
پای چپمو گذاشتم رو پدال گاز که بتونم پای راستمو بخارونم
نویده غش کرده بود از خنده!
از تو آینه دیدم نیش مسافر صندلی عقب باز شد
اما تا به مقصودش برسه کلی راه بود هنوز
اونموقع ساعت ۵ بود تازه
طرفای ۱۰ و ربع بود که منو چپوند تو قوطی!
امروز تمام شعرهای علی عظیمی رواننژند وصفالحالم بود
بابت گهکاری شهروندنمای خرپول صد تومن از پول دوربینم دستیدستی پرید
امروز عصبانی بودم جواب کیو رو بد دادم تو مسج!
بیاین همه دعا کنیم که ناراحت نشده باشه آمین!
بهم میگه دختر گل! میگه قد کاملیا دوسم داره!
اما جفتمون میدونیم که من فقط یه احمق روانی خودآزارم!
اما خوشم اومد!
امروز خوب رید بهم!
لازم داشتم!
باز داشتم ناله میکردم
که خیلی ملایم بهم گفت
هر بلایی داره سرت میآد تقصیره خودته!
یه آن خوشم اومد که مراعاتم رو نکرد!
هرچند که من خیلی لوسم!
پ.ن:یک پیغام به مرد عوضی!
بدینوسیله اعلام میگردد
از این لحظه به بعد حق هرگونه حضور بی یا با واسطه در خوابهای من از شما سلب شدهاست
در صورت عدم تمکین به دستور فوق
مقامات ذیربط اقدامات لازمه را با اشد مدارج و در اسرع وقت به عمل میآورند
حالا دیگه خود دانید!
۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه
هاله جان!
میدونم سخته عزیزم! اما وقتی پر غرغری... وقتی اعصاب نداری به جای اینکه به اون بیچارهی از همه جا بیخبر گیر بدی بشین بنویس که یه تمرینی هم کرده باشی! واللا!
۱. دستم رو با عود سوزوندم
۲. بعد بوقی لاک قرمز زدم و هر بار که چشمم به ناخنهام میافته جا میخورم! کاش بابی اینجا بود پیانو میزدیم!
۳. هه! همین الان یاد اون روز دیوانهوار افتادم خونهی یوسفآباد که حتا لاک ناخنمون رو هم تو عکسا تگ کردیم!
۴. تمام خونه پر موهای منه و همه از دستم شاکین! خدا میدونه تا کی میتونم مقاومت کنم!
۵. این اتاق لعنتی هم دیگه انگار جمع بشو نیست!
۶. درست همانند دیوانگان از ساعت ۵ بعدازظهر دارم به آهنگ لتس فایند ا وی از آلبوم نان افرز ِ اتومیکا پراجکت گوش میدم!- بله! همین پست قبلی و میگم! بله! میدونم کار خطرناکی انجام میدم! به درک! از این جناب کلامی باز هم ممنونم! ایشون کلن ۹۰ مارو یه رنگ دیگه کردن!
۷. انقدر سیگار کشیدم دیگه دماغم کار نمیکنه!
۸. انقدر از عیددیدنی بیزارم که برایش پست جداگانه خواهم نوشت!
۹. به تولد الیکا فکر میکنم که دیروز بود!
۱۰. به دوستیمون فکر میکنم که وارده سال هشتم شد!
۱۱. به مهسا فکر میکنم که شنبه برمیگرده!
۱۲. به بابی فکر میکنم که اونم شنبه برمیگرده!
۱۳. به عکس با کلاه پرناز فکر میکنم!
۱۴. به اینکه چهقدر دلم براش تنگ شده!
۱۵. به کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده و کارهای نکرده فکر میکنم و از خودم بیزار میشم!
۱۶. به اجرای برلین فکر میکنم و تنم میلرزه! و فقط دلم میخواد انصراف بدم! انگار به مسلخ میبرن منو!
۱۷. به احساسات خودم فکر میکنم تو این سه هفته و میبینم که میزان نوساناتش از مقیاس ریشتر هم گذشته!
۱۸. به کیان فکر میکنم که چند وقته با چه عشقی به گردن من آویزون میمونه و موهامو که یه طرفی بافتم و گوشوارهمو که به گوش مخالف سمت بافتهی موهام زدم با چه لذت و اصراری میکشه و چیزی رو در من زنده می کنه آخرین بار نوزده سالم که بود جلوی در دپارتمان تئاتر دانشکده حسش کردم!
۱۹. اونروز یکی از بچههای مجسمه با یه استاد بداخلاق کلاس داشت که نمیذاشت بندهخدا بچهشو سر کلاس نگهداره، برای همین به اولین کسی که دیدهبود- از بدشانسیش یدی که به دیوانگی مشهور بود در دانشگاه- سپرده بود پسر چند ماههشو! از دپارتمان مجسمه تا تئاتر راهی نیست و من از جایی که وایساده بودم تمام ماوقع رو میدیدم! ۳-۴ دقیقه بعد بچه از شدت کلافگی قرمز شده بود. چیزی نگفتم تا ببینم یدی که حتا بلد نیست بچهرو درست نگهداره بالاخره خودشو از تک و تا میندازه یا نه؟! ۲۰ دقیقه بعد یدی با قدمهای بلند میاومد سمتم! فکر کردم که بچه حتمن دستهگل به آب داده که یدی اینجوری میدوه! اما نه! بچه از شدت بغض به حال خفگی افتاده بود و بیصدا گریه میکرد. تا منو دید به هوای اینکه منم مثل مامانش مقنعهی مشکی سرمه چنان خودشو تو بغلم پرت کرد که اگه شل و وول وایساده بودم جفتمون میخوردیم زمین! پسربچه چنان تنگ منو به خودش گرفت که ترسیدم نکنه واقعن خفه شه. و تو دلم با مادرش دعوا کردم که دستکم یه دختر پیدا میکردی! یا دیگه یدی چرا بابا جان؟! و چندین فحش کشدار نیز نثار استاد احمقی کردم که صدایش را از ته کورهی مجسمه چنان برای این مادر مضطر بلند کرد که همهی سرها در کریدر چرخید! در همین حین گریهی بچه صدا دار شد و خیال من راحت و دست از کوبیدن به پشتش برداشتم. بگذریم نکته همین حس بود که عمرن صد سال دیگر هم بنویسم نمیتوانم منتقلش کنم! مربوط میشود به بخش مادرانهی وجودم که سالهاست سرکوبش کردهام!
۲۰. به کارهام فکر میکنم و اینکه اصلن برام مهم نیست که مثلن تا فردا باید یه مقالهی دو صفحهای رو بفرستم برای یه بابایی که دلش به خوش قولی من خوشه!
۲۱. کلن ۴ساله که فاتحهی خوشقولی و اعتبار کاریم رو خوندم!
۲۲. افسردهم!
۲۳. ولم کنین!
۱. دستم رو با عود سوزوندم
۲. بعد بوقی لاک قرمز زدم و هر بار که چشمم به ناخنهام میافته جا میخورم! کاش بابی اینجا بود پیانو میزدیم!
۳. هه! همین الان یاد اون روز دیوانهوار افتادم خونهی یوسفآباد که حتا لاک ناخنمون رو هم تو عکسا تگ کردیم!
۴. تمام خونه پر موهای منه و همه از دستم شاکین! خدا میدونه تا کی میتونم مقاومت کنم!
۵. این اتاق لعنتی هم دیگه انگار جمع بشو نیست!
۶. درست همانند دیوانگان از ساعت ۵ بعدازظهر دارم به آهنگ لتس فایند ا وی از آلبوم نان افرز ِ اتومیکا پراجکت گوش میدم!- بله! همین پست قبلی و میگم! بله! میدونم کار خطرناکی انجام میدم! به درک! از این جناب کلامی باز هم ممنونم! ایشون کلن ۹۰ مارو یه رنگ دیگه کردن!
۷. انقدر سیگار کشیدم دیگه دماغم کار نمیکنه!
۸. انقدر از عیددیدنی بیزارم که برایش پست جداگانه خواهم نوشت!
۹. به تولد الیکا فکر میکنم که دیروز بود!
۱۰. به دوستیمون فکر میکنم که وارده سال هشتم شد!
۱۱. به مهسا فکر میکنم که شنبه برمیگرده!
۱۲. به بابی فکر میکنم که اونم شنبه برمیگرده!
۱۳. به عکس با کلاه پرناز فکر میکنم!
۱۴. به اینکه چهقدر دلم براش تنگ شده!
۱۵. به کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده و کارهای نکرده فکر میکنم و از خودم بیزار میشم!
۱۶. به اجرای برلین فکر میکنم و تنم میلرزه! و فقط دلم میخواد انصراف بدم! انگار به مسلخ میبرن منو!
۱۷. به احساسات خودم فکر میکنم تو این سه هفته و میبینم که میزان نوساناتش از مقیاس ریشتر هم گذشته!
۱۸. به کیان فکر میکنم که چند وقته با چه عشقی به گردن من آویزون میمونه و موهامو که یه طرفی بافتم و گوشوارهمو که به گوش مخالف سمت بافتهی موهام زدم با چه لذت و اصراری میکشه و چیزی رو در من زنده می کنه آخرین بار نوزده سالم که بود جلوی در دپارتمان تئاتر دانشکده حسش کردم!
۱۹. اونروز یکی از بچههای مجسمه با یه استاد بداخلاق کلاس داشت که نمیذاشت بندهخدا بچهشو سر کلاس نگهداره، برای همین به اولین کسی که دیدهبود- از بدشانسیش یدی که به دیوانگی مشهور بود در دانشگاه- سپرده بود پسر چند ماههشو! از دپارتمان مجسمه تا تئاتر راهی نیست و من از جایی که وایساده بودم تمام ماوقع رو میدیدم! ۳-۴ دقیقه بعد بچه از شدت کلافگی قرمز شده بود. چیزی نگفتم تا ببینم یدی که حتا بلد نیست بچهرو درست نگهداره بالاخره خودشو از تک و تا میندازه یا نه؟! ۲۰ دقیقه بعد یدی با قدمهای بلند میاومد سمتم! فکر کردم که بچه حتمن دستهگل به آب داده که یدی اینجوری میدوه! اما نه! بچه از شدت بغض به حال خفگی افتاده بود و بیصدا گریه میکرد. تا منو دید به هوای اینکه منم مثل مامانش مقنعهی مشکی سرمه چنان خودشو تو بغلم پرت کرد که اگه شل و وول وایساده بودم جفتمون میخوردیم زمین! پسربچه چنان تنگ منو به خودش گرفت که ترسیدم نکنه واقعن خفه شه. و تو دلم با مادرش دعوا کردم که دستکم یه دختر پیدا میکردی! یا دیگه یدی چرا بابا جان؟! و چندین فحش کشدار نیز نثار استاد احمقی کردم که صدایش را از ته کورهی مجسمه چنان برای این مادر مضطر بلند کرد که همهی سرها در کریدر چرخید! در همین حین گریهی بچه صدا دار شد و خیال من راحت و دست از کوبیدن به پشتش برداشتم. بگذریم نکته همین حس بود که عمرن صد سال دیگر هم بنویسم نمیتوانم منتقلش کنم! مربوط میشود به بخش مادرانهی وجودم که سالهاست سرکوبش کردهام!
۲۰. به کارهام فکر میکنم و اینکه اصلن برام مهم نیست که مثلن تا فردا باید یه مقالهی دو صفحهای رو بفرستم برای یه بابایی که دلش به خوش قولی من خوشه!
۲۱. کلن ۴ساله که فاتحهی خوشقولی و اعتبار کاریم رو خوندم!
۲۲. افسردهم!
۲۳. ولم کنین!
اشتراک در:
پستها (Atom)